eitaa logo
شهدای مدافع حرم
916 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت :😟 ــ هانے خوبے رنگ بہ رو نداری! آروم گفتم :😣 ــ خوبم یڪم فشارم افتادہ... سهیلے😍سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے🍬 بہ سمتم گرفت... حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت :😌😉 ــ خب من برم! و چشمڪے نثارم ڪرد. نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے... آروم گفت :😊 ــ برای فشارتون! چند لحظہ بعد ادامہ داد :☺️ ــ شیرینے اول زندگے...! گونہ‌هام☺️🙈 سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم : ــ ممنون! ــ سلام زن داداش!😄✋ سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند متری‌مون ایستادہ بود...چادر رو روی صورتم گرفتم و گفتم : ــ سلام! سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ‌ی عقد... با عجلہ گفتم :😊 ــ منم برم پیش خانما دیگہ! بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ✨بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد : ــ هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟ آروم گفتم :😄 ــ از ما ڪوچیڪترہ! از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت: ــ خاڪ تو سرت!😕😄 صدای یاالله گفتن مردی باعث شد همہ بلند بشن... روحانے👳مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد...✨با اشارہ‌ی مادرم،نشستم روی صندلے... بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالای سرم گرفتن...جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت :😊 ــ عاطفہ‌جون شما زحمتش رو میڪشے؟ عاطفہ با گفتن با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد.🍃چادرم رو جلوی صورتم ڪشیدہ بودم، روحانے ڪنار سفرہ‌ی عقد نشست، مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین😊سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روی صندلے ڪناریم نشست... استرسم بیشتر شد،انگشت‌هام رو بہ هم گرہ زدم😣روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن. انگشت‌هام رو فشار میدادم... صدای سهیلے پیچیید تو گوشم :😊 ــ شڪلات! نگاهے بہ دست‌های عرق ڪرده‌ام، ڪردم... شڪلات🍬بین دست‌هام بود،آروم بستہ‌ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم. سهیلے قرآن 📖رو برداشت و بوسید😘 آروم گفت : ــ حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم...✨ سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جای شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد.😌😍 آروم گفتم : ــ من آمادہ ام... قرآن 📖رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت. 🌸🌸🌸نگاهم رو بہ آیہ‌های سورہ‌ی ✨نور انداختم...روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمےشنیدم! حواسم پیش اون صدا بود، همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت🌟دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مےڪرد!اشڪ‌هام باعث شد آیہ‌ها رو تار ببینم،صداش ڪردم :😢 یا فاطمہ...!🍃 صداش پیچید : مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ‌هام روی صورتم سُر خورد...😢 🌸🌸🌸 همزمان روحانے گفت : ــ دوشیزہ‌ی محترمہ سرڪار خانم هانیہ‌هدایتے برای بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ‌ی معلوم شما را بہ عقد دائم آقا‌ی‌امیرحسین‌سهیلے دربیاورم؟ وڪیلم؟ هیچ صدایے نمےاومد سڪوت! آروم گفتم :😊 ــ با اجازہ‌ی بزرگترا بلهههههه! صدای صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون...سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم با لبخند گفت :😍🙂 ــ مبارڪہ! خندہ‌ام گرفت😄اشڪ‌هام رو پاڪ ڪردم و گفتم : ــ مبارڪ شمام باشه...!😍 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ (بخش‌دوم) ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 نگاهم رو از حلقہ‌ی💍نقرہ‌ای رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم : ــ بریم؟ بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند با لب و لوچہ‌ی آویزون گفت :☹️ ــ مگہ تو با شوهرت نمیری؟ کمی فڪرڪردم و گفتم : ــ هماهنگ نڪردیم! ڪیفش‌رو برداشت و بلند شد✨ بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم👜رو انداختم روی دوشم... با بهار از ڪلاس خارج شدیم...غیر از بهار، بچہ‌های دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم...💍رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ، نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم... همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود، نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم : ــ بریم دیگہ چرا وایسادی؟ 😕 سرش رو تڪون داد، بہ سمت در خروجے قدم بر مےداشتیم ڪہ صدای زنگ📲 موبایلم باعث شد بایستم، همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مےڪردم بہ بهار گفتم: ــ وایساااا موبایلم رو برداشتم...📱 بہ اسمے ڪہ روی صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی" بهار نگاهے بہ صفحہ‌ی موبایلم انداخت و زد زیر خندہ...😄توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ :😊 ــ بلہ؟ نگاهش رو دوختہ بود بهم، تڪیہ‌ش رو از دیوار برداشت،صداش توی موبایل پیچید :😍😊 ــ سلام خانم! لب هام رو روی هم فشار دادم... ــ سلام ڪاری داری؟ بهار بہ نشونہ‌ی تاسف سری تڪون داد و گفت :🙁 ــ نامزد بازیت تو حلقم! صدای سهیلے اومد : ــ میای بریم بیرون؟ البتہ تنها😍 نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم : ــ باشہ فقط آقای‌سهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا با تعجب گفت : ــ آقای سهیلے؟! 🙄 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویر کمتر دیده شده از شهید سردار سلیمانی حتما ببینید 🙏
+ السلام علیڪ یا حجة اللہ فے ارضہ (: + صبحتون بخیر آقام ♥
🌿 + دلیل نفس کشیدنم... - دلیل زندگی ام... + دلیل راه رفتنم... - دلیل درس خواندنم... + دلیل دعا کردنم... - دلیل لبخند هایم... + دلیل اشک هایم... - دلیل هر کارم... + دلیل بیدار شدنم از خواب... - دلیل زندگی ام... + تویی... - تویی... [ السلام علیڪ یا آل یاسین (: همین طوری سلام ، زندگیم  ] @moarefi_shohada
•|💫💕|• 💚 لحظه وصـل💞 به یک چشم زدن مـیگذرد این فراق اسـت که هر ثانیه اش یکـسال استـ🖤💔 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@moarefi_shohada
°•وقتی عقل عاشق شود عشق عاقل می‌شود آنگاه می‌شوی
"شهادت" هنر میخواهد هنرے ڪه بتوان با آن را مهار ڪرد... ♥️
شهید مدافع حرم حسین معز غلامی🌹: هرکجا گره به کارت افتاد بگو الهی به حق ...✨🌱 🍃🌺
رفیق! حتے اگر احساس بے‌نیازے داشتے، دستت رابه سوی اهل‌بیت بگیر... اگر مشکل نداشتے همیشه وصل باش... مخصوصا به مادرت زهرا{س} فرزند نباید بےخیال مادر باشد... هادی 🍃 ابراهیم 🌹شهید •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @moarefi_shohada
⚘﷽⚘ تقدیم به مادران صبـــور شهدا:🌷 با قابِ عڪست دوستـی چند سالہ دارد حجم دلتنگـی اش را فقط عڪس هــا می‌دانند....😔🌷 می گفت:اوایلی که شهیدشده بود همه می گفتند شهدا زنده اند اما معنی این حرف رو نمی فهمیدم...🌷 یه شب سر دلتنگی خیلی بهش گله کردم باهاش حرف می زدم که چطور🌷 مراقب منی؟ چطور زنده ای اما نیستی؟ با گریه خوابم برد دیدم عباس بال داره هر کجا که من می رفتم همراهم میومد گاهی میومد کنارم کارمو راه می انداخت و میرفت آسمون....🌷 از خواب پریدم و گفتم: "وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللهِ اَمواتاً بَل أَحياء عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ" 🌷 شهادت: عملیات والفجر ۳، مهران 🌷 @moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصت_وششم(بخش‌دوم) ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 نگاهم رو از حلقہ‌ی💍نقرہ‌ای رنگم گرف
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 خجالت مےڪشیدم بگم🙈امیرحسین! تازہ یڪ هفتہ از عقدمون میگذشت! وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد : ــ دزد و پلیس بازیه؟!😉 آروم گفتم : ــ نہ..! ولے فعلا تا بچہ‌های دانشگاہ نمیدونن اینطور باشہ!😊 باشہ‌ای گفت و قطع ڪرد... بهار دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت :😄 ــ من میرم ولے جانہ عزیزت با این همہ احساسات نذار سہ طلاقہ‌ات ڪنہ! همراہ بهار از دانشگاہ خارج شدیم. بهار خداحافظے ڪرد و سوار تاڪسے🚕 شد... راہ افتادم سمت ڪوچہ پشتے دانشگاہ...پراید سفید رنگش رو دیدم ڪہ وسط ڪوچہ پارڪ شدہ بود... با قدم‌های بلند بہ سمتش رفتم🚶‍♀دستگیرہ‌ی در رو گرفتم و باز ڪردم. همونطور ڪہ روی صندلے جلو مےنشستم گفتم :☺️😍 ــ دوبارہ سلام! نگاهم ڪرد و گفت :☺️ ــ سلام... زل زدہ بودم بہ رو بہ روم. سهیلے بالاتنہ‌اش رو سمت من برگردونہ بود، دستش رو گذاشتہ بود زیر چونہ‌اش و بہ نیم رخم زل زدہ بود... با لحن ملایم گفت :😊 ــ ڪے دخترخانمو دنبال ڪردہ ڪہ نفس نفس میزنہ؟ آقا پلیسہ؟ خندہ‌ام گرفت😄نمیدونم چرا بهم میگفت دخترخانم! منم بہ طبع گاهے میگفتم آقا پسر! صورتم رو برگردوندم سمتش،اما بہ چشم هاش نگاہ نمےڪردم. سنگینےنگاهش💓ضربان قلبم رو بالا مےبرد! جدی گفت : ــ هانیہ خانم درمورد یہ چیزی صحبت ڪنیم بعد بریم نامزد بازی. سرفہ‌ای ڪردم و گفتم : ــ صحبت ڪنیم. سرش رو نزدیڪ صورتم آورد : ــ ڪو اون دختر خشمگین؟ سرم رو بلند ڪردم... نگاہ‌هامون بهم گرہ خورد👀 برق چشم‌های عسلیش نفسم💓 رو گرفت، سریع صورتم رو برگردوندم... جدی گفتم : ــ خشمگین خودتے!😕 خندہ‌ی ڪوتاہ ڪرد😄و گفت : ــ راجع بہ امین و بنیامین! لبم رو بہ دندون گرفتم... چرا قبل از عقد ماجرا رو بهش نگفتم؟! آروم شروع ڪردم بہ تعریف همہ‌چیز، مو بہ مو! بدون ڪم و ڪاست!😒گذشته‌ام،گذشته‌ی من بود! بہ خودم و خدا مربوط نہ هیچڪس دیگہ! این مرد همسرم بود فقط لازم بود در جریان باشہ😔وقتے حرف‌هام تموم شد،با زبون لبم رو تر ڪردم گلوم خشڪ شدہ بود! سهیلے با اخم😠 نگاهش رو بہ فرمون دوختہ بود! با حرص نفسم رو بیرون دادم... قضاوت و برخورد آدم ها در مقابل صداقت آزار دهندہ‌ست! همونطور ڪہ ✨ در ماشین رو باز مےڪردم گفتم: ــ بهترہ تنها فڪر ڪنید،ڪنار بیاید! اما اگہ پشیمونید باید قبل از عقد میگفتید! از ماشین پیادہ شدم،بغض ڪردم!😢 ازش توقع نداشتم،مگہ خبر نداشت؟! رسیدم سر ڪوچہ، خیابون شلوغ بود خواستم تاڪسے🚕 بگیرم ڪہ صداش پیچید : ــ ڪجا میری؟😟 برگشتم سمتش✨رسید بہ سہ قدمیم. چادرم رو گرفتم روی صورتم،خواستم برم ڪہ صداش مانعم شد :😊 ــ هانیہ خانم! لبخندی☺️ نشست روی لبم برگشتم سمتش... سرش پایین نبود اما چشم‌هاش زمین رو نگاہ میڪرد با اینڪہ محرم هم بودیم باز خجالتے شدہ بود نگاهم نمیڪرد انگار خجالت‌میڪشید صحبت ڪنہ! نگاهے بہ اطراف ڪردم✨وسط خیابون بودیم و نگاہ عابرا رومون بود! ــ بلہ؟! دست‌هاش رو بہ هم گرہ زد و نگاهش رو بالاتر آورد ولے باز من رو نگاہ نمیڪرد فڪرڪنم نصف قدم رو میدید! 🙄 ــ چرا زود رفتے؟ خب یہ لحظہ ناراحت شدم!🙁 وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد : ــ حالا قلبت شیش دونگ بہ من محرم میشہ؟😇😍 لبخند عمیقے زدم...میشد با این حرفش قلبم شیش دونگ محرمش نشہ؟😍خواستم اذیتش ڪنم با لحن جدی گفتم:😐 ــ نہ خیر...! دیگہ باید برم خونہ عرضے‌ندارید؟ بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪلافہ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت :😥 ــ حرف آخرتونہ؟ با حالت ساختگے خودم رو عصبے نشون دادم : ــ اول و آخر ندارہ ڪہ! موفق باشید خدانگهدار😐✋ حرڪت ڪردم برم ڪہ سریع گوشہ چادرم رو گرفت و گفت : ــ صبر ڪن!😟😒 پشتم بهش بود،لبم رو گاز گرفتم تا نخندم میدونستم دنبالم میاد! با لحن آرومے گفت :😕 ــ من ڪہ عذرخواهے ڪردم! برگشتم سمتش... دستش شل شد چادرم رو رها ڪرد! آروم و خجول گفت :☺️ ــ ببخشید! این پسر چرا یڪ دفعہ انقدر خجالتے شد؟! بےاختیار گفتم :😍🙈 ــ امیرحسین! با تعجب😳 سرش رو بلند ڪرد، چند لحظہ بعد چشم‌هاش مثل لب‌هاش رنگ لبخند گرفتن... زل زد بہ چشم‌هام و گفت :😍☺️ ــ جانه امیرحسین! دلم رفت برای جان گفتنش😍🙈 مثل خودش زل زدم بہ چشم‌هاش... ــ بریم نامزد بازی؟!🙈 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی