#بخش_هایی_از_وصیت_نامه✨
مردم عزیز آگاه باشید‼️
اکنون دشمن با #نقاب اسلام به میدان مبارزه با ما آمده است
و این اتفاق ریشه تاریخی دارد و در زمان امیرالمومنین در جنگ صفین با نقشه عمر و عاص ملعون،
خوارج قرآن را به نیزه کردند و با گفتن لا اله الا الله و محمد رسولالله یاران حضرت علی(ع) را #فریب دادند
و اصحاب امام را تنها گذاشتند و گفتند ما با قرآن نمیجنگیم
و از حیله دشمن #غافل شدند
و قرآن ناطق(امیرالمونین علی(ع)) را رها کردند
و اکنون بعضیها در داخل دارند این حرفها را #تکرار میکنند
و ما را متهم به برادررکشی میکنند و حضور در این جبهه را #باطل میدانند.
اما زهی خیال باطل که دوباره تاریخ تکرار شود،
جوانان نسل #سوم_و_چهارم گوش به فرمان رهبر هستند
و نخواهند گذاشت پای آنها به مرزهای کرمانشاه و همدان برسد
و در این مسیر هم جوانان عزیزی به عنوان #مدافع_حرم_اهل_بیت(ع)
به شهادت رسیدند
که در #حقیقت
🍂مدافع اسلام و مدافع دین خدا هستند و شهادت در این راه برای ما افتخار است.
7⃣
#وصیت_به_فرزندان✨
فرزندان گلم‼️
نماز که ستون خیمه دین است را
#سبک نشمارید،
🌸احترام به مادر از واجبات شماست، در محضر روحانی حقیقی #زانو بزنید و درس دین بیاموزید.
آخرت خود را به دنیای فانی #نفروشید، کمک به مستمندان و محرومین را فراموش نکنید،
در عرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور فعال داشته باشید،
گوش به فرمان #ولی_فقیه زمان خود باشید،
ادامه دهنده #راه_شهدا باشید،
نگذارید این عَلَم به زمین بیافتد.
🌸خوش خلق و مودب باشید، به همدیگر محبت کنید، صله رحم را بهجا آورید و قطع رحم نکنید.🌱
8⃣
بردن نام حسین بن علی اول صبح
مثل آنست که در کام عسل میریزند
السلام علیک یاابا عبدالله الحسین علیه السّلام ♥️
#السلام_علیڪ_یابقیةاللہ
دل خوش ڪرده ام
بہ سحرگاهان
تا شاید صبا عطر زلف تو را
بہ دسٺ نسیم سپرده
مشام هستے سیراب گردد...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام صبحت بخیر مولایم✋
@moarefi_shohada
[شھادت،
داستانِ ماندگارۍ آنانۍست
کھ دانستند
دنیا جاۍِ ماندن نیست. . ! ]
دلنوشته همسر شهید:
سربندش رو بسته بود،
اومد در حالی كه قاب عكست رو بغل كرده بود، گفتم مواظب باش الان ميوفته روی پاهات خيلی سنگينه .
عزيزم چكار به قاب عكس بابا داری
گفت ميخوام با ، بابا سجادم سلفی بگيرم .
حرفی برای گفتن نداشتم
قاب عكست رو گذاشت كنار ديوار و نشست كنارت و عكس دو نفری كه ميخواست رو گرفت .
گفت مامان عجب عكسی شد
ببين انگار بابا سجاد منو بغل كرده
انگار نشستم روی پاهاش .
🌷شهید #سيد_سجاد_حسينی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
دوباره خبر رسید که یه لاله پرکشید🕊
🔸ابراهیم اسمی ،مدافع حرم حضرت زینب(س) که چندی پیش در سوریه مجروح شده بود امروز به شهادت رسید
#شهادت_مبارکت
#تلنگــر 🖐🏻🍃
°| اگر میخوای گُناه و
مَعصیٺ نَڪنی،هَمیشه
با وضــو باش،
چــون ‹وضُـو› انساݩ
رو پاک نَگـه می داره
و جُلوی مَعصیٺ
رو می گیره...! |°
#شهیدعباسعلیکبیری↜🌙💕
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_ونهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
فاطمہ و 👶مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن اِهَہ اِهَہ...
امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت
و برد بہ سمت بچہها🍚
صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خورد😋فاطمہ👶و مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن!😧خندہم گرفت😄 قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوی دهن سپیدہ👶رو بہ امیرحسین گفتم :😉
ــ خوشمزہست؟
همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مےڪرد گفت :😌😉
ــ خیلے!
خندیدم😄و چیزی نگفتم...
دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہها... بچہها🙁👶با نگاہ مظلوم لبهاشون روی هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن...قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ، فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد.😋
تڪہای نون سنگک برداشتم،
با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روی نون...گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین، گفتم :
ــ همسر...😍
همونطور ڪہ
بہ مائدہ غذا مےداد گفت :😌
ــ همسرت اسم ندارہ؟
از اول قرار گذاشتیم توی جاهای عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسری😉من خانمے! توی جمعهای خودمونے اون باشہ امیرحسین جان😍و من هانیہجان😘نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم😇توی خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہی محبتآمیز دیگه!
لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم :
ــ امیرحسینم...😍
گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت :
ــ دخترا با من...! من با تو!😉
همون لقمہای ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توی دهنم و گفتم :
ــ من با تو!
بعد از خوردن صبحانہ...
بچہها👶رو گذاشتم توی پذیرایے چهار دست و پا برن...سهتایے دنبال هم مےدویدن و صدا در مےآوردن... عبا و ڪتابهای📚امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم... همزمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم... آروم قدممیزد،مشغول خوندن چندتا برگہ📑بود...بچہها دنبالش مےافتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازی میڪنہ! چیزینمیگفت ولےمیدونستم تمرڪزش😕بهم میخورہ!
ڪتابها📚رو گذاشتم توی ڪتابخونہ، عباش رو مرتب داخل ڪمد دیواری گذاشتم... هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم... بچہها دور امیرحسین جمع شدہ بودن...✨ڪفشها و شنل های سفیدشون رو برداشتم... بہ سمتشون رفتم و گفتم :
ــ کی میاد بریم دَر دَر...؟😍😊
توجهشون بهم جلب شد...
با عجلہ بہ سمتم👶 اومدن...نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن، پاهای تپل فاطمہرو بین دستهام گرفتم و گفتم:☺️
ــ دخترامو ببرم دَر دَر...!
مائدہ😠👶و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهای فاطمہ! لپشون رو ڪشیدم و گفتم:
ــ حسودی موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ!
مائدہ 👶چهار دست و پا بہ سمتم اومد، دستش رو گذاشت روی رون پام و لرزون ایستاد...دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روی ڪتفم.
با لبخند گفتم:😊😍
ــ آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ...
با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روی لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم :😊
ــ میشینے تا پاپانای آجے رو بپوشونم؟
نشست روی پام...
ڪفشهایش فاطمہ رو پاش ڪردم.
چندسال قبل فڪرمیڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم، میفهمیدم چطور دوستمون دارہ... من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت!😌کی اون هانیهی شونزدہ سالہ فڪر مےڪرد همسر یڪ طلبہ😍و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟! دخترهای هشت ماهہام واقعا فرشتہ بودن! فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد!
بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم😊مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد.😌سپیدہی شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم برای انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہی فجر اومد.☺️
نگاهم رو بردم سمت امیرحسین😍👀 همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہش برگہ ها📑رو جلوی صورتش گرفتہ بود، تڪیہش رو دادہ بود بہ دیوار...
استاد سهیلے چندسال پیش و مردِ زندگیم... با لبخند زل زدم🙂👀 بہ صورتش، ریتم نفس های من بہ این مرد بند بود.😍حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم...هیچوقت ازش دلسرد نشدم،حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ😌 و اتاق گوشہی حیاط 🏡خونہی پدریش رو برای زندگے ساختیم...حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهمبیرون میریم و مردم نگاهمون میکنن...حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانےام😊 ولے از خودش یاد گرفتم چطور با همہ خوب ارتباط برقرار ڪنم و بگم ما تافتہی جدا بافتہ نیستیم... انسانیم، زن و شوهریم،زندگے میڪنیم مثل همه!
سنگینے👀😍 نگاهم رو احساس ڪرد،سرش رو بلند ڪرد و گفت :
ــ چیہ دید میزنے دخترخانم؟!😌😉
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی