☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_ونهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
فاطمہ و 👶مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن اِهَہ اِهَہ...
امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت
و برد بہ سمت بچہها🍚
صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خورد😋فاطمہ👶و مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن!😧خندہم گرفت😄 قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوی دهن سپیدہ👶رو بہ امیرحسین گفتم :😉
ــ خوشمزہست؟
همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مےڪرد گفت :😌😉
ــ خیلے!
خندیدم😄و چیزی نگفتم...
دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہها... بچہها🙁👶با نگاہ مظلوم لبهاشون روی هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن...قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ، فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد.😋
تڪہای نون سنگک برداشتم،
با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روی نون...گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین، گفتم :
ــ همسر...😍
همونطور ڪہ
بہ مائدہ غذا مےداد گفت :😌
ــ همسرت اسم ندارہ؟
از اول قرار گذاشتیم توی جاهای عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسری😉من خانمے! توی جمعهای خودمونے اون باشہ امیرحسین جان😍و من هانیہجان😘نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم😇توی خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہی محبتآمیز دیگه!
لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم :
ــ امیرحسینم...😍
گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت :
ــ دخترا با من...! من با تو!😉
همون لقمہای ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توی دهنم و گفتم :
ــ من با تو!
بعد از خوردن صبحانہ...
بچہها👶رو گذاشتم توی پذیرایے چهار دست و پا برن...سهتایے دنبال هم مےدویدن و صدا در مےآوردن... عبا و ڪتابهای📚امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم... همزمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم... آروم قدممیزد،مشغول خوندن چندتا برگہ📑بود...بچہها دنبالش مےافتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازی میڪنہ! چیزینمیگفت ولےمیدونستم تمرڪزش😕بهم میخورہ!
ڪتابها📚رو گذاشتم توی ڪتابخونہ، عباش رو مرتب داخل ڪمد دیواری گذاشتم... هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم... بچہها دور امیرحسین جمع شدہ بودن...✨ڪفشها و شنل های سفیدشون رو برداشتم... بہ سمتشون رفتم و گفتم :
ــ کی میاد بریم دَر دَر...؟😍😊
توجهشون بهم جلب شد...
با عجلہ بہ سمتم👶 اومدن...نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن، پاهای تپل فاطمہرو بین دستهام گرفتم و گفتم:☺️
ــ دخترامو ببرم دَر دَر...!
مائدہ😠👶و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهای فاطمہ! لپشون رو ڪشیدم و گفتم:
ــ حسودی موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ!
مائدہ 👶چهار دست و پا بہ سمتم اومد، دستش رو گذاشت روی رون پام و لرزون ایستاد...دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روی ڪتفم.
با لبخند گفتم:😊😍
ــ آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ...
با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روی لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم :😊
ــ میشینے تا پاپانای آجے رو بپوشونم؟
نشست روی پام...
ڪفشهایش فاطمہ رو پاش ڪردم.
چندسال قبل فڪرمیڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم، میفهمیدم چطور دوستمون دارہ... من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت!😌کی اون هانیهی شونزدہ سالہ فڪر مےڪرد همسر یڪ طلبہ😍و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟! دخترهای هشت ماهہام واقعا فرشتہ بودن! فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد!
بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم😊مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد.😌سپیدہی شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم برای انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہی فجر اومد.☺️
نگاهم رو بردم سمت امیرحسین😍👀 همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہش برگہ ها📑رو جلوی صورتش گرفتہ بود، تڪیہش رو دادہ بود بہ دیوار...
استاد سهیلے چندسال پیش و مردِ زندگیم... با لبخند زل زدم🙂👀 بہ صورتش، ریتم نفس های من بہ این مرد بند بود.😍حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم...هیچوقت ازش دلسرد نشدم،حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ😌 و اتاق گوشہی حیاط 🏡خونہی پدریش رو برای زندگے ساختیم...حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهمبیرون میریم و مردم نگاهمون میکنن...حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانےام😊 ولے از خودش یاد گرفتم چطور با همہ خوب ارتباط برقرار ڪنم و بگم ما تافتہی جدا بافتہ نیستیم... انسانیم، زن و شوهریم،زندگے میڪنیم مثل همه!
سنگینے👀😍 نگاهم رو احساس ڪرد،سرش رو بلند ڪرد و گفت :
ــ چیہ دید میزنے دخترخانم؟!😌😉
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی