🌷 امام سجاد علیه السلام :
🔶بهترین مردم هر زمان کسانی هستند که منتظر_ظهور حضرت مهدی (عج) هستند😍
📚بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۱۲۲
#راز_عطر_عجیب_شهید
#شهید_حسینعلی_اکبری🌸🌷
بوی عطـــر عجیبی داشت...
نام عطر را که میپرسیدیم جواب سر بالا می داد،
شهید که شد در وصیت نامه اش نوشته بود:
" به خدا قسم هیچ گاه عطری به خود نزدم، هر وقت خواستم معطر بشم
از تــــه دل میگفتم:
" السلام علیک یا ابا عبد الله الحسیـــــن علیه السلام...❤️"
#هر_روز_با_یک_شهید
@moarefi_shohada
🍃شرط گمنامی سکوت است.
نه فریاد خوبی ها...
هرگــز نـه معـطل پر پـروازند
نه چشـم بهراه فرصـت اعجازند
مردان خدا، براے زیبا رفتـن
هربـار مسـیر تازهاے میسازند
🍃هرجا که باشی میتونی #شهیدبشی ، به شرط اینکه #شهیدباشی...
#باشهداتاشهادت🕊
با شخصی درباره #حق_الناس صحبت
کرده بود، آن شخص به او گفت که تا
آن لحظه هیچ حق الناسی نکرده.
مصطفی به او گفت: مطمئنی که تا
حالا حق الناس نکردی؟ او اطمینان
خاطر داشت...دوباره از او پرسید:
حق الناس فقط این است که مال
مردم را نخوری و مردم رو اذیت
نکنی و...آن شخص همچنان اطمینان
داشت که هیچ حق الناسی بر گردنش
نیست.
مصطفی ادامه داد:
اما یک #حق_الناس به گردن توست.
نه تنها تو بلکه به گردن من هم هست!!
آن شخص تعجب کرد و پرسید که چه
حق الناسی است که به او و خودش
مرتبط است؟!
مصطفی در جوابش گفت:
حق الناس یعنی بخاطر #گناه من و تو
یک نفر دیگر نتواند #امام_زمانش را
ببیند!
#حق الناس یعنی با هر #گناه من و تو
چندین روز #ظهور امام زمان (عج) به
تعویق می افتد و ما حق کسانی که گناه
نمیکنند تا #امامشان زودتر ظهور کند را
زیر پا میگذاریم.
#شهید_سیدمصطفی_موسوی🌸🌷
جنگ معامله با خداست
خدا خریدار
ما فروشنده
سند قرآن
بهاء بهشت
#شهید_حسین_خرازی
@moarefi_shohada
باهمرفتیمقم🚶🏿♂⃟🗝
جلوضریحبهمگفت:
احمد،آدمبایدزرنگ باشہ،ماازتهراناومدیمزیارت
بایدیہهدیہبگیریم
گفتمچےمیخواے
گفتشهادت🥀
#شهید_عباس_دانشگر ✨
@moarefi_shohada
گفتم:
محمد این لباس جدیدت
خیلے بھت میاد...
گفت: لباس شھادتــه!
گفتم:زده بھ سرت!
گفت:مے زنھ ان شاءاللّھ!
•[ چند ثانیھ بعد از انفجار رسیدم
بالاے سرش، نا نداشت، فقط آروم
گفت:دیدے زد!!! ]•
شهید_محمد_مهدوے❤️
@moarefi_shohada
🦋•|#تـکحــرف
میگفت: دلتـونو
خونہ امیرالمؤمنین ڪـنید؛
خونہ علے رو
حضرت زهــــرا جارو میزنه...!♥️
@moarefi_shohada
#تفکرانه
[عظیم ترین های آفرینش
برای آدم شدنِ ما،
غریب ترین ها شدند و
مظلوم ترین ها ماندند..]
"دم از مهدی زدن کجا و اینهمه غریب نگه داشتن او کجا...؟!"
اللهمعجللولیکالفرج♥️
@moarefi_shohada
✨ قسمت #سی_و_هشتم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
خانم جان خودت
یه کاری بکن منم عروستون بشم😭
قرآن رو آروم باز کردم📖سوره نور اومد😔شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه 26 سوره
فککنم جواب من همین آیه بود😢
✨لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26)
✨زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لا یق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.✨
ولی خدایا؟!
من جزو زنان ناپاکم یا زنان پاک😭
خودت که میدونی ته دل چیزی نیست😔
اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده😔
.
.
آخر هفته شد
و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود😟دفعهی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقاسید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم😢بدنم داغ شده بود...😢
خلاصه شب شد
و زنگ خونه صدا خورد😯
خدایا خودت کمکم کن... 😔🙏
از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون...
بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو و پشت سرشون آقا سید و زهرا😊✨
میدیدم که بابام
خیلی سرد تحویلشون گرفت😣
چند دقیقهی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت... از استرس داشتم میمردم😔سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت 📿😔
شاید اونم استرس داشت😢
همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست :
ــ خب آقای تهرانی...
امر کرده بودید خدمت برسیم...
ما سرا پا گوشیم😊
ــ بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم
مامانم رو کرد سمت آشپزخانه
و گفت : ــ ریحانه جان...بیا دخترم✨
پاهام سست شده بود انگار...
چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون
و بعد از گفتن یه سلام آروم یه گوشهای نشستم...😔
مامانم بلند شد که
پذیرایی کنه بابام گفت :
ــ بشین... برای پذیرایی وقت هست.
ــ خب...آقای علوی...
من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت...👌من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست😐 میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن
منم مشکلی ندارم😐ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم من با ازدواج اینها مشکلی ندارم...
فقط...🙄✋
حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن... چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...😠خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون.
آقاسید سرش رو
پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت😔
ــ دخترم قدمش روی چشم ما و هر وقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این آقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم😒✋و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه.
حالا اگه شرایط من رو قبول دارین
میتونید برین تو اتاق صحبت کنین😐
بغضم گرفته بود😢
آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم آروم سرشو بالا اورد😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی