#وقت_سلام 🤚🕗
چَشـــم ؏ـاشِــــــــقـ نَٺَواڹـــ دوخــٺ ڪِھ مَعشوقـ نَبیـــنَد
ناےِ بُلبُل نَٺَواڹــ بَسٺــ ڪِھ بَر گُـــــــلـــ نَسُرایَد
گَر مَرا هیــــڇــ نَباشَد نَہ بِہ دُنیا نَہ بِہ عُقبے
چُوݧ ٺُ دارَمــ هَمہ دارَمــ دِگَرَمــ هیــچــ نَبایَد
مَنَمــــ آنــ
مَنَمــــ آنــ
مَنَمــــ آنــ
ریــــزِه خورِ خانِـــ ڪَــــریمَشـــ
ڪِھ بِہ ڪَســـ ڪار نَدارَمـــ
بِھ جُــز آنـــ یار نَدارَمـــ
بِھ ڪَسے ڪار نَدارَمـــ
ثمَنے غِیرِ دِلَمـــ بَر سَرِ بازار نَدارَمـــ
اَﻟﺴَّﻼﻡ ﻋَﻠَﯿْڪ ﯾﺎ ﻋَﻠے ﺍﺑْڹ ﻣﻮﺳَے ﺍﻟْﺮﺿﺎ
#السلام_علیڪ_یاامام_رئوف❤️
💞
❤️دلگیرم !!!
هر چه می دوم👣،به گردپایتان هم نمی رسم …
مسئله یک سربند و یک لباس خاکی نیست...
هوای دلم از حد هشدار گذشته...
🌹 #شهيد_مهدي_زين_الدين
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•امام رضا(ع)قربون کبوترات
#استوری🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ حاضری با دوست دخترت ازدواج کنی؟
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{ وَكَم مِن ضالٍّ
رأى قُبَّةَ الحُسينِ(ع)
فاهتَدى..!🙂❣️ }
وچه بسیار گمراهانی
ڪه با دیدنِ گنبدِحسین
هدایت شدند...
#استوری🌹
~🕊
⚘پدرشهید:
«وقتی بابڪ می خواست بره سوریہ ،
من گفتم که بابڪ دیگه بر نمی گرده..
بابک شهید میشه...
او می گوید: موقع خداحافظے نای بلند شدن نداشتم..
منو و بابڪ با چشم هایمان از همدیگر خداحافظے ڪردیم ومن از پشت سر پسرم را یڪ دل سیر نگاه ڪردم...
خواهرش می گوید: وقتے
بابڪ سوار ماشین شد و رفت من و مادرم خیلے گریہ می کردیم ڪہ دیدیم بابڪ برگشت و گفت: خواهش می کنم گریہ نکنید این جورے اشک ها تون همیشہ جلوے چشمامہ..
بابڪسہ بار و رفت و برگشت و دفعہ چهارم ما رو خنداند
و رفت»
#شهید_بابک_نوری♥️🕊
#سالگرد_شهادت✨💖
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
قسمت چهل و هفتم:
سومین پیشنهاد
علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ...
- ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ...
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ...
چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ...
- هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ...
خیلی دلم سوخت ...
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ...
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ...
- هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...
گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ...
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ...
- سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ...
- دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...
رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ...
- مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ...
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ...
خندید ...
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم ...
بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟...
دست هاش شل شد و من رو ول کرد ...