✨ قسمت #بیست_و_ششم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید😢احساس میکردم کاملا یخ زدم 😢احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست😢اشکام بند نمیومد...😭
.
خدایا چرا؟!😢
خدایا مگه من چیکار کردم؟!😢
خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه🙏
خدایا خواهش میکنم سالم باشه🙏
((از حسادت دل من میسوزد✨از حسادت به کسانی که تو را میبینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست🍃مثل ماه و خورشید که تو را مینگرند🌤
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست✨مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند🍃از حسادت دل من میسوزد ... یاد آن دوره به خیر که تو را میدیدم))
کارم شده بود شب و روز
دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن😢🙏
یهو به ذهنم اومد که به🕊امام رضا🕊متوسل بشم😢
خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش میزد.
ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم😢ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود😔شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود😐
ولی عشق چی؟!😔
آقا جان...😭🙏
این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟!
آقاجون من سید رو از تو میخوامااا😢
🌙یک ماه بعد... :
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده :
ــ (ریحانه میتونی ساعت 9
بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم)
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد...😢😢سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار
ــ چی شده زهرا؟😯
ــ بشین کارت دارم😕
ــ بگو تا سکته نکردم😯😨
ــ ریحانه این شهدایگمنامو میبینی؟!😔
ــ اره...خب؟؟😞
ــ اینا هم همه پدر و مادر داشتن...
همه شاید خواهر داشتن✨همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود... همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن.😢
گریم گرفت😭
ــ پس به سید حق میدی؟!😔
ــ حرفات مشکوکه زهرا😯😢
ــ روراست باشم باهات؟؟😒
ــ اره تنها خواهش منم همینه😕
ــ ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!😢
سرمو پایین انداختم و گفتم :
ــ خب اول خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش🍃به خاطر ایمانش... به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت😔
ــ الانم هستی؟؟😢
سرمو پایین انداختم ...😔
ــ قربون قلبت برم...😢
این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره😔
ــ یعنی چی این حرفت؟!😯
یعنی ...
ــ بیا با هم یه سر
بریم خونهی سید اینا...😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی