📌
♫داستان صوتی از زندگانی شهید ابراهیم هادی برگرفته شده از کتاب #سلام_بر_هادی👌.
#چـرا_ابراهیم_هادی؟
👇👇👇
#قسمت_اول
☘49☘
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_اول
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
با عجله از پلهها پایین رفتم،
پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین
چـادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد😢⚡️
لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم...عاطفه با عصبانیت😠بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم.
ــ خیلی زود اومدی بیا بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!😊عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره.
ــ چه عجب خانم فهمیدن دیره!😕
شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش
میکشید، با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده، ایستادم!
عاطفه با حرص گفت :
ــ بدو دیگه!😬
با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت :
ــ میخوای بگم برسونتمون؟ 😉
قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت :
ــ امین!☺️
پسر به سمت ما برگشت، با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمهوار جوابشو دادم!
رو به عاطفه گفت :
ــ جانم!😊
قلبم تندتند میزد... دست هام بیحس شده بود!
ــ داداش ما رو میرسونی؟😌
امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت : ــ بیاید!😊
به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین 🚗شدیم،امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم،انگار صدای قلبم💗تو کل ماشین پیچیده بود!
به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد❣سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بیاختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کردن... ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن! عاطفه میاد سمتم.
ــ ببینم لبتو!😄
و خندید... با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!😬
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
#زندگینامه_شهدا
#قسمت_اول
📌 معرفێ #شهید_روحالله_قربانی
🔖نام جهادێ: حاج علێ
🎂تاریخ تولد : ۱۳۶۸/۰۳/۰۱
محل تولد : تهران
🕊تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۰۸/۱۳
محل شهادت: تل عزان – حلب – سوریه
💍وضعیت تاهل: متاهل
🌹محل مزار شهید: تهران – بهشت زهرا"س" – قطعه ۵۳
📔نام کتاب: دلتنگ نباش
#ما_ملت_امام_حسینیم 🇮🇷
#شهید_روح_الله_قربانی♡🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات♡