☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
آب دهنم رو
قورت دادم و ادامہ دادم :😒
ــ اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم!نمیدونستم آقای سهیلے میخوان بیان خواستگاری...😞
مڪث ڪردم...✨
سهیلے نشست روی مبل، لبخند ڪمرنگے روی لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزی زمزمہ ڪرد.
پدرش سریع گفت :😊
ــ عروس خانم نمیخوای چای بیاری؟
نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہش هم مثل خودش متشخص بودن!
لبخند نشست روی لبهام :☺️
ــ چشم!
وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گلها رو گذاشتم روی میز...💐نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہی اول گل سفید حالا قرمز😍بہ سمت ڪتری و قوری رفتم، با وسواس مشغول چای ریختن شدم...چند دقیقہ بعد بہ رنگ چایها ☕️نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم.
از آشپزخونہ خارج شدم،
یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صدای زنگ آیفون🔔 بلند شد... با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن...
پدرم گفت : ــ ڪیہ؟😟
مادرم شونہش رو بالا انداخت و گفت :
ــ نمیدونم!😕
با گفتن این حرف از روی مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند.😊
ــ بیا بابا جان!
با اجازہ ی پدرم بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش☕️تشڪر ڪرد و فنجون چای رو برداشت...بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت :☕️😊
ــ خوبے خانم؟
خجول تشڪرڪردم☺️و رفتم سمت سهیلے!
دست هام مےلرزید،سرش پایین بود.
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی