شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصت_ودوم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت :😊 ــ سلام
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وسوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
با عجلہ نشستم...
برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم نشست روی تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪرد و گفت :😊
ــ خب امیرحسینسهیلے هستم بیست و شیش ساله طلبه و معلم.....
با حرص حرفش😬رو قطع ڪردم :
ــ بہ نظرتون الان میخوام اینا رو
بشنوم؟
نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت :
ــ نه!😒
در حالے ڪہ
سعے میڪردم آروم باشم گفتم :😐
ــ پس چیزی رو ڪہ میخوام بشنوم بگید!
حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت :😒
ــ نمیدونم بین شما و امین چے بودہ!
اما میدونم شما....
ادامہ نداد... زل زدم بہ
یقهی پیرهن سفیدش و گفتم :😕
ــ حرفای امین بےمعنے نبود!
ابروهاش رو داد بالا :
ــ امین!😟
میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازی نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم :😬
ــ آقایسهیلےمعنےحرفهایامینچےبود؟
دستے بہ ریشش ڪشید و گفت :😐
ــ منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستےمون فقط در حد هیئت بود!
آب دهنش رو قورت داد :
ــ دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیئت، عصبے و گرفتہ بود حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد😕گفت ڪہ دختر همسایہشونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشه.
با تعجب😳زل زدم بہ صورتش
امین من رو با بنیامین دیدہ بود!😥
ادامه داد :
ــ گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم، باهاشون خیلے رفت و آمد داریم! نمیخوام مشڪلے پیش بیاد.😒
سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو
دوخت بہ دست هاے قفل شدہم :👀
ــ اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جوری ڪمڪش ڪنم😕گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش! جلوی ڪافےشاپ! داشت با پسری دعوا میڪرد!
نمیدونستم 😟همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہس😕
آروم گفتم :
ــ پس چرا اون روز ڪہ جلوی دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟😒
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم...
چطور فعلهای جمع جاشون رو دادن بہ فعل های مفرد؟!
مِن مِن ڪنان گفتم : ــ عذرمیخوام...
سرش رو تڪون داد و گفت :😕
ــ امین خواستہ بود چیزی نگم،اون روز ڪہ جلوی دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے.........
ادامہ نداد، دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش.✨
با ڪنجڪاوی گفتم :
ــواز طرفے چے؟
آروم گفت : 🗣
ــ نمیخواستم...نمیخواستم چیزی بشہ ڪہ ازم دور بشید! میخواستم امشب همہ چیزو بگم!😊
از روی تخت بلند شدم...
چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندی😏زدم و گفتم :
ــ ڪاراتونو بہ
نحو احسن انجام دادید آفرین!
چیزی نگفت،خواستم برم
سمت خونہ ڪہ گفت :☺️😍
ــ من اینجا اومدم خواستگاری...!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی