☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وهشتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
چند بار پشت سر هم پلڪ زدم
ولے چشمهام رو ڪامل باز نڪردم...
غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم.😇
ڪنارم خالے بود، روی تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوی صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم...نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، پاهام رو گذاشتم روی موڪت نرم و بلند شدم...بہ سمت گهوارہی بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہی متوسط از تخت بود رفتم، تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ😍خیرہ شدم.
تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیرہدی در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم... همونطور ڪہ در رو مےبستم خمیازہای ڪشیدم... نگاهم افتاد بہ گوشہی پذیرایے ڪنار مبلها، عبای سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب📚 اون گوشہ بود.
بلند گفتم :🗣
ــ امیرحسین؟!
صداش از توی آشپزخونہ اومد :😍
ــ جانم!
همونطور ڪہ بہ
سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم :☺️
ــ ڪے بیدار شدی؟!
ــ بعد نماز صبح نخوابیدم.😊
وارد آشپزخونہ شدم...
لباسهای دیشب تنش نبود! تےشرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہای پوشیدہ بود.👖
پس دوش گرفتہ بود!
فاطمہ آروم توی بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندید😄لبهام رو غنچہ ڪردم😍😚 و گفتم :
ــ جانم مامانے!
با ناراحتے ساختگے
رو بہ امیرحسین گفتم :😊😒
ــ رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخوای آمادہ شے... منم بیدار نڪردی!
همونطور ڪہ آروم
مےزد بہ ڪمر فاطمہ گفت :
ــ خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم.😊
از ڪنار ڪابینت
رفت ڪنار و ادامہ داد :😉
ــ صبحونہی خانم بچہهارم آمادہ ڪردم.
نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهای خورد شدہ ڪہ تو بشقاب🍽ڪنار پیالہهای فرنے🍚 بود انداختم... بازوش رو گرفتم و گفتم :
ــ تشڪرات همسری!😍
گونہاش رو آورد جلو و گفت :😌
ــ تشڪر ڪن!
با خندہ گفتم :☺️😄
ــ پسرہی پررو!
با شیطنت گفت:
ــ یالا دختر خانم!😌😍
رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم :😃
از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ!
نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت :
ــ وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ!☹️😄
گونہاش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم...چند لحظہ بعد گفت :🙁
ــ الو...!
زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوی ما رو نگاہ مےڪرد،گفتم :😄
ــ انگار دارہ فیلمسینمایے تماشا میڪنہ!
با گفتن این حرف
سریع روی پنجہ پا ایستادم
و گونہی امیرحسین رو آروم بوسیدم!😍😘لبخندی زد😊و صورتش رو برگردوند سمتم،سرفهای ڪرد و گفت :😉
ــ لازم بہ ذڪرہ وظیفہام بود! گول خوردی هانیہ خانم!
آروم با مشت ڪوبیدم روی شونہاش خواستم چیزی بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خوری و گفت :😌😇
ــ خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟ بہ قول صائب گر پیشمان گشتہای بگذار در جایش نهم!
بشقاب گوجہ فرنگے 🍽و خیار رو برداشتم و گذاشتم روی میز... با اخم ساختگے گفتم :☺️😒
ــ لازم نڪردہ!
نون سنگک و قالب پنیر روی میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صدای گریہ از اتاق خواب بلند شد...همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم :
ــ وای بچہ ها☺️
در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم...
سپیدہ👶 نشستہ بود توی گهوارہ و گریہ میڪرد😢همونطور ڪہ بہ سمتش مےرفتم گفتم :
ــ جانم دخترم...جانم...😍
نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم درازڪشیدہ بود، با چشمهای گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد...خندہام گرفت😄سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد، همونطور ڪہ لب و لوچہش آویزون بود،دستهاش رو بہ سمتم درازڪرد... بغلش ڪردم و بوسہی عمیقے از گونہش گرفتم...😘
همونطور ڪہ
موهاش رو نوازش مےڪردم گفتم:
ــ نبودم ترسیدی عزیزم؟!
ساڪت سرش رو گذاشت روی شونہام
زل زدم بہ مائدہ👶و گفتم :
ــ مامانے الان میام میبرمت نترسیا😍
آروم توی گهوارہ نشست
بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد.😢سریع گفتم :😍😊
ــ الان بابا میاد!
بلافاصلہ بلند گفتم :🗣
ــ امیرحسین میای؟
چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد..
پیشونے سپیدہ😘👶 رو بوسید، بہ سمت مائدہ👶 رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد... مائدہ لبخندی زد و از خودش صدا درآورد...امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت :
ــ ماشاءالله! هانے بہ اینا چے میدی انقد سنگینن؟!😄
با لبخند گفتم :
ــ بیام ڪمڪت...؟😃
همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:
ــ نه...بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہها😊
تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم.
امیرحسین، فاطمہ و مائدہ 👶رو گذاشت توی صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست...پیالہهای سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرسهای نارنجے بود گذاشت جلوشون، شروع ڪردن بہ صدا درآوردن،
امیرحسین قاشقهای ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ👶و مائدہ گفت:😍😇
ــ خب اول بہ ڪے بدم؟
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی