☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
موهای بافتہ شدم افتادہ بود روی شونہم با دست انداختمشون روی ڪمرم و گفتم:
ــ پدر و مادر اجازہ بدن منم راضےام تشریف بیارید!☺️🙈
مادر حمیدی
از روی مبل بلند شد و گفت :☺️
ــ انشاءالله ڪہ خیرہ!
مادرم سریع بلند شد و گفت :😊
ــ ڪجا؟ چیزی میل نڪردید ڪہ...!
بلند شدم و ڪنارشون ایستادم،
مادر حمیدی ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت :
ــ برای خوردن شیرینے میایم!☺️
دفترچہ📝و خودڪاری از توی ڪیفش👜درآورد و مشغول نوشتن چیزی شد.
برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم :
ــ این شمارہی خودمہ
هروقت خواستید تماس بگیرید😊
با مادرم دست داد، دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت :
ــ چشم امیدم بہ شماستا☺️
و گونہم😘 رو بوسید...
دستش رو فشردم، توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم.
حتے منتظر بودم بخاطرہ پوششم بد نگاهم ڪنہ!😌
واقعا مادر یڪ طلبہ بود!😇
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی