☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاه_وسوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
و دستہ گل رز سفیدق💐ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد :😳
ــ ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟!
صدای سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مےزد!
مرد😁خندید و گفت :
ــ خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ، ندادی!
منتظر عروسے!
گونہهای سهیلے
سرخ شد☺️چیزی نگفت...
هاج و واج😳 بہ منظرہی رو بہ روم خیرہ شدہ بودم! سهیلے،اینجا،خواستگاری!😟😳مگہ قرار نبود حمیدی بیاد خواستگاری؟! پس سهیلے اینجا چیڪار مےڪرد؟! مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم😟
شاید حمیدی واسطہ بود!
پس چرا چیزی نگفت؟😟😳مغزم داشت منفجر مےشد! اگر فڪرش رو هم نمےڪردم حمیدی بیاد خواستگاریم بہ صحنهی پیش روم هم میگفتم خواب! آرہ داشتم خواب میدیدم!😟یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدی توی ذهنم ردیف شد :
💭دانشگاہ،من،بهار،زن ڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم! خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!😊سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روی میز و دستمرو گذاشتم روی قلبم💓چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روی شونہهام!
صدای پدرم اومد :😊
ــ هانیہ جان!
محڪم ڪوبیدم روس پیشونیم، هانیہ چرا فقط بلدی گند بزنے؟!😬😣 آخہ اون حرف ها چےبود درمورد مادرش زدی؟!وای بهار گفت شنیدہ!😥پس اینجا چیڪار میڪنہ؟ حمیدی پس چے؟
ذهنم پر از سوال بود، محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم :😣😬
ــ خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ! دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذاری!
مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت:
ــ دوساعتہ صدات میڪنیم نمےشنوی؟ بیا دیگہ!😬
چیزی نگفتم...
مادرم زل زد بہ صورتم و گفت :😟
ــ چرا رنگت پریدہ؟
نشستم روی صندلے و گفتم :
ــ مامان آبروم رفت!😥
مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم :😨
ــ چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ!
با حرص گفتم :
ــ مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید!😥
ــ چےمیگے تو؟😟
عصبے پاهام رو تڪون مےدادم شمردہ شمردہ گفتم :
ــ من نمیام بگو برن!😥😣
مادرم با چشم های
گرد😳شدہ زل زد توی چشم هام:
ــ این مسخرہ بازیا چیہ؟!
پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:🙁
ــ چرا نمیاید؟!
مادرم با عصبانیت گفت:😠
ــ از دخترت بپرس!
پدرم خواست حرف بزنہ
ڪہ صدای سهیلے اجازہ نداد :😊
ــ آقای هدایتے!
پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد.😥
ــ پاشو آبرومونو بردی...!
با بےحالے گفتم:😞
ــ مامان روم نمیشہ امروز...
صدای پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم😥😔
ــ آخہ ڪجا؟ الان میان!
صدای سهیلے آروم بود :
ــ صلاح نیست جناب هدایتے!😐
ادامہ داد : ــ مامان،بابا لطفا پاشید.😒
مادرم چشم غرہای😠 بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد.
مادر سهیلے با تحڪم گفت :
ــ امیرحسین!😐
آب دهنم رو قورت دادم😢
و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمےشد وارد سالن بشم،اون از ماجرای دانشگاہ اینم از خواستگاری!😞😣روی پلہها پشت دیوار ایستادم.
صدای سهیلے رو شنیدم :
ــ مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مےبینید ڪہ دخترشون نمیاد😒
مادرم ڪلافہ گفت :😔
ــ نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلا سر درنمیارم.
سهیلے گفت: 😔
ــ با اجازہتون خدانگهدار!
لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:🙁
ــ آخہ چےشدہ؟!
پدرم بلند گفت: 🗣
ــ هانیہ!
با عجلہ از پلہها بالا رفتم
و وارد اتاق شهریار شدم...نفسنفس مےزدم،😢 صداهای نامفهومے از پایین مےاومد... دستم رو گذاشتم رویپیشونیم هانیہ این بچہ بازی چےبود؟!😞😣خب مےرفتے یہ سلام مےڪردی، بعد بہ سهیلے توضیح میدادی!
با صدای باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ...✨سهیلے ڪنار در بود و دستش روی در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد! پشتش بہ منبود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم...برگشت سمت حیاط و دستہ گل💐رو گذاشت روی زمین!
نفسے ڪشید و در رو بست. رفت😔🚶
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی