eitaa logo
شهدای مدافع حرم
905 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 و دستہ گل رز سفیدق💐ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد :😳 ــ ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟! صدای سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مےزد! مرد😁خندید و گفت : ــ خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ، ندادی! منتظر عروسے! گونہ‌های سهیلے سرخ شد☺️چیزی نگفت... هاج و واج😳 بہ منظرہ‌ی رو بہ روم خیرہ شدہ بودم! سهیلے،اینجا،خواستگاری!😟😳مگہ قرار نبود حمیدی بیاد خواستگاری؟! پس سهیلے اینجا چیڪار مےڪرد؟! مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم😟 شاید حمیدی واسطہ بود! پس چرا چیزی نگفت؟😟😳مغزم داشت منفجر مےشد! اگر فڪرش رو هم نمےڪردم حمیدی بیاد خواستگاریم بہ صحنه‌ی پیش روم هم میگفتم خواب! آرہ داشتم خواب میدیدم!😟یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدی توی ذهنم ردیف شد : 💭دانشگاہ،من،بهار،زن ڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ! لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم! خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!😊سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روی میز و دستم‌رو گذاشتم روی قلبم💓چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روی شونہ‌هام! صدای پدرم اومد :😊 ــ هانیہ جان! محڪم ڪوبیدم روس پیشونیم، هانیہ چرا فقط بلدی گند بزنے؟!😬😣 آخہ اون حرف ها چےبود درمورد مادرش زدی؟!وای بهار گفت شنیدہ!😥پس اینجا چیڪار میڪنہ؟ حمیدی پس چے؟ ذهنم پر از سوال بود، محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم :😣😬 ــ خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ! دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذاری! مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت: ــ دوساعتہ صدات میڪنیم نمےشنوی؟ بیا دیگہ!😬 چیزی نگفتم... مادرم زل زد بہ صورتم و گفت :😟 ــ چرا رنگت پریدہ؟ نشستم روی صندلے و گفتم : ــ مامان آبروم رفت!😥 مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم :😨 ــ چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ! با حرص گفتم : ــ مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید!😥 ــ چےمیگے تو؟😟 عصبے پاهام رو تڪون مےدادم شمردہ شمردہ گفتم : ــ من نمیام بگو برن!😥😣 مادرم با چشم های گرد😳شدہ زل زد توی چشم هام: ــ این مسخرہ بازیا چیہ؟! پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:🙁 ــ چرا نمیاید؟! مادرم با عصبانیت گفت:😠 ــ از دخترت بپرس! پدرم خواست حرف بزنہ ڪہ صدای سهیلے اجازہ نداد :😊 ــ آقای هدایتے! پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد.😥 ــ پاشو آبرومونو بردی...! با بےحالے گفتم:😞 ــ مامان روم نمیشہ امروز... صدای پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم😥😔 ــ آخہ ڪجا؟ الان میان! صدای سهیلے آروم بود : ــ صلاح نیست جناب هدایتے!😐 ادامہ داد : ــ مامان،بابا لطفا پاشید.😒 مادرم چشم غرہ‌ای😠 بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد. مادر سهیلے با تحڪم گفت : ــ امیرحسین!😐 آب دهنم رو قورت دادم😢 و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمےشد وارد سالن بشم،اون از ماجرای دانشگاہ اینم از خواستگاری!😞😣روی پلہ‌ها پشت دیوار ایستادم. صدای سهیلے رو شنیدم : ــ مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مےبینید ڪہ دخترشون نمیاد😒 مادرم ڪلافہ گفت :😔 ــ نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلا سر درنمیارم. سهیلے گفت: 😔 ــ با اجازہ‌تون خدانگهدار! لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:🙁 ــ آخہ چےشدہ؟! پدرم بلند گفت: 🗣 ــ هانیہ! با عجلہ از پلہ‌ها بالا رفتم و وارد اتاق شهریار شدم...نفس‌نفس مےزدم،😢 صداهای نامفهومے از پایین مےاومد... دستم رو گذاشتم روی‌پیشونیم هانیہ این بچہ بازی چےبود؟!😞😣خب مےرفتے یہ سلام مےڪردی، بعد بہ سهیلے توضیح میدادی! با صدای باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ...✨سهیلے ڪنار در بود و دستش روی در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد! پشتش بہ من‌بود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم...برگشت سمت حیاط و دستہ گل💐رو گذاشت روی‌ زمین! نفسے ڪشید و در رو بست. رفت😔🚶 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی