☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاه_وهشتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
همونطور که لبم رو به دندون گرفته بودم به کمد لباس هام👚👖زل زدم،
نگاهی به لباس ها انداختم در کمد رو بستم و از اتاق خارج شدم.
مادر و پدرم 💑😠با اخم روی مبل نشسته بودن، لبم رو کج کردم و آروم گفتم :🙁
ــ مامان چی بپوشم؟
مادرم سرش رو به سمتم برگردوند، نگاهی بهم انداخت👀😠 همونطور که سرش رو به سمت دیگه میچرخوند گفت :
ــ منو بپوش!
مثل دفعهی اول استرس نداشت!
جدی و ناراضی نشسته بود کنار پدرم.
اخم های😠پدرم توی هم بود،ساکت زل زده بود به تلویزیون📺هشت روز از ماجرای اون شب میگذشت، خانوادهها به زور برای خواستگاری دوباره رضایت دادن! پدر و مادر من ناراضیتر بودن، چون احساس میکردن هنوز همون هانیهی سابقم!😒
نفس بلندی کشیدم و دوباره برگشتم توی اتاقم،در رو بستم... دوباره در کمد رو باز کردم😕نگاهم رو به ساعت🕰کوچیک کنار تخت انداختم،هفت و نیم!🕢نیم ساعت🕗دیگه میاومدن! نگاهم رو از ساعت گرفتم... با استرس لبم رو میجویدم😢پیراهن بلند سفید رنگی با زمینه ی گل های ریز آبی کمرنگ برداشتم،گرفتمش جلوی بدنم و مشغول تماشا توی آینه شدم...🙁سری تکون دادم و پیراهن رو گذاشتم روی تخت، روسری نیلی رنگی برداشتم و گذاشتم کنارش...نگاهی به پیراهن و روسری کنار هم انداختم.👀
پیراهن رو برداشتم😊
و سریع تن کردم،دوباره نگاهم رو به ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقه!
چرا احساس میکردم زمان دیر میگذره؟😥چرا دلشوره داشتم؟ زیر لب صلواتی✨فرستادم و روسریم رو برداشتم...روسریم رو مدل لبنانی سر کردم و چادر نمازم رو از روی ریخت آویز پشت در برداشتم... باز نگاهم🕰رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقه!
همونطور که چادرم رو روی شونههام مینداختم در رو باز کردم و وارد پذیرایی شدم.
رو به مادرم گفتم :
ــ مامان اینا خوبه؟😟🙁
چادرم رو کنار زدم تا لباسم رو ببینه، مادرم نگاهی سرسری به پیراهنم انداخت و گفت :
ــ آره!
پدرم آروم گفت :😒
ــ چطور تو روشون نگاه کنیم؟
حرف هاشون
بیشتر شرمندهام میکرد!😞😓
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی