شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_پنجاه_وسوم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 و دستہ گل رز سفیدق💐ڪہ دستش بود باعث میشد ص
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاه_وچهارم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
پدرم عصبے😠زل زدہ بود بہ فرش، مادرم با اخم نگاهم مےڪرد.😠👀
بند ڪیفم👜 رو فشردم و گفتم:
ــ من میرم دانشگاہ🏢خداحافظ!
پدرم سرش رو بلند ڪرد
و با لحن عصبے گفت :😠
ــ بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم!
لبم رو بہ دندون گرفتم...😞
پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم😠
ــ کی میخوای بزرگشے هانیہ کی؟
ساڪت سرم رو انداختم پایین.😞
ــ جوابمو بدہ.😠
آروم لب زدم :
ــ بےعقلے ڪردم اصلا اون لحظہ...
پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم :😠✋
ــ توجیہنڪن آبروریزی تو توجیہنڪن!
پوفے ڪرد و گفت :
ــ سر شڪستہم ڪردی،ڪم غصهتو خوردم؟
اشڪ بہ چشمهام😢هجوم آورد چشمهام رو روی هم فشار دادم تا اشڪ هام سرازیر نشہ!
💭یڪ لحظہ گ
پنج سال پیش اومد بہ ذهنم...
روزی عروسے💍👰 امین بود مثل دیونہهام دست بہ سینہ دور خونہ راہ میرفتم، اولش اشڪ😢مےریختم چند لحظہ بعد گریہم شدت گرفت و چند دقیقہ بعد بلند هقهق
مےڪردم.😭
نشستم روی زمین و زار مےزدم😭😫 پدرم با نگرانے اومد سمتم،صداش رو مےشنیدم :😰
ــ هانیہ بابا؟
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی