eitaa logo
شهدای مدافع حرم
916 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
پـــــرواز کردن🕊 سخت نیست... عاشــ♥️ــق که باشی بالت می‌دهند... و یادت می‌دهند تا پــ🕊ــرواز کنی... آن هم عاشقانه😍
••‌‌^^ اگر خداوند را میخواهید بجویید،🤨 در زمین و آسمان نیابید که پیدا نمیشود!😊 چون خود رحمانش فرمودند😍 زمین و آسمان وسعت مرا ندارد دل مؤمن جایگاه من است :)😍 |•
اسمش‌را‌گذاشته‌اند "شهید عطرے" مادرش‌مےگوید: ازسن‌تڪلیف‌تاشهادتش نمازشبش‌ترڪ‌نشده‌بود...🌸 شهید سید احمد پلارک @moarefi_shohada
. . روز عقد زنهاےِ فامیل منتظر رؤيت روے ماهِ آقا دوماد بودن وقتے اومد گفتم: "بفرماييد، اینم شادوماد🎉" دارھ میاد.. همه با تعجب نگاھ میڪردن🧐 مرتب بود و تر و تمیز.. اما بِجاے ڪت و شلوار با همون لباس سپاھ اومده بود😁 فقط پوتینایش یه ذره خاکے بودن..! 💍• 💕• ❤️❤️فقط خدا❤️❤️ @moarefi_shohada
دماغ عملی تو اینجا چیکار میکنی❗️ آقای ندافی (یکی از همرزمان شهید نوری) که به سوریه رفته است. ایشون هم استانی شهید نوری هستن؛ میگویند: موقع اعزام به سوریه؛ بابک را دیدم. جوان و خوش سیما🌹، به او نمیخورد مدافع باشد. جلو رفتم و به بابک گفتم:" تو اینجا چیکار میکنی دماغ عملی؟؟ تو الان باید در خیابان گلسار رشت بگردی و خوش بگذرانی، نه در سوریه که غیر از توپ و تفنگ خبری نیست.❗️ بابک نگاهم کرد؛ چشم های زیبایش را به من دوخت. منتظر جوابی بودم اما چیزی نگفت!! سکوت کرد و سکوت. فقط لبخند زد...🙂 لبخندی که بعدها مرا شرمنده کرد..💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 با عجله از پله‌ها پایین رفتم، پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین چـادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد😢⚡️ لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم...عاطفه با عصبانیت😠بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم. ــ خیلی زود اومدی بیا بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!😊عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره. ــ چه عجب خانم فهمیدن دیره!😕 شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش میکشید، با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده، ایستادم! عاطفه با حرص گفت : ــ بدو دیگه!😬 با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت : ــ میخوای بگم برسونتمون؟ 😉 قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت : ــ امین!☺️ پسر به سمت ما برگشت، با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه‌وار جوابشو دادم! رو به عاطفه گفت : ــ جانم!😊 قلبم تند‌تند میزد... دست هام بی‌حس شده بود! ــ داداش ما رو میرسونی؟😌 امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت : ــ بیاید!😊 به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین 🚗شدیم،امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم،انگار صدای قلبم💗تو کل ماشین پیچیده بود! به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد❣سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی‌اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کردن... ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن! عاطفه میاد سمتم. ــ ببینم لبتو!😄 و خندید... با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!😬 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش😋 عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت، ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم : ــ بسه دیگه...دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!😠 ــ هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی‌گیرتت!😜😃 ــ لال از دنیا بری!😕 شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم : خدایا امین‌رو به من برسون😍🙏 امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم☺️🙈 عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم😊عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد😌عاطفه گفت امین قرمه‌سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم! عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!🙈مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!😊 با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم، امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت : ــ میشه منم هم بزنم؟😊 ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم🙈داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،🙄امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین! زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،⚡️خنده‌ام گرفت😄با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم☺️ تند گفتم : ــ من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان! با عجله رفتم داخل خونه🏃‍♀ و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم، عاطفه داشت میخندید و زن‌های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!😢امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند😊رو لبش متعجبم کرد😟سرشو آوردبالا...نمیتونستم نفس بکشم! حالا درموردم چه فکرایی میکرد، تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت، در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!😊 با شیطنت گفت : ــ آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!😌😉 قلبم وحشیانه می‌طپید💓امین نگران من بود؟! با تعجب گفتم : واقعا امین گفت؟! 😳 ــ اوهوم زن داداش!😁 احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!☺️🙈 دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره‌ست، با دیدن من هول شد و سریع به سمت در🚪رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن‌ها بلند شد،😁با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم! عاطفه گفت : ــ من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!😃 عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم : ــ خدانکنه! 😍🙈 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
4_5900088654319060653.mp3
9.64M
🎼امام حسݧ...باز اومدم محضرٺ ادب کنم😔💔 🎤
🌱<بِسمِ الشُهَدآ>🌱
أللّٰهُمَّ اجْعَلْ صَباحَنا صَباحَ الأبرار صبحِ امروزمان را میهمان رزقِ نیکان باشیم، با جرعه‌ای از خلوص و یکرنگی.... ســلام صبح تون شهدایی شهادت روزیتون ان شاءالله @moarefi_shohada
پروفایل شما👌 💔
تو چه خوش نشسته ای به قلب ویرانم ❤️