eitaa logo
شهدای مدافع حرم
911 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 با عجله از پله‌ها پایین رفتم، پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین چـادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد😢⚡️ لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم...عاطفه با عصبانیت😠بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم. ــ خیلی زود اومدی بیا بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!😊عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره. ــ چه عجب خانم فهمیدن دیره!😕 شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش میکشید، با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده، ایستادم! عاطفه با حرص گفت : ــ بدو دیگه!😬 با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت : ــ میخوای بگم برسونتمون؟ 😉 قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت : ــ امین!☺️ پسر به سمت ما برگشت، با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه‌وار جوابشو دادم! رو به عاطفه گفت : ــ جانم!😊 قلبم تند‌تند میزد... دست هام بی‌حس شده بود! ــ داداش ما رو میرسونی؟😌 امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت : ــ بیاید!😊 به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین 🚗شدیم،امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم،انگار صدای قلبم💗تو کل ماشین پیچیده بود! به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد❣سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی‌اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کردن... ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن! عاطفه میاد سمتم. ــ ببینم لبتو!😄 و خندید... با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!😬 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش😋 عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت، ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم : ــ بسه دیگه...دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!😠 ــ هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی‌گیرتت!😜😃 ــ لال از دنیا بری!😕 شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم : خدایا امین‌رو به من برسون😍🙏 امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم☺️🙈 عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم😊عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد😌عاطفه گفت امین قرمه‌سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم! عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!🙈مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!😊 با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم، امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت : ــ میشه منم هم بزنم؟😊 ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم🙈داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،🙄امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین! زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،⚡️خنده‌ام گرفت😄با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم☺️ تند گفتم : ــ من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان! با عجله رفتم داخل خونه🏃‍♀ و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم، عاطفه داشت میخندید و زن‌های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!😢امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند😊رو لبش متعجبم کرد😟سرشو آوردبالا...نمیتونستم نفس بکشم! حالا درموردم چه فکرایی میکرد، تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت، در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!😊 با شیطنت گفت : ــ آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!😌😉 قلبم وحشیانه می‌طپید💓امین نگران من بود؟! با تعجب گفتم : واقعا امین گفت؟! 😳 ــ اوهوم زن داداش!😁 احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!☺️🙈 دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره‌ست، با دیدن من هول شد و سریع به سمت در🚪رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن‌ها بلند شد،😁با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم! عاطفه گفت : ــ من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!😃 عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم : ــ خدانکنه! 😍🙈 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
4_5900088654319060653.mp3
9.64M
🎼امام حسݧ...باز اومدم محضرٺ ادب کنم😔💔 🎤
🌱<بِسمِ الشُهَدآ>🌱
أللّٰهُمَّ اجْعَلْ صَباحَنا صَباحَ الأبرار صبحِ امروزمان را میهمان رزقِ نیکان باشیم، با جرعه‌ای از خلوص و یکرنگی.... ســلام صبح تون شهدایی شهادت روزیتون ان شاءالله @moarefi_shohada
پروفایل شما👌 💔
تو چه خوش نشسته ای به قلب ویرانم ❤️
من می‌نویسم تا هر آن کس که میخواند یا می‌شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر(عج) و نائب برحقش امام خامنه‌ای(مدظله العالی)فدا کنم. اگر در حال حاضر تعدادی از برادران در جبهه های سخت در حال جهادند دلخوش هستند که تداوم جبهه سخت است که توسط شما جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند. به نظر این جانب در عموم جامعه خصوصا بین نظامیان و پاسدارانِ حریم ولایت هیچ چیز بالاتر از نیست و در خاتمه از همه التماس دعا دارم. __________________________________ ولادت: ۱۳۶۸ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۵ ، حلب سوریه مزار: قزوین، گلزار شهدا ✨ @moarefi_shohada
🌷💚🌷  ✨«امام جعفرصادق (علیه‌السلام)»: ⚜من قُتِلَ فی ‌سَبیلِ اللهِ لَم یُعَرّفْهُ اللهُ شَیئاً مِن سَیِّئاتِه. ❣ڪسی ڪه در راه خدا به برسد خداوند او را بر هیچ یڪ از گناهانش مطلّع نخواهد ساخت. (دیگر گناهی ندارد).  📚(وسائل، ج ١١، ص ٩)
اگر چادر زینب🍃 لباس یاری امام زمانش بود🕊 پس چادر من نذر زینب است🌾 ما در این‌راه پشت‌سر زینب میرویم 😌💚 @moarefi_shohada
فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا...:)♥️ من نزدیکم! و دعاى دعاکننده را هنگامى که مرا بخواند اجابت مى کنم...:)🍀 بقره | ایه186 | 🌸🍃🦋
خدا اگه طولش میده قشنگ ترش میکنه... فَاصْبِرْ..! پس صبر پیشه کن [سوره طور ]