☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_اول
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
با عجله از پلهها پایین رفتم،
پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین
چـادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد😢⚡️
لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم...عاطفه با عصبانیت😠بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم.
ــ خیلی زود اومدی بیا بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!😊عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره.
ــ چه عجب خانم فهمیدن دیره!😕
شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش
میکشید، با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده، ایستادم!
عاطفه با حرص گفت :
ــ بدو دیگه!😬
با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت :
ــ میخوای بگم برسونتمون؟ 😉
قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت :
ــ امین!☺️
پسر به سمت ما برگشت، با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمهوار جوابشو دادم!
رو به عاطفه گفت :
ــ جانم!😊
قلبم تندتند میزد... دست هام بیحس شده بود!
ــ داداش ما رو میرسونی؟😌
امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت : ــ بیاید!😊
به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین 🚗شدیم،امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم،انگار صدای قلبم💗تو کل ماشین پیچیده بود!
به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد❣سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بیاختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کردن... ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن! عاطفه میاد سمتم.
ــ ببینم لبتو!😄
و خندید... با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!😬
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_دوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش😋
عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت، ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم :
ــ بسه دیگه...دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!😠
ــ هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمیگیرتت!😜😃
ــ لال از دنیا بری!😕
شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب
گفتم : خدایا امینرو به من برسون😍🙏
امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم☺️🙈
عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم😊عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد😌عاطفه گفت امین قرمهسبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم!
عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!🙈مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!😊
با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،
امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت :
ــ میشه منم هم بزنم؟😊
ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم🙈داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،🙄امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین!
زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،⚡️خندهام گرفت😄با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم☺️
تند گفتم :
ــ من برم بالا ببینم
مامان اینا کمک نمیخوان!
با عجله رفتم داخل خونه🏃♀
و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم، عاطفه داشت میخندید و زنهای همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!😢امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند😊رو لبش متعجبم کرد😟سرشو آوردبالا...نمیتونستم نفس بکشم! حالا درموردم چه فکرایی میکرد، تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم
امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،
در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!😊
با شیطنت گفت :
ــ آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی
نگران بودن!😌😉
قلبم وحشیانه میطپید💓امین نگران من بود؟! با تعجب گفتم : واقعا امین گفت؟! 😳
ــ اوهوم زن داداش!😁
احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!☺️🙈
دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجرهست، با دیدن من هول شد و سریع به سمت در🚪رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زنها بلند شد،😁با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم!
عاطفه گفت :
ــ من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!😃
عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم :
ــ خدانکنه! 😍🙈
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
4_5900088654319060653.mp3
9.64M
🎼امام حسݧ...باز اومدم محضرٺ
ادب کنم😔💔
🎤 #محمدحسینپویانفر
أللّٰهُمَّ اجْعَلْ صَباحَنا صَباحَ الأبرار
صبحِ امروزمان را
میهمان رزقِ
نیکان باشیم،
با جرعهای از
خلوص و یکرنگی....
ســلام صبح تون شهدایی
شهادت روزیتون ان شاءالله
@moarefi_shohada
من مینویسم
تا هر آن کس که
میخواند یا میشنود بداند
شرمنده ام از این که
یک جان بیشتر ندارم
تا در راه ولی عصر(عج)
و نائب برحقش امام خامنهای(مدظله العالی)فدا کنم.
اگر در حال حاضر تعدادی از برادران
در جبهه های سخت
در حال جهادند
دلخوش هستند که
#جبهه_فرهنگی
تداوم جبهه سخت است
که توسط شما جوانان رعایت می شود
و امید است که خواهران
در این زمینه با حفظ حجابشان
پیشگام این جبهه باشند.
به نظر این جانب در عموم جامعه
خصوصا بین نظامیان
و پاسدارانِ حریم ولایت
هیچ چیز بالاتر از
#حُسن_خلق_در_رفتار نیست
و در خاتمه از همه التماس دعا دارم.
__________________________________
ولادت: ۱۳۶۸
شهادت: ۱۳۹۴/۹/۵ ، حلب سوریه
مزار: قزوین، گلزار شهدا
✨
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@moarefi_shohada
اگر چادر زینب🍃
لباس یاری امام زمانش بود🕊
پس چادر من نذر زینب است🌾
ما در اینراه پشتسر زینب میرویم
#زینبیام 😌💚
@moarefi_shohada
#در_محضر_قرآن
فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ
دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا...:)♥️
من نزدیکم!
و دعاى دعاکننده را هنگامى
که مرا بخواند اجابت مى کنم...:)🍀
بقره | ایه186 |
#حدیث_نور🌸🍃🦋
خدا اگه طولش میده
قشنگ ترش میکنه...
فَاصْبِرْ..!
پس صبر پیشه کن
[سوره طور ]
#از_آسمان☘