eitaa logo
شهدای مدافع حرم
917 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 آقای طالقانی اصرار نکن ▪️به مناسبت ۱۴خرداد سالروز رحلت ملکوتی
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سرباز روح‌الله 🔹تصاویر دیده نشده از آخرین حضور شهید سپهبد سلیمانی در مراسم گرامیداشت سالگرد ارتحال امام خمینی (ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نوجوان پاکستانی کتاب «سلام بر ابراهیم» را در انگلیس ترجمه کرد
امیر المومنین علی(ع)میفرمایند: در اخرالزمان که بدترین زمانهاست نزدیک برپای قیامت زنانی ظاهر می شوند بی حجاب در حالی که برای مردان بیگانه آرایش می کنند آنها از دین خارجند و در فتنه ها داخلند و به سوی شهوات و لذت ها شتابانندحرام های خدا راحلال میشمارند و برای همیشه در جهنم خواهند ماند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌@moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
◾️◾️◾️⛔️⛔️⛔️◾️◾️ «کودکانه های تکفیری-15» 🔵هفدهم می(....): احساست را میفهمم... دیگه این حرفها فایده
◾️◾️◾️🔪🔪🔪◾️◾️◾️ «کودکانه های تکفیری-16» قسمت آخر ☠🔪(ناگهان تصویر فردی با صورت پوشیده و نفس نفس زنان با چاقویی خونی در مونیتور ظاهر شد و شروع به نوشتن متن زیر کرد)☠🔪 🔪 .... : دیگه حمد نیست... فرستادمش پیش وفاء... اینم سرش... ببین حتی فرصت نکرد چشماشو ببنده... فرستادمش پیش عفت زنده به گور شده... پیش ابوجلال... پیش بن ممدوح... تو را هم میفرستم پیش همونا... منتظرم باش... دارم میام... 🔵 محمد: از اون چیزی که فکر میکردم ضعیفتر هستی... حتی الان هم جرات برداشتن نقابت را نداری... شک ندارم تو خود جهاد عاطف آشغال مادر اهل سعودی و پدر یهودی هستی که نطفه ات در لندن در یکی از کاباره های خیابان پانزدهم منعقد شد.. کسی که حتی به خواهر خودش هم رحم نکرد و پس از کشتن خواهر نوجوونش به گروه تروریستی داعش پیوست... 🔪 .... : نمیدونم اینا را از کجا میدونی اما تا حالا هرکس گذشته ام را یادآوریم کرده، خیلی دیگه بعدش زنده نمونده... 🔵 محمد: تنها ابهامم اینه که چرا مدام به حمد بیچاره میگفتی بیا فرار کنیم؟ چرا واسش یه نشونه گذاشتی؟ اگه قرار بود فرار کنید پس چرا الان به طرز وحشیانه و از پشت سر اونو کشتی؟ 🔪 .... : نه قصد فرار داشتم و نه میخواستم فراریش بدم... میدونستم به درخواست جنسیم جواب مثبت نمیده.. این نقشه را کشیدم بلکه بتونم... اما سر و کله توی آشغال پیدا شد... 🔵 محمد: تو خیلی آدم کثیفی هستی... حتی حیوانات هم برای هم جنس بازی برای هم نقشه نمیکشند... تو تقاص پس میدی... شک نکن... 🔪 .... : فکر من نباش... بهتره فکر ده ها نفر دختر و پسر نوجوونی باشی که خودم و بقیه مجاهدها داریم از اقصی نقاط جهان جذبشون میکنیم... حمد نشد... یکی دیگه... مورد فراوونه... الله اکبر... الله اکبر.. (مونیتورش خاموش شد و ارتباط ما با او به کلی قطع شد) پایان
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 با خستگی نگاهم رو از ڪتاب گرفتم. ــ عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمیڪشہ😕 سرش رو تڪون داد،از ڪتابخونہ اومدیم بیرون و راهے خونہ شدیم. رسیدیم جلوی درشون، مادرم و خالہ فاطمہ رفتہ بودن ختم،قرار شد برم خونہ عاطفہ اینا،😊 عاطفہ در رو باز ڪرد، وارد خونہ شدیم خواستم چادرم رو دربیارم ڪہ دیدم امین تو آشپزخونه‌س، حواسش بہ ما نبود،سر گاز ایستادہ بود و آروم نوحہ میخوند! ــ ارباب خوبم ماہ عزاتو عشقہ ارباب خوبم پرچم سیاتو عشقہ😌✋ چرا با این لحن و صدا مداح نمیشه!؟😊🙈 خودآگاہ با فڪر یہ روضہ دونفرہ با چای و صدای امین لخند نشست روی لبم!☺️ عاطفہ رفت سمتش. ــ قبول باشہ برادر!😄 امین برگشت سمت عاطفہ خواست چیزی بگہ ڪہ با دیدن من خشڪ شد سریع بہ خودش اومد از آشپزخونہ بیرون رفت! سرم رو انداختم پایین،بہ بازوهاش نگاہ نڪردم! عاطفہ بلند گفت : ــ خب حالا دختر چهاردہ سالہ! نخوردیمت ڪہ یہ تی‌شرت تنته! 😆 روی گاز رو نگاہ ڪردم،املت میپخت،گاز رو خاموش ڪردم عاطفہ نگاهی بہ گاز انداخت و گفت : ــ حواسم نبود روزہ‌س! 😐 ــ چیز دیگہ‌ای نیست بخورہ؟😟 ــ چہ نگران داداش منی! 😄 با حرص ڪوبیدم تو بازوش،از تو یخچال یہ قابلمہ آورد،گذاشت رو گاز... ــ اینم آش رشتہ... نگرانیت برطرف شد هین هین؟🍲 ــ بی‌مزہ! 😄 امین سر بہ زیر از اتاق بیرون اومد پیرهن آستین بلندی پوشیدہ بود،زیر لب سلام ڪرد و سریع رفت تو حیاط! عاطفہ مشغول چیدن سینی افطارش شد،چند دقیقہ بعد گفت : ــ بیین عاطے جونت چہ ڪردہ!😍 نگاهے👀 بہ سینے انداختم با تعجب😳🍲 بہ آش رشتہ‌ای ڪہ روش با ڪشڪ نوشتہ بود یا‌محمد‌امین نگاہ ڪردم! ــ این چیہ؟! 😳 ــ از تو ڪہ آب گرمے نمیشہ خودم دست بہ ڪار شدم! 😉 سینے رو برداشت و رفت حیاط امین روے تخت نشستہ بود و قرآن میخوند، سینے رو گذاشت جلوش. ــ امین ببین هانیہ چقدر زحمت ڪشیدہ! 😍 با تعجب نگاهش ڪردم بی‌توجہ بہ حالت صورتم بهم زبون درازی👅 ڪرد دوبارہ گفت : ــ هانے باید یادم بدی چطور با ڪشڪ رو آش بنویسم....! 😉😄 انگشت اشارہ م رو بہ نشونہ تهدید ڪشیدم زیر گلوم یعنے میڪشمت! 😬 با شیطنت نگاهم ڪرد و رفت داخل،خواستم دنبالش برم ڪہ امین صدام ڪرد : ــ هانیہ خانم! لبم رو بہ دندون گرفتم،برگشتم سمتش،سرش سمت من بود اما نگاهش بہ زمین،حتما با خودش میگفت چراغ سبز نشون میدہ! بمیری عاطفہ!😬😬 ــ ممنون لطف ڪردید! مِن مِن كنان گفتم : ــ ڪاری نڪردم... قبول باشہ! دیگہ نایستادم و وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ نگاهش ڪردم،زل زدہ بود بہ ڪاسہ آش و لبخند عمیقے روی لبش بود!😊لبخندی ڪہ برای اولین بار ازش میدیدم و دیدم همراہ لبخندش لب هاش حرڪت ڪرد به: یامحمدامین! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 مثل فنر بالا و پایین میپریدم، شهریار با تاسف نگاهم ڪرد و سری تڪون داد! رو بہ مادرم گفت : ــ مامان بیا دخترتو جمع ڪن حالا انگار دڪترا گرفتہ!😄 مادرم با جانب داری گفت : ــ چیڪار داری دخترمو؟! بایدم خوش حال باشہ،معدل بیست اونم امسال چیز ڪمے نیست!😄😘 برای شهریار زبون درازی👅ڪردم و دوبارہ نگاهے بہ ڪارنامہ‌ام انداختم، میخواستم هرطور شدہ امین بفهمہ امتحان هام رو عالے دادم! صدای زنگ در اومد🔔 شهریار بہ سمت آیفون رفت🚶‍♂ ــ هانیہ بدو قُلت اومد!😄 با خوشحالے😄بہ سمت حیاط رفتم،عاطفہ اومد،قیافہ‌اش گرفتہ بود با تعجب رفتم سمتش!😳 ــ عاطے چےشدہ؟!😟 با لحن آرومے گفت : ــ امتحانا رو خراب ڪردم میترسم خرداد بیوفتم!😒 عاطفہ ڪسےنبود ڪہ بخاطرہ امتحان اینطور ناراحت بشہ،حتما چیزی شدہ بود! با نگرانے گفتم : ــ اتفاقے افتادہ؟😨 سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد!😒شهریار وارد حیاط شد همونطور ڪہ بہ عاطفہ سلام ڪرد شالم رو داد دستم،حیاط دید داشت! سریع شالم رو سر ڪردم،نمیدونم چرا دلشورہ داشتم!😟 نڪنہ برای امین اتفاقے افتادہ بود؟ با تردید گفتم : ــ برای امین اتفاقے افتادہ؟😧 ــ نہ بابا از من و تو سالم ترہ! هانیہ اومدم بگم فردا نمیام مدرسہ بہ معلما بگو! 😒 نگرانے و ڪنجڪاویم بیشتر شد،با عصبانیت گفتم :😠 ــ خب بگو چےشدہ؟جون بہ لبم ڪردی! همونطور ڪہ بہ سمت در میرفت گفت : ــ گفتم ڪہ چیزی نیست حالا بعدا حرف میزنیم! در رو باز ڪرد،دیدم امین پشت درِ، نفس راحتے ڪشیدم!🍃 امین سرش رو انداخت پایین و گفت: ــ ڪجا رفتے؟ بدو مامان ڪارت دارہ!😕 امین سلام نڪرد! مثل همیشہ نبود! با تعجب😳 نگاهشون ڪردم شاید مسئلہ خصوصے بود ولے مگہ من و عاطفہ خصوصے داشتیم؟!☹️عاطفہ با بے‌حوصلگے گفت : ــ تازہ اومدم انگار از صبح اینجام!😕😠 تعجبم بیشتر شد ڪم موندہ بود عاطفہ داد بڪشہ!😟😳امین با اخم نگاهش ڪرد،عاطفہ برگشت سمتم. ــ خداحافظ هین هین!😒 هین هین گفتن هاش با انرژی نبود اصلا هین هین گفتن هاش مثل همیشه نبود،یڪ دنیا حس بد اومد سراغم!😒 با زبون لبم رو تر ڪردم. ــ خداحافظ! امین خواست در رو ببندہ ڪہ با عجلہ گفتم : ــ راستے سلام! تحمل بےتوجهیش رو نداشتم، ڪمے دو دل بود دوبارہ نیت ڪرد در رو ببندہ،با پررویی و حس اعتماد بہ نفس ڪہ انگار مطمئن بودم جوابم رو میدہ گفتم : ــ جواب سلام....!! نذاشت ادامہ بدم با لحنے سرد ڪہ از سرمای ڪلماتش تمام وجودم یخ بست گفت : ــ علیڪ سلام،جواب سلام واجبہ اما سلام ڪردن واجب نیست!😏 صدایے وحشتناڪ بستہ شدن در تو گوشم پیچید،😟باورم نمیشد این امین بود اینطور رفتار ڪرد! ذهنم از سوال های بےجواب درموندہ بود🙁این امین،امینے نبود ڪہ با عشق گفت هانیہ! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
❤️•••|بسـم رب العبـآس|•••❤️ ✋🏻 💙
🌹 ناز از تو و نیاز و تمنا به روی چشم منت کشی ز یوسف زهرا به روی چشم قدری تو دور کن ز دلم حُب نفس را مردن به عشق روی تو آقا به روی چشم 🌹 @moarefi_shohada
می شوم ، تاشبیه تان شوم ... شبیه تان که شدم ، می شوم...
مادرم گفت که عاشق نشوی !! گفتم : چشم ! " چشم های " تو مرا بی خبر از " چشمم " کرد ... ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ @moarefi_shohada
عزیزے میگُفتـــ ↓ هروقت احساس کردید از امام زمان دور شدید... و دلتون واسه آقا تنگ نیست... این دعای کوچیک رو بخونید... بخصوص توی قنوت هاتون❣ ((لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪْ)) ینی... «خداجون‌دلمو‌واسه‌امامم‌نرم‌کن...» ... @moarefi_shohada