📜در این راه کسی مرا مجبور نکرد که از پدر و مادر عزیزتر از جانم و از همسر مهربان و یار و یاور و در سختی ها و اقوا مم چشم بپوشم، بلکه تنها برای رضای خدا و پیروی از ولایت فقیه و دفاع از مظلوم و نابود کردن دشمنان اسلام.
ای مردم ❗️این جانها از خودمان نیست، آن را خداوند تبارک و تعالی به ما داده و روزی هم از همه می گیرد. پس اگر این بدنها برای مرگ آفریده شده است که چه بهتر که انسان در راه خدا کشته شود."
📜صحبت شهید با همسرش و سفارش برای تربیت دخترش زهرا
و صحبتی با همسر مهربانم شما هم مرا حلال کنید در این چند سالی که با هم بودیم از شما جز احترام و بزرگی و پاک دامنی ندیدم و از شما تشکر می کنم که یار و یاور من در سختی ها و رسیدن به خدا بودی و از پدر و مادرت هم تشکر می کنم که چنین دختری تربیت کردند و از شما می خواهم که زهرا کوچولو نور چشم من را مانند خودت تربیت کنی و مسایل دینی را به او آموزش دهی و هوای پدر و مادرم را هم داشته باشی و در نبود من صبور باشی و خواهش می کنم که در مراسمم خود را کنترل کنی و الگو باشی،
😍من هم شما را فراموش نخواهم کرد ای مهربان ترین همسر دنیا خیلی دوستت دارم😍
و شما را به خدای بزرگ می سپارم و امیدوارم که حضرت زهرا شما را شفاعت کند.
📜صحبت شهید با خواهران و برادران خود
خواهر و برادران خوبم شما هم مرا حلال کنید و سعی کنید در همه شرایط باعث سر بلندی پدر و مادر باشید و جای خالی مرا در خانه برای پدر و مادر پر کنید و در خانه با صدای بلند اذان بگویید و قرآن بخوانید و احترام به پدر و مادر را فراموش نکنید که بهشت زیر پای مادران است و در مراسم من آبرو داری کنید و هر کس در مراسم من شرکت کرد احترام کنید.
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_پنجاه_وهشتم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 همونطور که لبم رو به دندون گرفته بودم به
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاه_ونهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
خواستم لب باز ڪنم برای معذرتخواهے ڪہ پدر سهیلے گفت :
ــ جیران جان ایشون عروسمون
هستن؟😇
با شنیدن این حرف،گونہهام😊🙈سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم! مادر سهیلے جواب داد :
ــ بلہ هانیہ جون ایشون هستن...
پدر سهیلے گفت :
ــ عروس خانم،ما داماد و سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیری اون دفعہ ڪہ با مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد!😄
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن😁
ڪمے سرم رو بلند ڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود، دستہ گل رز💐 قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود!
مادرم آروم گفت :😊
ــ هانیہجان سر پا ایستادہ دادن!
و با چشمهاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد! آروم بہ سمتش قدم برداشتم، نگاهش رو دوختہ بود بہ گلها سریع گفت :
ــ سلام!☺️
آروم و خجول جواب دادم :
ــ سلام!😊🙈
دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم :😔
ــ من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم!
نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم! 💐
ــ اون شب....
ڪارهام واقعا ناخواستہ بود!😒
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
آب دهنم رو
قورت دادم و ادامہ دادم :😒
ــ اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم!نمیدونستم آقای سهیلے میخوان بیان خواستگاری...😞
مڪث ڪردم...✨
سهیلے نشست روی مبل، لبخند ڪمرنگے روی لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزی زمزمہ ڪرد.
پدرش سریع گفت :😊
ــ عروس خانم نمیخوای چای بیاری؟
نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہش هم مثل خودش متشخص بودن!
لبخند نشست روی لبهام :☺️
ــ چشم!
وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گلها رو گذاشتم روی میز...💐نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہی اول گل سفید حالا قرمز😍بہ سمت ڪتری و قوری رفتم، با وسواس مشغول چای ریختن شدم...چند دقیقہ بعد بہ رنگ چایها ☕️نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم.
از آشپزخونہ خارج شدم،
یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صدای زنگ آیفون🔔 بلند شد... با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن...
پدرم گفت : ــ ڪیہ؟😟
مادرم شونہش رو بالا انداخت و گفت :
ــ نمیدونم!😕
با گفتن این حرف از روی مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند.😊
ــ بیا بابا جان!
با اجازہ ی پدرم بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش☕️تشڪر ڪرد و فنجون چای رو برداشت...بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت :☕️😊
ــ خوبے خانم؟
خجول تشڪرڪردم☺️و رفتم سمت سهیلے!
دست هام مےلرزید،سرش پایین بود.
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
🌱🌸 . . .
.
.
.
چآدرٺ بوے شـہــــادٺ مےدهد
چرا ڪہ چشم شہدا بہ اوسٺ
ڪہ مبادآ چادر مادرشان...
فاطمہ(سلام الله علیها) خاکے شود.
@moarefi_shohada
يکي آرام مي آيد
نگاهش خيس عرفان است
قدم هايش پر از معناست
دلش از جنس باران است
کسي فانوس بر دستش
بسان نور مي آيد
اميد قلب ما روزي ز راه دور مي آيد.❤️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@moarefi_shohada