#نماز اول وقت
سفارش#شهدا
فضیلت خواندن نمــاز در اول وقت نسبت بہ تأخیر انداختن آن
مثل فضیلت آخــرت بر دنیاست.
ثواب الاعمال
بحارالانوار،ج ۷۹
" هرگز نمازت را ترک مکن "
میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛
تا " سجده " کنند، فقط یک سجده
از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
قبرها، پر است از جوانانى که
میخواستند در پیری توبه کنند...
رسول الله صلی الله علیه وآله فرموده اند…!
نماز صبح : نور صورت
ظهر : بركت رزق
عصر : طاقت بدن
مغرب : فايده فرزند
عشاء : آرامش
🍀🍁🍀🍁🔻🍁🍀🍁🍀
التماس دعا
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
#حضرت_علی_اکبر
با آمدنت قاعده ی عشق بهم خورد
لیلای تو مجنون شد و مجنون تو لیلا
#سیدحمیدرضا_برقعی
✿اﻟﺴَّـﻼﻡُ ﻋَﻠﯿكَ یا عَلــے بنِ ﻣـﻮسَـے الــرِّضا الْـمُرتَضے✿
🥀«و اُفوض اَمࢪے اِلے الله»
🥀فعاݪیٺ امࢪوز ࢪا ٺقدیم مےڪنیم بھ↻
🥀✨↷محضࢪ مقدس اهݪ بیٺ طهاࢪٺ
🥀✨↷ شہید والا مقاݥ
{عباس دانشگر }
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج 🥀✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و هفدهم
_فاطمه سادات چی؟
-از فاطمه سادات هم نمیتونم مراقبت کنم.پیش تو جاش امن تره.
-من میتونم کنار شما مراقب خودم و فاطمه سادات باشم.
-نمیشه.اون وقت من همش نگران شما هستم. روی کارم تمرکز ندارم.
سعی میکرد با بی رحمی حرف بزنه.
گفتم:
_باشه.هرجور شما صلاح میدونی.
-زهرا
با اشک به من نگاه میکرد....
سرمو انداختم پایین.بابا اومد نزدیک.کنار ما نشست.وحید هم سرشو انداخت پایین.بابا اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان کار شما سخته،مهمه.من توانایی های شما رو ندارم که تو کارت کمکت کنم،ولی اگه اجازه بدی تو مسائل خانواده ت یه کم کمکت کنم.
وحید به بابا نگاه کرد.بابا گفت:
_اگه اجازه بدی وقتهایی که شما کار داری و نمیرسی از خانواده ت مراقبت کنی،من به جای شما مراقبشون هستم.
وحید یه کم فکر کرد و گفت:
_شما خودتون کار و زندگی دارین...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_زهرا هم زندگی منه.
وحید گفت:
_من شرمنده م.زندگی دختر شما با من خراب شد...
بابا دوباره پرید وسط حرفش و گفت:
_زهرا با تو خوشبخته...
بابا مکث کرد و بعد گفت:
_طبقه دوم ما خالیه.ورودیش از کوچه پشتیه.یه ورودی هم از تو حیاط میزنم.بیاین اونجا زندگی کنین.
وقتهایی که شما نیستی من و مادرش کنارشون هستیم.هرجایی هم خواست بره خودم میبرم و میارمش...
به وحید گفت:
_نظرت چیه؟
به نظر من پیشنهاد خیلی خوبی بود.وحید به من نگاه کرد.با نگاهم التماسش میکردم قبول کنه.
وحید سرشو انداخت پایین و گفت:
_من نمیخوام زهرا بخاطر من اینقدر سختی بکشه.
گفتم:
_به نظرت زندگی کنار پدرومادرم سخته برام؟.. ولی زندگی بدون شما خیلی سخته برام..خیلی
من و بابا منتظر جواب وحید بودیم.وحید سرش پایین بود.بعد مدتی گفت:
_به شرطی که حتما اجاره بگیرید ازمون.
بابا بلند شد.گفت:
_من میرم زیارت.بعدش هم میرم فرودگاه و برمیگردم تا زودتر طبقه بالا رو درست کنم برای شما.
به وحید نگاه کرد و گفت:
_شما هم تا هروقت خواستین مشهد بمونین،بعد باهم برگردید.خداحافظ.
بابا رفت....
وحید سریع بلند شد.بابا رو صدا کرد.بابا ایستاد و برگشت سمت ما.وحید رفت بابا رو بغل کرد و ازش تشکر کرد.بابا هم با مهربانی بغلش کرد و بعد رفت.
وحید برگشت سمت من و از همون فاصله به من نگاه میکرد...
دلم خیلی براش تنگ شده بود اومد جلوی من نشست.سرشو انداخت پایین و گفت:
_زهرا حلالم کن
نگاهش میکردم.چقدر لاغر شده بود.دلم آتیش گرفت
بابغض به فاطمه سادات که خواب بود،نگاه میکرد.وحید پیش فاطمه سادات موند و من رفتم زیارت...
خیلی خداروشکر کردم که #امتحان_سخت_تری ازم نگرفت.
یک هفته بعد برگشتیم تهران.تا ما وسایل خونه رو جمع و جور کردیم،کار بنایی خونه بابا هم تموم شد و ما اسباب کشی کردیم.رفتیم خونه بابا زندگی کنیم.
بعد از اتفاقی که برای من افتاد رفتار همه با من و وحید تغییر کرد....
مامان من و مامان وحید همیشه نگران بودن. آقاجون شرمنده بود.علی و محمد از اینکه من و وحید به ادامه ی این زندگی اصرار داشتیم ناراحت بودن.فقط بابا از اینکه من و وحید رو کنارهم میدید خوشحال بود.
ما مجبور بودیم خونه بابا زندگی کنیم ولی #تنهاترازهمیشه بودیم....
برای اینکه آقاجون اذیت نشه کمتر میرفتم خونه شون.علی و محمد هم کمتر میومدن خونه بابا،منم برای اینکه همون کمتر اومدنشون قطع نشه وقتی اونا بودن پایین نمیرفتم.دیگه از اون شور و نشاطی که تو خانواده های من و وحید بود، خبری نبود.
وقتی وحید بود نبودن بقیه اذیتم نمیکرد ولی وقتی میرفت مأموریت،من و فاطمه سادات تنها میشدیم.فقط مامان و بابا کنار ما بودن.
من هم تنها دختر خانواده بودم و هم فرزند آخر. همیشه دور و برم شلوغ بود و همه بهم محبت میکردن.تحمل #تنهایی خیلی برام #سخت بود.ولی همیشه سعی میکردم بانشاط و سرحال باشم تا وحید نفهمه که تنهام.اما وحید خیلی زود فهمید.خیلی ناراحت بود.پیش من بروز نمیداد ولی من میفهمیدم.وحید هم ناراحت بود،هم شرمنده.
یه روز با آقاجون صحبت کردم.گفتم:
_چند وقته رفتار شما مثل سابق نیست.
آقاجون کتمان نکرد.گفت:
_شرمنده م.فکر میکردم وحید میتونه خوشبختت کنه.
-وحید الانم خوشبختم کرده.
آقاجون به من نگاه نمیکرد.گفت:
_اینکه شما احساس خوشبختی میکنی از خوبی خودته نه وحید.وحید برای شما کم میذاره.
-وحید پی خوشگذرانی میره؟...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و هجدهم
-وحید پی خوشگذرانی میره؟با زن دیگه ش خوشه که برای ما کم میذاره؟هرچند که من فکر نمیکنم کم میذاره.وحید بیشتر از توانش برای ما وقت میذاره.از خواب و استراحتش برای من و فاطمه سادات میزنه..شما فکر میکنید اگه وحید کارشو وظیفه ی خدایی نمیدونست بازهم ادامه میداد؟
آقاجون ساکت بود.گفتم:
_من و وحید میخوایم که شما مثل سابق برای ما پدری کنید،بامهربانی و محبت.من و وحیدهمیشه محتاج محبتهای شما هستیم...این روزها برای من و وحید سخت میگذره چون شما با ما مثل سابق رفتار نمیکنید.
چند وقت بعد اوضاع خونه آقاجون مثل سابق بود...
هروقت وحید و من میرفتیم خونه شون صدای خنده و شادی تو خونه شون میپیچید...
یه روز دیگه رفتم پیش علی.بهش گفتم:
_بعد از امین خیلی نگران و ناراحت من بودی. دوست داشتی خوشبخت باشم.من الان با وحید خوشبختم.ولی این سردی رفتار شما داره خوشبختی منو ازم میگیره.وحید ناراحته.از من خجالت میکشه که بخاطر اون تنهام گذاشتی. وقتی وحید ناراحته،منم ناراحتم.اگه خوشحالی من برات مهمه با ما مثل سابق باش.
علی گفت:
_زهرا خودت خوب میدونی چقدر برام مهمی.تو لیاقتشو داری که بهترین زندگی رو داشته باشی...
-داداش،بهترین زندگی از نظر شما یعنی چی؟یعنی داشتن یه همسر خوب؟من خیلی خوبشو دارم.خودت هم خوب میدونی وحید واقعا مرد خوبیه.
-آره مرد خوبیه،ولی این مرد خوب چقدر کنارته؟تو چرا همیشه تنهایی؟
-آره داداش.وقتهای بودن وحید کمه.ولی همون وقتهای کم اونقدر شیرینه که شیرینیش همیشه با من هست...داداش زندگی من اینجوریه.من از زندگیم #خیلی_راضیم.اگه به گذشته برگردم بازهم با وحید ازدواج میکنم.شما میتونی به این سردی رفتارت ادامه بدی و از شیرینی زندگی من و وحید کم کنی یا علی مهربان همیشگی باشی و از سختی های زندگی من و وحید کم کنی. انتخاب با خودته.
یه روز دیگه رفتم پیش محمد...
از محمد بیشتر ناراحت بودم.محمد،هم خوب میدونست کار وحید درسته،هم خوب میدونست چقدر آدم خوبیه، هم چون روحیات منو بیشتر میشناخت باید بیشتر درکم میکرد ولی اون بیشتر مانعم میشد.
محمد حتی برای اینکه با وحید رو به رو نشه به یه بخش دیگه انتقالی گرفته بود.بهش گفتم:
_من تا حالا تو زندگیم خیلی #امتحان شدم.ولی هیچکدوم به اندازه این امتحانی که الان دارم برام #سخت نبود.همیشه راه درست برام روشن بود.اما الان واضح نیست برام...
دلم میگه قید خواهر و برادری رو بزنم.عقلم میگه بخاطر وحید این کارو نکنم.خدا میگه #بخاطرمن این کارو نکن...
محمدنگاهم کرد.
-وحید از اینکه منو تنها گذاشتی ناراحته.از اینکه بخاطر اون تنهام گذاشتی اذیت میشه.خودت خوب میدونی من همیشه نسبت به تو چه حسی داشتم ولی اگه بخوای وحید اذیت کنی تا جایی که خدا بهم اجازه بده قید خواهر و برادری رو میزنم.
بلند شدم.گفتم:
_اگه #خدا برات مهمه تو رفتارت تجدید نظر کن.اگه #دلت برات مهمه که...خودت میدونی. دیگه اون دل برای من #مهم نیست.
از اون به بعد بیشتر میومدن خونه بابا ولی وقتهایی که وحید مأموریت بود...
وقتی میرفتیم خونه آقاجون وحید خوشحال بود.ولی وقتی میرفتیم خونه خودمون یا خونه بابا ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد.به وحید گفتم:
_بریم خونه آقاجون زندگی کنیم.
وحید منظورمو فهمید.گفت:
_الان حداقل وقتی من نیستم برادرهاتو میبینی. بریم خونه آقاجون کلا ازشون جدا میشی.
تنهایی من،وحید رو ناراحت میکرد،ناراحتی وحید،منو.
وحید مأموریت بود و قرار بود دو روز دیگه برگرده...
همه خونه بابا جمع بودیم.گرچه درواقع ناراحت بودم ولی به ظاهر خوشحال بودم و شوخی میکردم.همه تو حال بودیم که زنگ در زده شد.وحید بود.من همیشه بهش میگفتم که مثلا امشب همه خونه بابا هستیم ولی اینبار بهش نگفته بودم.
وحید خبر نداشت بقیه هم هستن.بالبخند و مهربانی اومد تو حیاط.من روی ایوان بودم. گفت:
سکلید نداشتم.زنگ در پشتی رو زدم جواب ندادی گفتم احتمالا اینجایی.
مثل همیشه از دیدن وحید خوشحال شدم. همونجوری که باهم صحبت میکردیم و میخندیدیم وارد خونه شدیم.وحید وقتی بقیه رو دید خیلی خوشحال شد.باباومامان بامهربانی اومدن جلو و با وحید سلام و احوالپرسی کردن.
بعد بچه ها با ذوق دورش جمع شدن و عمو عمو میکردن.وحید هم رو زانو نشسته بود و بامهربانی باهاشون صحبت میکرد.اسماء و مریم هم بهش سلام کردن.
علی بلند شد و ...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
زیبا پسری زِ نسلِ طاها آمد
خنده به لبِ حضرتِ زهرا آمد
با ذکر علی علی همه گل برید
میلاد علی اکبر لیلا آمد
#ولادت_حضرت_علی_اکبر_ع_مبارک
══💝══════ ✾ ✾ ✾
ایشان در #پیدا شدن #پیکر چند #هزار #شهید به صورت #مستقیم یا #غیرمستقیم نقش داشت.
🍃⚘🍃
یک بار در جریان عملیات تفحص با لودر در ارتفاع بسیار بلندی تلاش می کرد تا لودر را که نقص فنی داشت حفظ کند اما همراه آن به انتهای دره افتاد به طوری که لودر روی بدن ایشان قرار گرفت.
🍃⚘🍃
دست چپ ایشان بسیار آسیب دید، لگنش خرد شد و پایش هم صدمه دید. بشدت مجروح شد.#شهیدان توکلی زنگنه وشمسی پور با عجله بیل آوردند تا بتوانند جسم سنگین را از روی بدن ایشان بردارند.😔
🍃⚘🍃
در همان دقایق با آرامش فضا را مدیریت می کرد و از زیر لودر تلاش داشت تا #فرماندهی را ادامه دهد و این روحیه عجیبش بود.😔
🍃⚘🍃
در کنار #شهید ابومهدی المهندس
#سردار#شهید تفحص در #عملیات های متعدد #تفحص #شهدای دفاع مقدس حضور داشت و #شخصا #اقدام به #جمع آوری #بازمانده های پیکر مطهر #شهدای #دفاع مقدس می کرد.💔
🍃⚘🍃
وبا کمک بچه های تفحص تاکنون توانستند#پیکر مطهر #43 هزار #شهید را پیدا کنند.
🍃⚘🍃
بازگرداندن #پیکر#شهدا به آغوش خانوادههایشان، بسیار مقدس و ارزشمند است.
🍃⚘🍃
اما استمرار #فرهنگ #شهادت و #جلوگیری از به #فراموشی سپرده شدن #خط #شهدا، #الهامبخش جامعه از #انحراف و #انحطاط میباشد و این چیزی است که# ارزشش بسیار #بالاتر از #پاسخگویی به #چشمان منتظر خانواده #شهداست.
🍃⚘🍃
#تفحص، #تونلی به #دفاع مقدس حفر میکند و امکان برقراری #پیوند جامعه کنونی با #دوران دفاع مقدس را فراهم میکند و خط #تفحص، خط #الهام بخشی به مسیر #شهید و -شهادت است و#قدرت آن بسیار #بالاتر از #قدرت #جنگ نرم است.
🍃⚘🍃