#مارامدافعان_حرم_آفریده_اند
گروه تلگرام
https://t.me/moarefishahid
کانال تلگرام
https://t.me/moarefiishahid
پیامرسان گپ
https://gap.im/moarefiishahid
پیامرسان ایتا
https://eitaa.com/moarefiishahid
ارتباط با ادمین
@Rahseparevelaiat
۲۸ آذر ۱۴۰۱
۲۸ آذر ۱۴۰۱
⭕️ داغِ این عکس هیچوقت کهنه نمیشه !
🔻تو نمایشگاه دفاع مقدس قُم پسربچه دویید تا باباشو بغل کنه...
ولی وقتی دید ماکتِ باباشه، بغضش ترکید و کلی گریه کرد...💔
راستی این لحظه چند!؟
نازدانه شهید مدافع حرم #سعيد_سامانلو
۲۸ آذر ۱۴۰۱
۲۸ آذر ۱۴۰۱
۲۸ آذر ۱۴۰۱
۲۸ آذر ۱۴۰۱
🌷🌷🌷
🔰زندگینامه
شهیـ🕊ـد اڪبر ملڪشاهے
من 11 سال داشتم كه پدرم به شهادت رسيد. ايشان در تاريخ 2 آذرماه 1365 در منطقه ميمك در روند اجراي عمليات ميمك به شهادت رسيد. آن روزها برايم سخت و تلخ گذشت اما شهادت پدر بود كه من و اكبر را به هم رساند.
اكبر متولد 1345بود، برادرش شهيد يزدان ملكشاهي از شهداي دوران دفاع مقدس بود كه سال 63 در پادگان ابوذر و منطقه سر پل ذهاب به شهادت رسيده بود. از آنجايي كه اكبر از خانواده شهدا بود، بسيار تمايل داشت تا با خانواده شهيد وصلت كند.
ما در همسايگي هم زندگي ميكرديم و مادرهايمان با هم قرابت خاصي داشتند و همين ارتباط و وجود شهداي دو خانواده، مقدمات آشنايي و ازدواجمان را فراهم آورد. البته خط ايثار در خانواده همسرم همچنان ادامه داشت، يكي ديگر از برادرهاي ايشان كه جانباز شيميايي بود بعد از اكبر و در سال 1395 بر اثر عوارض جانبازياش به شهادت رسيد.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
۲۸ آذر ۱۴۰۱
⬆️⬆️⬆️
ايشان از همان روز خواستگاري درباره جهاد، جانبازي و شهادتش با من صحبت كرد و از من خواست مثل يك همرزم در كنارش باشم. همرزمي كه در راه جهاد و شهادت همراهياش كنم. اكبر ميگفت بايد طوري در شرايط خاص و سخت زندگي كنيد كه اگر روزي جنگي اتفاق افتاد بتوانيد در آن شرايط غير منتظره مقاومت كنيد و دچار سردرگمي نشويد.
همسرم خاطرنشان ميكرد بچهها را از لحاظ غذا خوردن طوري بار بياورم كه به يك نوع غذا، كم و ساده قانع باشند، تا اگر جنگي رخ داد و از لحاظ غذايي تحريم بوديم و مواد غذايي مختصري گيرمان آمد سختي زيادي نكشيم.
تنها شرط ايشان براي ازدواج با من ترك محرمات و انجام واجبات بود و اينكه در تمامي امور قبل از هر اقدام يا هر حركتي توكل به خدا داشته باشم و من به علت سن كم خود در ازدواج با اكبر فقط از ايشان كمك خواستم كه بتوانم راه را درست بروم. من و اكبر در 19آبان ماه سال 1369 زندگي مشتركمان را آغاز كرديم.
طبق شرطي كه همسرم گذاشته بود و آن قولي كه من از ايشان گرفته بودم سعي مان بر يك زندگي متعادل بود كه همه موارد و اصول انساني و اسلامي در آن گنجانده شده باشد.
همان ماههاي اول زندگي به رغم كم بودن درآمدمان، تصميم گرفتيم به يكي از فاميلهاي بسيار كم وسع و مستحق كمك كنيم اما خودمان هم پول نداشتيم و از طرفي اكبر بايد به مأموريت ميرفت و از آنجايي كه وقت نداشت، موتور ياماهاي خودش را به آن شخص داد تا خودش بفروشد و مشكلش را حل كند.
عشق و دوست داشتن من به حدي بود كه با رفتن ايشان به مأموريت دچار خلأ عاطفي ميشدم و نگرانيها بيمارم ميكرد. از طرفي اكبر وقتي شرايط من را ميديد با توجه به ميزان علاقهاي كه به كارش داشت تلاش كرد كارش را تغيير دهد اما چون مسئولش قبول نكرد، تصميم گرفت من را همراه خودش به مأموريت ببرد.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
۲۸ آذر ۱۴۰۱
🌷🌷🌷
اكبر مسئول پروژههاي پاكسازي ميادين مين غرب كشور بود. امروز كه به آن روزها فكر ميكنم تعجب ميكنم، چراكه با خود فكر ميكردم با انتقال من به محل خدمت ايشان ميتوانستم بيشتر مواظبش باشم تا اتفاقي برايش نيفتد يا اينكه اگرهم خدايي ناكرده قرار است اتفاقي بيفتد من هم همان اتفاق را تجربه كنم يا حداقل اولين كسي باشم كه متوجه شوم اما در برابر همه اين نگرانيها اكبر من را به داشتن صبر و تقواي الهي دعوت ميكرد. دخترم بيتابي ميكرد و من وقتي بيتابي دخترم را ميديدم نگران ميشدم.
من و اكبر 25سال در كنارهم زندگي كرديم. ماحصل اين زندگي عاشقانه سه فرزند بود. فاطمه حسني متولد 1370، علي پسرمان متولد 1377 و ريحانه حلماء متولد 1390است.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
۲۸ آذر ۱۴۰۱
⬆️⬆️⬆️
اكبر تمام فكر و تمايلات قلبياش در ارتباط با برادران، همرزمان و دوستان شهيدش بود. آنقدر كه هر زماني به مشكل بر ميخورد يا از آلام روزگار بيقرار و بيطاقت ميشد از شهيدان ذكر شده استعانت ميگرفت و هميشه ما را به سمت و سوي آنها سوق ميداد و در گرفتاريها، اذكار وختم قرآني نذرشان ميكرد و فوراً هم استجابت ميشد. هرگز در منزل از ياد كردن و بردن نام آنها غافل نميشد.
ازخاطرات آن دوستان سفر كرده ميگفت و افسوس ميخورد وحسرت ميبرد كه چرا آنها رفتند و او جا مانده است. اكبر بسيار خوابشان را ميديد و برايشان ابراز دلتنگي ميكرد. بارها و بارها دل هوايي شدهاش براي آنها را با نام و ياد خدا (نماز )آرامش ميداد.
وخلاصه اينكه براي وصال به آنها دست و پا ميزد و ما را تشويق به ادامه راه آنها ميكرد و آنقدردر طول اين چندساله زندگيمان از آنها حرف ميزد و سيره و روششان را از ابعاد مختلف بازگو ميكرد كه ما هم با آنها آشنا شديم. آنقدر كه وقتي ميخواستم براي آن شهدا خيراتي بدهم دقيقا همان چيزي را خيرات ميكردم كه شهيد دوست داشت وهمه اين شناختها را مديون همسرم بودم.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
۲۸ آذر ۱۴۰۱
⬆️⬆️⬆️
همسرم در مأموريت قصر شيرين بود كه به من تلفن زد و گفت تصميمي گرفته است و من برايشان دعا كنم كه حتماً اين تصميم عملي شود. گفت اگر اين كاري كه در نظر دارم درست شود خير و بركت فراواني در آن است و باعث عاقبت بخيري براي همه ما خواهد بود. من هم دعا كردم ولي هر چه خواستم به من بگويد چه كاري است، حرفي نزد و فقط گفت بعداً ميگويم.
دو سه روز بعد از آن قضيه تماس گرفت و گفت از قصر شيرين به سمت تهران بر ميگردند، چون زودتر از موعد در حال برگشت بود تعجب كردم و وقتي علت را جويا شدم گفت كارش درست شده و بايد به تهران برگردد. وقتي تهران رسيد، حدود ساعت هفت يا هشت صبح بود كه يكراست به محل كارش رفت و پيگير وضعيت اعزامش شد.
وقتي ظهر به خانه آمد گفت كه چه شده و قرار است كجا برود.راستش من تا قبل اين از اوضاع سوريه هيچ اطلاعي نداشتم.
و اصلاً خودم را در مواجهه با اخبار و اطلاعاتي اينچنيني قرار نميدادم و با طرح موضوع از طرف ايشان تازه در جريان تحولات منطقه قرار گرفتم اما يك ماه قبلتر با شهادت سردار همداني متوجه شدم كه درسوريه اتفاقاتي افتاده ولي كامل و جامع نه. با پيشنهاد مدافع حرم شدن همسرم من وارد برهه خاص و مهمي از زندگيام شدم.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
۲۸ آذر ۱۴۰۱