دیدی شبا حالت بده ،
هیچی اصلا حالتُ خوب نمیکنه . . .
نمدونم اون لحظه انگار یچیزی کم داری
یا انگار ناخواسته یچیزی اذیتت کرده . . .
ولی مثلِ اینکه یچیزی همینطوری
هعی داره به قلبت چنگ میزنه
و تو مجبوری به درد کشیدن ؛
و چقدر اون لحظه عذاب آوره :)..
خواستم بگم همون لحظه بلند شین وضو بگیرید
یه سجاده پهن کنید نماز بخونید و فقط گریه کنید :)
ارامشی که بهت دست میده ستودنیِ
حتی اگه گریه هات هنوز بند نیومده باشه =)
ـ اندر احوالاتِ دیشب ـ
#مـؤثـر_نوشت
راستشُ بخوای من همه ی عمرم به بی برادریم فکر میکنم و غصه میخورم . . .
یه بار یادمِ تو خونه گفتم ؛
من اگر برادر داشتم انقدر اذیت نمیشدم و فلان اتفاق برام نمی افتاد . . .
یهو همون لحظه بابام گفت من برادرت ، پدرت و همه ی اون چیزی که باید هستم .
اما نه نمیشه ، میدونی برادر یعنی اصلا کار به دیگری نرسه ،
برادر یعنی بایسته سینه سپر کنه و انتقام بگیره و . . .
برادر یعنی پشتت به یه کوهِ بزرگ گرم باشه:)
برادر یعنی . . .
میخوام بگم که حسین روزِ واقعه تنها یه "برادر" داشت ؛
اصلا میفهمی "اَلاُن اِنکَسَرَ ظَهری" یعنی چی؟!
برادرت که دریا باشد بی آبیِ تو را تاب نمی آورد .
برادرت که ماه باشد چشمانش را تاب نمی آورد .
و برادرت که "عباس" باشد افتادنش را تاب نمی آوری💔. .
حالا بگویم "اَلاُن اِنکَسَرَ ظَهری" یعنی چه:)!
#مـؤثـر_نوشت
حسین جان !
چیکار کردی با دل ما؟!
میخواد محرم شه برات گریه میکنیم . .
محرم میشه برات گریه میکنیم . .
محرم تموم میشه برات گریه میکنیم . .
صبح پا میشیم تشنهمونه برات گریه میکنیم . .
شب میخوایم بخوابیم بهت سلام میدیم برات گریه میکنیم . .
طفل شش ماهه میبینیم برات گریه میکنیم . .
بچه سه ساله میبینیم برات گریه میکنیم . .
تازگی ها ، آب هم میبینیم برات گریه میکنیم :))
دیگه فکر کنم کار من از دیوونگی گذشته
چون امروز آسمون هم میدیدم برات گریه میکردم
خودت یه کاری کن واسه ما دورت بگردم .
ماها رو از دست خودمون و نفس مون نجات بده ؛
دست ما رو بذا تو دستای خودت . .
قلب ما رو آروم کن به بودن کنارِ خودت ، نه فقط تو دنیا ها !
هم تو دنیا هم تو آخرت . .
تو با ارزشترین کسی هستی که من با خودم دارم اربابِ بیبدیلِ من :))!💔
#مـؤثـر_نوشت
برای امشب حرفِ خاصی ندارم !
فقط میتونم بگم #ام_البنین امشب نامه رسونِ بینِ من و تو ، پسرت حسین بن علیِ:)
تو گاهی وقتا روی عباست و زمین میندازی . .
ولی روی حسین و چطور؟:)
میدونم #ام_البنین شدن دردسر داشت . .
ولی الان گره همه دردسرا دست شماست خانم:)
من و به حسینت ببخش ، لطفاً🥲❤️🩹.
#مـؤثـر_نوشت
چه شبیِ ولی ..
از یه طرف ولادت حضرتِ مادرِ ،
از یه طرف سالگرد شهادتِ حاج قاسم ..
عجب عنایتی شده به این شهید !
باید تنظیم بشه با تولدِ مادرش #حضرت_زهرا "س"
یه جوری شده که اسمشم میاد همه یادِ #حضرت_زهرا "س" میوفتیم:)
خیلی قشنگه نه؟
اینا نتیجهی توجه ویژه تو این دنیا به اون خانومِ:)🥲
#مـؤثـر_نوشت
شام خورده نخورده خودمون و رسوندیم هیئت دم هیئت رو پله ها دوتا پسر تقریبا ۷ ساله دو تا جارو دستشون بود ، داشتن گرد و خاک پله هارو میگرفتن .
بهشون گفتم بچه ها منم دعا میکنید؟
با زبون خیلی شیرینشون گفتن چشم🥺
نمدونم از کجا باید بگم . .
از ارامش خوندنِ حدیث کسا ،
یا شعر خونیِ آقای پویانفر همونجا که خوندن :
همین که نوکرم الحمدالله
غلامِ حیدرم الحمدالله
همین که با تمومِ رو سیاهیم
غلامِ این درم الحمدالله . .
یه لحظه همه اون روزایی که هیئت رفتم برام تداعی شد . .
چه شکر گذاریِ خوبی:))
وای وای وای امان از روضه خونیِ آقای نریمان پناهی💔
یعنی هر لحظه و با شنیدنِ خط به خطِ روضه به خودم میگفتم الانه که دیگه نفسم بند بیاد ...
جوری که امشب قلبم با سنگینیِ روضه شکست هیچوقت تجربهاش نکرده بودم:))
فقط خواستم بگم این روزا ، این شبا رو از دست ندین ، برا خودتون روضه بگیرین ، با مادر خلوت کنیم .
هیچکس جز مادر به داد بچهاش نمیرسه .
مادر همیشه سهمِ بچه رو کنار میزاره . .
- اندر احوالاتِ امشب و روضهی مادر همراهِ خانم زهرایِعلی -
#مـؤثـر_نوشت
اواسط سینه زنی بود یهو دیدم یکی خم شده نگام میکنه . .
بغلش کردم ، اشکاش سرازیر شد🥲
همونطور که داشت گریه میکرد گفت ؛ یادِ کربلا افتادم ، دلم خیلی برا اونجا تنگ شده حرفهای زائرا ، شیفت بندیها و ... اخه هر جارو که نگاه میکنم تو کربلا پیشم بودی هیچجا تنها نبودم .
راست میگفت اخه مداحم خوندنش دقیقا مثل مراسمِ شبای اربعین بود:)
توبه کردم که دگر شعر نگویم زِ فراق . .
روضه خوان گفت حسین توبهی ما ریخت بهم❤️🩹
- دلتنگی و این حرفا -
#مـؤثـر_نوشت
صبح از تشییع شهید جا موندم ، خیلی ناراحت شدم ..
جوری که هعی با خودم میگفتم دیدی دعوتیه و تو دعوت نشدی !
یهو همون لحظه یکی از دوستام پیام داد که اونجا تو مراسم بود بهم گفت نمیای؟
گفتم مگه تموم نشد؟
گفت نه تازه دارن قرآن میخونن ..
گفتم خب من تا بیام برسم طول میکشه
گفت بیا عب نداره .
بلاخره بعد از نیم ساعت ۴۰ دقیقه رسیدم مراسم ، آخراش بود دیگه ..
مداحی که تموم شد یهو دیدم از بلندگو میگن اونایی که برای تدفین شهید گمنام میان اتوبوس ضلع جنوبی امامزاده برای رفت و آمد محیاست ..
و منی که فقط میخواستم خودمو به اتوبوس برسونم ، اتوبوس یه خیابون اون ور تر وایساده بود ؛
یکی از دوستای عکاسمم اونجا بود که باهم تا اتوبوس دویدیم ..
سوار شدیم ؛ کل مسیر و راجب چیزای جدید صحبت کردیم که قطعا اینم عنایت خود شهدا بود .
بعد از نیم ساعت رسیدیم به محل دفن ؛ اولین بارم بود برای تدفین شهید میرفتم دل تو دلم نبود :)
خداروشکر مراسم خیلی با شکوه برگزار شد .
مهمونا که مطمئنم همگی دعوت خود شهید بودن
مداحی ام که وصف حال این روزا بود
کارکنهای اونجا که با جون و دل برا شهید کار کردن
و..و..و..
تقریبا دو ساعتی اونجا بودیم ، موندیم تا تدفین تموم شه بعد برگردیم هیئت[بماند که چطور برگشتیم هیئت ..😅]
با اینکه هیئتام دیر رسیدیم ولی ارزشش رو داشت ،
تازه هیئت هم یکی از شهید گمنام هارو برای زیارت آورده بودن :)
مراسمِ عصر شهادت که تموم شد ؛ مردد بودم برا شام غریبان کجا برم ..
بین دو سه تا مراسم مونده بودم !
آخرم دم رفتن مقصد و عوض کردم سمت شهید گمنامی که ساعت ۱۲ راهی تهران میشد ، که قطعا اونجا رفتنمم دعوتی بود
از ساعت ۷ اونجا بودم تا ۱۲ که قرار بود شهید رو ببرن :)
این بین یکی از دوستای صمیمیه کربلامم بود با هر لحظهی اونجا یادِ کربلا میوفتادیم .
گذشت رسیدیم به نزدیکای ساعت دوازده ، تابوت شهید و از جایگاه آوردن پایین ..
اینطوری خیلی راحت تر میشد زیارتش کرد .
اشک امون نمیداد :)
خیلی سخت بود واقعا ..
خادمم هعی میگفت مادرمون رو هم شبونه تشییع کردن ، مداحیِ خداحافظ هم انداختن موقع تشییع ، دیگه دل کندن سخت تر شد [حداقل برا منی که کل هفته رو کنارشون بودم]
شهید و راه انداختیم ، برگشتیم داخل که وسیلههامون و برداریم جایگاه خالی موندهی شهید عین سیلی کوبونده شد به صورتمون ..
دیدنِ جای خالیش دل میخواست که نداشتم:)
در آخرم ما موندیم و بغض و حسرت ..
خلاصه که کلِ امروزم کنار شهدا گذشت و بهترین روز و بهترین لحظات برام رقم خورد :)
#مـؤثـر_نوشت
⁴⁰³•⁰⁹•¹⁵
رفته بودم بالا دیدم گوشیم و آورد همینطور که پلههارو میومد بالا ، دست و پا شکسته اسمِ سیو شده رو میخوند ...
تا بیام جواب بدم قطع شد !
دوباره زنگ زدم ...
گفت : کجایی؟
گفتم : خونهام .
بعد بدون مکث بهم گفت بیا دم در ...
گفتم : چرا؟ چیشده؟
گفت : تو بیا چیکار داری !
اومدم پایین چادرم و برداشتم بدو بدو رفتم دم در ؛
اخه دم درم نبود !
راستش نگران شدم ...
دوبارم زنگ زدم اشغال بود ...
آخر دیدم یکی از ته کوچه داره صدام میکنه میگه بالارو نگاه کن:)
دنبالِ صدا بودم ، که دوباره بهم زنگ زد ...
گفت : دیدی منو؟
اون موقع بود که دیدم از یکی از پنجرههای ته کوچه صدام میکنه و میخنده:)
حقیقتا منم قلبم خندید🫀.
- همین حوالی ... -
#مـؤثـر_نوشت
مُـؤَثِـر
-
مقصد اصلا معراجِ شهدا نبود ..
ولی خب لطفِ شهدا مثل همیشه شامل حالمون شد و
دعوتمون کردن .
رسیدیم !
صندلی چیده بودن برا خونوادهی شهدا ..
دونه دونه خونوادهها اومدن ؛
دعا و قرآن خونده شد ..
شهدارو آوردن ، همه به احترامِ شهدا قیام کردیم :)
روضه خونده شد
دور شهدا شلوغ شد ..
بچههای شهدا دور تابوتِ باباشون نشسته بودن🙃
مات و مبهوت به تابوت و عکسِ روی تابوت خیره بودن !
یه چند دقیقهای شهدا پیشمون بودن و بعد هر کدوم و بردن مسجدِ محلهشون ..
وقتی داشتن تابوت هارو میبردن، دختر ۳/۴ سالهی یکی از شهدا یهو با گریه داد زد بابا بابا ..😭
حقيقتاً قلبم تیکه تیکه شد:)💔
تابوتِ شهدارو بردن ..
مراسم تموم شد .
دم در معراج ، همون دختر برگشت سمتِ داخل دست تکون داد و گفت: خداحافظ بابا
مادرش گفت: بابا کو؟!
دختر جواب داد: اوناهاش دیگه ..
- خرده نویسی از این روزها .. -
¹⁴⁰⁴•⁰⁴•⁰²
#مـؤثـر_نوشت
مُـؤَثِـر
تشییع شهدا بود ..
دوباره همون مسیری که هفتهی پیش برای ۵ شهیدِ عزیزمون طی کرده بودیم.
رسیدیم مزار، دلم پاهام و کشید برد سمت مزارِ آقا حمید ..
سنگ مزار گذاشته بودن براشون:)
مادرشون به زبون ترکی حرف میزد؛
میگفت: پسرم منم اگه نتونم بیام پیشت، کسایی هستن که نزارن دورت خلوت بشه ..
ببین چقدر مهمون داری!
یکم موندیم و بعد رفتیم پیش دو شهیدی که تازه دفنشون کردن؛ چند دقیقهای هم اونجا خلوت کردیم.
ولی دوباره پای دل مارو کشید برد سمت مزارِ آقا حمید:)
نشسته بودیم کنار مزارشون، که خواهرشون اومدن ..
با روی خوش و خنده به لب بهمون گفتن؛ مرسی که اومدین ..
بعد هم نشستن کنارمون:)
حرف زدن و از خاطرههاشون گفتن ..
شیرین بود، اما پر از بغض و اشک و آه:)
گریه کردیم، خندیدیم ..
در آخرم پرچمِ ایرانی که روی مزارِ آقا حمید بود شد وَتَنَم و نصیب من شد:)🇮🇷
نمیدونم سِرِش تو چیه!
ولی از همون اولشم هعی احساس میکردم آقا حمید خیلی آشناست برام انگار که میشناسمش ..
برام عجیب بود ..
از وقتی فهمیدم هم محلیم بیشتر:)
خیلی عجیب انس گرفتم باهاشون ..
با هدیهشون هم که عجیب تر، انگار صدام زدن:)
امیدوارم لایق باشم❤️🩹.
- خرده نویسی از احوالاتِ این روزها .. -
¹⁴⁰⁴•⁰⁴•⁰³
#مـؤثـر_نوشت
مُـؤَثِـر
-
پیشواز محرم!
همون جمعِ خودمونیمون ..
نشسته بودیم یهو از کیفش یه پارچهی زرد درآورد؛ بیشتر که دقت کردم دیدم سربنده ..
از همون سربندهایی بود که هفتهی پیش بالا سر مزار شهدای تازه دفن شده آویزون کرده بودن ..
گوشهی سربند هنوز یکم خاکی بود ..
بهم گفت: برا توعه، متبرک هم کردم:)
منم تو بُهت و حیرت از این همه نشونه ..
خدای من! مگه میشه؟
اَلْحَمْدُلِلَّهِ كَمَا هُوَ أَهْلُهُ:)
¹⁴⁰⁴•⁰⁴•⁰⁴
#مـؤثـر_نوشت