eitaa logo
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
1.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
300 فایل
•|پخش لوازم جانبی گوشی 🛍 •|موبایل مهدی •|ارسال به تهران ،کرج •| ارسال به تمام شهرها📦 💖خریدوفروش کارکرده 👌 مهدی تختی۰۹۳۶۴۶۵۴۵۶۱ استان البرز @Nimaa11551362 @ya_mahdy_aj لینک کانال👇 @mobailmehdikaraj https://eitaa.com/joinchat/2402025472Ceb82682f9d
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 3⃣ شب ا
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 4⃣ اى عبّاس! تو با اين كار به همه تاريخ پيام دادى، به شيعيان درس دادى. درس تو اين بود: هركس بخواهد شما را از امام زمانتان جدا كند با او با قاطعيّت برخورد كنيد. مبادا به سخن او گوش فرا دهيد، او شما را به سقوط فرا مى خواند.... من راز سخن تو را فهميدم، وقتى كسى مرا به لبه پرتگاهى مى برد و مى خواهد مرا به آن پرتگاه بيندازد، آيا به او لبخند بزنم؟ هرگز. من او را لعنت مى كنم و ديگر با او سخن نمى گويم! اى عبّاس! تو خوب دانستى كه شمر تو را به چه پرتگاهى فرا مى خواند، تو دورى از امام زمان خود را سقوط مى دانستى و از آن حذر كردى. شمر تو را به سوى قدرت، ثروت و مقام فرا خواند، اگر تو به سمت او مى رفتى به همه اين ها مى رسيدى، امّا تو با حسين(ع) ماندى، تو مى دانستى كه فردا، روز ملاقات شمشيرها و نيزه ها مى باشد، روزى كه بايد در راه حسين(ع)، جان را فدا كنى! ضربه هاى شمشير، باران تيرها و نيزه ها در انتظار تو بود، امّا تو ماندن با حسين(ع)را انتخاب كردى، اين همان راه راست بود. من در نماز بارها اين آيه را خوانده ام: (اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ). تو به من آموختى كه از راه امام زمان خويش جدا نگردم، در اين راه استوار بمانم، هركس از امام زمانش جدا شد به تباهى مى رسد، من نبايد مسير زندگى واقعى را گم كنم. من نبايد به پست و مقام و ثروت دلخوش باشم، كسى كه پست و مقام و ثروت دارد امّا از امام زمانش جدا شده است، فقط زنده است، امّا زندگى نمى كند، زندگى واقعى چيز ديگرى است... آيا من به اين معرفت و شناخت رسيده ام؟ اگر به من ثروت و مقامى بزرگ بدهند و از من بخواهند دست از امام زمانم بردارم، چه خواهم كرد؟ اى عبّاس! شنيده ام كه تو "باب الحوائج" هستى و به اذن خدا، حاجت هاى مردم را مى دهى، من امشب با تو سخن مى گويم! روزگارى بود كه حاجت من، ثروت و پست و مقام بود، امّا امروز از آن حاجت هاى خود، توبه مى كنم. اى عبّاس! آن حاجت ها را ديگر نمى خواهم! من چيز ديگرى از تو مى خواهم. از تو مى خواهم آن غيرت و شهامت را به من لطف كنى و من هم رنگ و بوى تو را بگيرم! مرا درياب و ياريم كن كه در دو راهى هاى انتخاب، مانند خودت، درست و سريع تصميم بگيرم، اگر دنيا و جذبه هاى آن بخواهد مرا از امام زمانم جدا كند، آن دنيا را لعنت مى كنم... اين حاجت من است، ذرّه اى از غيرت خود را در روح و جانم بريز! 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 4⃣ اى ع
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 5⃣ اى عبّاس! مى خواهم با تو سخن بگويم. من نياز دارم با مكتب فكرى تو بيشتر آشنا شوم، جواب سؤال مرا بگو، مرا راهنمايى كن! شمر از تو خواست تا امان نامه را قبول كنى، تو قبول نكردى، آيا به اين فكر كردى كه بيش از سى هزار نفر در اين صحرا جمع شده اند و فردا همه شما را به قتل مى رسانند. شايد بعضى ها خيال كنند كه تو يك نفر هستى و رفتن تو، ضررى به حسين(ع)نمى زند، چه باشى و چه نباشى، اين سپاه، حسين(ع) را مى كشد. پس چرا ماندى؟ ماندن تو، چيزى را عوض نخواهد كرد، فردا خون حسين(ع) اين دشت را سيراب مى كند. اى عبّاس! من هر كارى كه مى خواهم بكنم، به نتيجه آن فكر مى كنم، اگر من جاى تو بودم، وقتى مى ديدم ماندن من، نتيجه اى ندارد، مى رفتم، امّا تو به چه فكر مى كنى؟ چه چيزى باعث شد كه تو بمانى. اين را برايم بگو! من نتيجه گرا هستم، عقل من به نتيجه فكر مى كند، امّا تو چگونه فكر مى كنى؟ جواب تو يك جمله است: "بايد وظيفه گرا باشيم نه نتيجه گرا". وقتى شمر براى تو امان نامه آورد تو او را لعنت كردى و تصميم گرفتى با حسين(ع) بمانى، تو به وظيفه فكر كردى و نه به نتيجه! من هم بايد مثل تو باشم، به وظيفه اى كه در مقابل من است، فكر كنم، وقتى در جامعه خود، سياهى و تباهى مى بينم، نبايد بى خيال شوم و بگويم: "كار من نتيجه اى ندارد، من نمى توانم جامعه را اصلاح كنم". من بايد وظيفه ام را انجام بدهم، اگر مى توانم با يك زشتى و پليدى مقابله كنم، بايد اين كار را بكنم. كاش "عُبيدالله جُعفى" هم مانند تو فكر مى كرد! اگر او فكر و انديشه تو را داشت، نام و ياد او در تاريخ مى درخشيد و همه به او افتخار مى كردند، افسوس كه او نتيجه گرا بود و خود را از سعادت بزرگى محروم كرد. "عُبيدالله جُعفى" كيست؟ روز اوّل محرّم بود، حسين(ع) هنوز به كربلا نرسيده بود، كاروان او به سوى كربلا پيش مى رفت، از دور خيمه اى نمايان شد، اسبى كنار خيمه ايستاده بود و نيزه اى بر زمين استوار بود. آن خيمه از آن چه كسى بود؟ خيمه "عُبيدالله جُعْفى". او از شجاعان و پهلوانان عرب بود، نام او لرزه بر اندام همه مى انداخت. پهلوان كوفه آنجا چه مى كرد؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا عمرسعد از او بخواهد كه به جنگ حسين(ع)برود.13 حسين(ع) نزد او مى رود و به او چنين مى گويد: ــ تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟ ــ من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟ ــ با يارى كردن من. ــ به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوشبخت خواهد بود، امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال، من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آنِ شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز دارم آن شمشير هم از آنِ شما... ــ من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اين جا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود.14 اين گونه شد كه عُبيدالله جُعْفى از سعادت بزرگى محروم شد، او به نتيجه كارش فكر كرد، او با خود گفت كه اگر من به يارى حسين(ع) بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند. اين فكر او بود، ولى كاش او هم وظيفه گرا بود! او بايد مى ديد كه الآن وظيفه اش چيست؟ آيا نبايد به قدر توان خود،از حق دفاع مى كرد؟ عبّاس به همه ياد مى دهد كه ببينند وظيفه امروز آنان چيست و آن را انجام بدهند، چه به نتيجه مطلوب برسند چه نرسند، مهم انجام وظيفه است. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 5⃣ اى
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 6⃣ از جاى برمى خيزم، من بايد فرصت را غنيمت بشمارم، بايد حادثه ها را ببينم و بنويسم. امشب شورانگيزترين شب تاريخ است! در سپاه كوفه شيطان قهقهه مى زند، صداى پاى كوبى و رقص و شادى در همه جا پيچيده است، گويا شيطان امشب و در اين جا، بيش از سى هزار دهان باز كرده است و مى خندد! ولى در آن طرف، در اردوگاه حسين(ع) صداها آرام است. همچون صداى آبى زلال كه مى رود تا به دريا بپيوندد. صداىِ تپش عشق را مى شنوم. فرشتگان آمده اند تا اشكِ دوستان خدا را كه بر گونه ها نشسته است ببينند. عدّه اى در سجده اند و عدّه اى در ركوع. زمزمه هاى تلاوت قرآن به گوش مى رسد.15 خبرى در خيمه ها مى پيچد. حسين(ع) ياران خود را به حضور طلبيده است. همه با عجله سجّاده هاى نماز خود را جمع مى كنند و به سوى خيمه حسين(ع)مى شتابند. چه خيمه باصفايى! بوى بهشت به مشام جان مى رسد! ديدار شمع و پروانه هاست! همه به امام خود نگاه مى كنند و در اين فكر هستند كه حسين(ع) چه دستورى دارد تا با جان پذيرا شوند. حسين(ع) از جاى خود برمى خيزد و مى گويد: "من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم".16 حسين(ع)براى لحظه اى سكوت مى كند. همه منتظرند تا او سخن خود را ادامه دهد: "ياران خوبم! من يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. من به همه شما اجازه مى دهم تا از اين صحرا برويد. من بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اين جا برويد و مرا تنها گذاريد".17 عبّاس همراه با برادرانش برمى خيزد. صداى عبّاس مى لرزد، گويا خيلى گريه كرده است، او مى گويد: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى".18 حسين(ع) با شنيدن اين سخن، اشك در چشمانش حلقه مى زند و گريه مى كند، با گريه حسين(ع) عبّاس به گريه مى افتند، ديگران هم اشكشان جارى مى شود.19 اى عبّاس! امشب راز گريه ات را برايم بگو! برايم بگو چرا اين گونه اشك ريختى؟ تو پهلوان هستى، من عصر امروز، شجاعت تو را ديدم كه چگونه يك سپاه را به عقب راندى، پس چرا اين گونه گريه مى كنى؟ من شنيده ام كه مرد نزد ديگران گريه نمى كند، وقتى اشك تو را ديدم، فهميدم اين حرف درست نيست، مردى مانند تو نيز گريه مى كند، وقتى غصّه اى بزرگ، دل مرد را به درد مى آورد، اشكش جارى مى شود... غصّه تو چيست؟ مرد هر چقدر بزرگ تر باشد، اشك او نيز پيام بزرگ ترى دارد. تو بر غربت حسين(ع) اشك ريختى، مظلوميّت حسين(ع)، اين گونه دل تو را به درد آورد، حسين(ع) در دشت كربلا در محاصره دشمنان است، اگر اين چند نفر هم او را رها كنند و بروند، حسين(ع) غريب و تنها مى شود و اسير دشمنان. تو گريه كردى تا حسين(ع) ديگر اصرار بر رفتن تو نكند، تو مى خواستى بمانى تا حسين(ع) بيش از اين غريب نماند. تو به همه شيعيان تاريخ درس بزرگى دادى، تو با اشك خود، پيام خود را به همه رساندى! من نبايد در مقابل غربت امام زمان خود، بى خيال باشم! بايد به درك و شعورى برسم كه غربت امام زمانم، اشك مرا جارى كند! آيا به راستى من اين گونه ام؟ اى عبّاس! با تو سخن مى گويم، من خود را پيرو تو مى دانم، امّا خودم مى دانم از مرام تو، فاصله دارم، تو "باب الحوائج" هستى، از خدا بخواه تا به من درك و شعورى بدهد تا اشك من براى غربت امام زمانم جارى شود! اين حاجت من است. مدّت ها است كه امام زمانم در پسِ پرده غيبت است، مردم، او را فراموش كرده اند، نمى دانم چرا او را از يادها برده اند، من هم او را فراموش كرده ام! من در روزگار سياهى ها گرفتار شده ام، ديگر هيچ پناهى ندارم، از مردم فرارى شده ام، آخر كسى به فكر او نيست، من در جستجوى او هستم. از او دور مانده ام، امّا هنوز در قلب من، عشق او شعله مى كشد. اى عبّاس! من از تو آموختم كه بايد در حضور جمع، براى غربت امام زمانم اشك بريزم! وقتى ديگران اشك مرا ببينند، به خود مى آيند و به فكر فرو مى روند. من بايد عشق به امام زمانم را با تمام وجودم فرياد زنم. اين دنيا، وفا ندارد، مى دانم كه دير يا زود بايد از اينجا بروم، دل بستن به اينجا كارى بيهوده است، آيا انسان عاقل به "سراب" دل مى بندد؟ من از دل بستن به اين "سراب ها" خسته شده ام... 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 6⃣ از
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 7⃣ همه ياران حسين(ع)، صداى گريه تو را مى شنوند، تو با گريه ات به دل همه آتش غيرت زدى، ياران يكى يكى از جا برمى خيزند و از وفاى خود سخن مى گويند، هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، امّا سخن همه آن ها يكى است: "به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم".20 اكنون حسين(ع) نگاهى پر معنا به ياران با وفاى خود مى كند و در حقّ همه آن ها دعا مى كند و مى گويد: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد".21 همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. اينجا بهشت است! چقدر با صفاست! حسين(ع) تك تك ياران خود را نام مى برد و بهشت را به آنها را نشان مى دهد.22 الله اكبر، الله اكبر! صداىِ اذان صبح در دشت كربلا طنين انداز مى شود. حسين(ع) همراه ياران خود به نماز مى ايستد. همه براى نماز آمده اند... بعد از نماز، حسين(ع) رو به يارانش مى كند و مى گويد: "شهادت نزديك است. شكيبا باشيد و صبور، كه وعده خداوند نزديك است. ياران من! به زودى از رنج و اندوه دنيا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار مى شويد". همه ياران يك صدا مى گويند: "ما همه آماده ايم تا جان خود را فداى شما كنيم".23 حسين(ع) لشكر خود را سازماندهى مى كند، ياران را به سه دسته تقسيم مى كند: دسته راست، دسته چپ و دسته ميانه. زُهير فرمانده دسته راست و حَبيب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشكر مى شوند و خود حضرت نيز، در ميانه لشكر قرار مى گيرد.24 همه آماده اند تا جان خود را فداى شمع وجود حسين(ع) كنند، حسين(ع)پرچم لشكر را به دست برادرش عبّاس مى دهد. عبّاس امروز علمدار دشت كربلاست!25 اين مقامى است كه حسين(ع) به تو عطا كرده است. شيعه به خوبى مى داند هر پرچمى كه به نام حسين(ع) برافراشته مى شود، يادگارى از پرچم توست، ماه محرّم كه فرا مى رسد، اين پرچم توست كه در همه جا برافراشته مى شود. تو پرچم لشكر حق را در دست مى گيرى، تا زمانى كه اين پرچم در دست توست، لشكر حق پابرجاست. چه شكوهى دارد اين پرچم وقتى در دست هاى توست! در جنگ ها، پرچم را به دست شجاع ترين فرد لشكر مى دهند، شجاعت در چهره تو موج مى زند، تو از همه شجاع تر هستى... اين شجاعت را از كه به ارث برده اى؟ اى عبّاس! پدر تو على(ع) است! تاريخ شجاعت او را هرگز از ياد نمى برد. اين قلم مى خواهد گوشه اى از شجاعت على(ع) را بنويسد... سال پنجم هجرى بود، جنگ خندق يا جنگ احزاب. بت پرستان مكّه به جنگ پيامبر آمده بودند، پيامبر قبلاً دستور داده بود تا اطراف مدينه را خندق بكَنند، سپاه مكّه وقتى به مدينه رسيد، پشت خندق زمين گير شد. "ابن عبدُوُدّ" يكى از قهرمانان عرب بود، او قسم ياد كرد كه از خندق عبور كند. او سوار بر اسبش شد و از خندق عبور كرد، او مردى بود كه يك تنه با هزار سوار برابرى مى كرد.26 صداى ابن عبدُوُدّ در فضا پيچيد: "هَلْ مِنْ مُبارِز". آيا كسى هست كه به نبرد با من بيايد؟ طنين صداى او تا دور دست مى رفت، آيا كسى هست كه با من پيكار كند؟ هيچ كس جواب او را نداد، ابن عبدُوُدّ فرياد مى زد و حريف مى طلبيد و شمشيرش را بالاى سرش مى چرخاند و مى گفت: "اى مسلمانان! مگر شما نمى گوييد كه وقتى كشته مى شويد به بهشت مى رويد؟ چرا هيچ كس نمى آيد تا او را به بهشت بفرستم؟". مسلمانان همه سر به زير انداخته بودند، هيچ كس جوابى نمى داد.27 على(ع) لحظه اى صبر كرد، شايد كس ديگرى بخواهد به اين نبرد برود. خيلى ها از او سن و سال بيشترى داشتند، على(ع)مى خواست احترام آن ها را بگيرد، امّا هر چه صبر كرد، كسى جوابى نداد، سرانجام او تصميم گرفت از جا برخيزد، صداى او در فضا پيچيد: "اى رسول خدا! آيا اجازه مى دهيد من به نبرد با ابن عبدُوُدّ بروم؟"... پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: ــ يا على! آيا مى دانى كه اين مرد ابن عبدُوُدّ است؟ ــ من هم على، پسرِ ابوطالب هستم! پيامبر وقتى اين سخن را شنيد، اشك در چشمانش حلقه زد، به راستى على(ع) چقدر زيبا جواب داد...28 على(ع) به ميدان آمد و رو به ابن عبدُوُدّ كرد و گفت: "چقدر عجله كردى و شتاب نمودى و مبارز طلبيدى، بدان من همان كسى هستم كه آمده ام تا با تو نبرد كنم".29 جنگ تن به تن آغاز شد، گرد و غبار همه جا را گرفت، لحظاتى گذشت... على(ع)پيروز اين ميدان شد، او با يك ضربه ابن عبدُوُدّ را به خاك نشاند. صداى "الله اكبر" همه جا پيچيد. پيامبر رو به يارانش كرد و گفت: "ضربتِ على(ع) در امروز، نزد خدا بالاتر از عبادت جنّ و انس است".30 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 7⃣ همه
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 8⃣ و اکنون.... ای عباس !تو برادری به نام "محمد" داری، من او را به "محمد حنیفه "میشناسم. "حنیفه"نام مادر اوست. تو و محمد حنیفه و حسین (ع)با هم برادر هستید، اما از سه مادر. نام مادر تو ،"ام البنین " است . نام مادر حسین (ع). فاطمه(س) است، نام مادر محمّدحنفيّه هم "حنفيّه" است. راستى محمّدحَنَفيّه الآن كجاست؟ چرا در كربلا نيست؟ چرا به يارى حسين(ع) نيامده است؟ وقتى حسين(ع) به سوى كوفه حركت كرد، او در سرزمين حجاز ماند، او بيمار بود و توان حركت نداشت. چرا من از "محمّدحنفيّه" ياد كردم؟ چه مى خواهم بگويم؟ مى خواهم از جنگ "صفّين" سخن بگويم. زمانى كه على(ع) در مقابل سپاه معاويه قرار گرفت. على(ع) پرچم را به دست پسرش (محمّدحنفيّه) داد و از او خواست تا به قلب سپاه معاويه حمله كند. محمّدحنفيّه نگاهى به ميدان جنگ كرد، ترس بر دلش نشست و گفت: "پدر جان! مگر نمى بينى كه نيزه ها مانند قطرات باران به اين سو مى آيند". على(ع) نگاهى به پسرش مى كند و پرچم را از دست او مى گيرد و خود به قلب سیاه معاویه حمله می برد.31 اين ترس محمّدحنفيّه براى چه بود؟ او اين ترس را از خاندان مادرى خود به ارث برده بود، راست گفته اند كه حلال زاده به دايى خود مى رود... اكنون مى خواهم از يك ماجرا سخن بگويم! سال ها بود كه فاطمه(س) از دنيا رفته بود، على(ع) قصد داشت بار ديگر ازدواج كند. او مى دانست كه فرزند از مادر شجاعت را به ارث مى برد... على(ع) برادرى به نام "عقيل" داشت. عقيل قبيله هاى عرب را به خوبى مى شناخت و با نسب و ويژگى هاى آنان، آشنايى كامل داشت. على(ع) نزد عقيل رفت و به او گفت: "اى برادر! من مى خواهم پسرى شجاع داشته باشم، به دنبال دخترى مى گردم كه از خاندانى شجاع باشد".32 عقيل به فكر فرو رفت، به راستى على(ع) اين پسر شجاع را براى چه مى خواهد؟ خدا به على(ع) حسن و حسين(ع) را داده است، اين دو پسر در اوج شجاعت هستند، آنان پسران فاطمه(س) هستند، شجاعت آنان مثال زدنى است. عقيل نمى دانست كه روزى در كربلا، حسين(ع) غريب مى شود، مردم كوفه او را دعوت مى كنند و سپس شمشير به رويش مى كشند، على(ع)مى خواهد پسرى شجاع داشته باشد كه در روز عاشورا، برادرش حسين را يارى كند... عقيل نياز به زمان داشت، خيلى ها آرزو دارند دختر خود را به عقد على(ع)درآورند، امّا عقيل بايد بررسى مى كرد، به راستى چه كسى مى تواند پسرى شجاع به دنيا آورد؟ عقيل به دنبال دخترى بود كه قدّ بلندى داشته باشد و از خاندان شجاعى باشد... چند روز گذشت، عقيل بايد به خاندانى مى رسيد كه شجاعت در ذات و ريشه آنان باشد. او به ياد "عامِر" افتاد.33 عامِر كيست؟ همان كسى كه او را "مُلاعِب الأسِنَة" مى خواندند. "مُلاعِب الأسِنة" چه معنايى دارد؟ "كسى كه نيزه ها را به بازى مى گرفت". شيرمردى كه از نيزه ها نمى ترسيد و چنان به ميان تيرها و نيزه ها مى رفت، گويى كه به ميان قطرات باران مى رود. عقيل با شعر نيز آشناست، او مى داند كه شاعرى در وصف "عامر" چنين گفته است: "وقتى عامر به جنگ دشمنان مى رود، نيروى يك سپاه را در خود جمع كرده است!".34 آرى، عامر كسى بود كه يك تنه در مقابل يك سپاه مى ايستاد! عقيل به شجاع ترين مرد عرب فكر مى كرد. سال ها پيش عامر از دنيا رفته است، امّا نسل او هستند، عقيل در ميان آنان به جستجوى دختر بود... چه دخترى از نسلِ عامر در آستانه ازدواج است؟ عقيل از همه سؤال كرد، سرانجام به خانه زنى به نام "ثُمامه" رفت. ثمامه، نوه عامر بود. ثمامه دخترى به نام "فاطمه" داشت! عقيل شنيده بود كه فاطمه، قدّى بلند دارد و در چهره او ادب موج مى زند. آرى، عقيل گمشده خود را پيدا كرده بود، اين فاطمه همان كسى است كه مى تواند براى على(ع)، شيرمردى به دنيا آورد. در اينجا اين نكته را بايد بنويسم: اين فاطمه همان "اُمّ البَنين" است كه مادر عبّاس است. "اُمّ البَنين" لقب ايشان است. اسم اصلى مادر عبّاس، فاطمه است. "اُمّ البَنين" به معناى "مادر پسرها" مى باشد. بعد از ازدواج على(ع) با اين فاطمه، خدا به او چندين پسر داد، براى همين او را "مادر پسرها" خواندند. اُمّ البَنين، از نسل "عامر" بود، او دخترِ نوه عامر بود، شهامت و شجاعت چيزى بود كه در گوشت و خون او جارى بود. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 8⃣ و اک
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 9⃣ عقيل خوشحال نزد على(ع) رفت و ماجرا را به او گفت، على(ع) انتخاب برادرش، عقيل را پسنديد و او را براى خواستگارى فرستاد. عقيل با پدر و مادر فاطمه سخن گفت، آنان بسيار خوشحال شدند، چه افتخارى بالاتر از اين كه على(ع) داماد آنان شود. آنان اين ماجرا را به فاطمه گفتند و او هم از صميم قلب، خدا را شكر كرد و با اين پيشنهاد موافقت كرد. مراسم عقد برگزار شد، مدّتى گذشت، على(ع) همسرش را به خانه اش آورد... نوزادى كه تازه به دنيا آمده است را روى دستان على(ع) قرار دادند، على(ع)نگاهى به چهره پسرش نمود، روى او را بوسيد و نام او را "عبّاس" نهاد، آن روز، هيچ كس نمى دانست كه على(ع) چقدر خوشحال است، او اوج شهامت و شجاعت را در چهره فرزندش مى ديد. عبّاس ذخيره اى است براى روز عاشورا! روزى كه حسين(ع)، غريب و تنها در دشت كربلا گرفتار شود، آن روز عبّاس، پشت و پناه حسين(ع) خواهد بود... همه اين سخنان را گفتم تا به پاسخ اين سؤال برسم: چرا صبح عاشورا، حسين(ع) عبّاس را به عنوان علمدار خود انتخاب كرد و پرچم لشكر حق را به دست او داد؟ من پاسخ خود را يافتم: هيچ كس از عبّاس، شجاع تر نيست. او شجاعت را از پدر و مادرش به ارث برده است. صبح روز عاشوراست، طبل آغاز جنگ، زده مى شود و سپاه كوفه حركت مى كند، اين صداى عمرسعد است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اى لشكر خدا! پيش به سوى بهشت!". لشكر كوفه حركت مى كند و روبروى لشكر حسين(ع) مى ايستد، حسين(ع)رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: "اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد. مى خواهم شما را نصيحت كنم". نفس ها در سينه حبس مى شود، حسين(ع) سخن خود را چنين ادامه مى دهد: "آيا مرا مى شناسيد؟ لحظه اى با خود فكر كنيد كه مى خواهيد خون چه كسى را بريزيد. مگر من پسرِ دختر پيامبر نيستم؟".35 سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه مى افكند. هيچ كس جوابى نمى دهد، حسين رو به آنان مى كند و مى گويد: "شما سخن حق را قبول نمى كنيد. زيرا شكم هاى شما از مال حرام پر شده است".36 آرى! مال حرام، رمز سياهى دل هاى اين مردم است. اكنون عمرسعد به سربازان دستور مى دهد كه همهمه كنند تا صداى حسين(ع) به گوش كسى نرسد. او مى ترسد كه سخن حسين(ع) در دل اين سپاه اثر كند. براى همين، صداى طبل ها بلند مى شود و همه سربازان فرياد مى زنند! بيش از سى هزار سرباز، براى شروع جنگ لحظه شمارى مى كنند.. سپاه كوفه منتظر فرمان عمرسعد است، عمرسعد روى زمين مى نشيند و تير و كمانى در دست مى گيرد، او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند: "اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم".37 تير از كمان عمرسعد جدا مى شود و به طرف لشكر حسين(ع) پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عمرسعد فرياد مى زند: "در كشتن حسين كه از دين بر گشته است شكّ نكنيد".38 ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها، سياه شده است. ياران حسين(ع)عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى حسين(ع) مى كنند، زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاشقان پر و بال مى گشايند و بر خاك مى افتند. زمين و آسمان پر از تير شده و چه غوغايى به پاست! عمرسعد مى داند كه به زودى همه تيرهاى اين لشكر تمام خواهد شد، در حالى كه او بايد براى مراحل بعدى جنگ نيز، مقدارى تير داشته باشد. او دستور مى دهد تا تيراندازى متوقّف شود. آرامشى نسبى، ميدان را فرا مى گيرد. سپاه كوفه خيال مى كنند كه حسين(ع) را كشته اند، امّا حسين(ع) سالم است و ياران او تيرها را به جان خريده اند. سى و پنج تن از ياران حسين(ع) شهيد شدند. اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مى رسد. ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مى روند آنان، وفاى خود را به پيمانى كه با حسين(ع)بسته اند، ثابت مى كنند و جان خويش را فداى حسين(ع) مى كنند... 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 9⃣ عقيل
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 0⃣1⃣ ساعت تقريباً ده صبح است، تو در كجايى؟ من در جستجوى تو هستم، اى عبّاس! از صبح تا اين لحظه، هم از خيمه ها نگهبانى مى كردى، هم پرچمدار لشكر بودى، اكنون به علقمه مى انديشى... تو سقاى دشت كربلايى! از روز هفتم كه آب را بر حسين(ع) و يارانش بستند، تشنگى در خيمه ها بيداد مى كند، اكنون تو تصميم مى گيرى تا به سوى علقمه بروى و آب بياورى. بارها و بارها همراه گروهى از ياران، به سوى علقمه رفته اى و آب آورده اى! مى دانى كه امروز بر تعداد نگهبانان علقمه افزوده شده است، هزاران تيرانداز در اطراف علقمه سنگر گرفته اند تا نگذارند كسى آب به خيمه هاى حسين(ع)ببرد. ساعت ده صبح است، پسران اُمّ البَنين با هم به سوى علقمه حركت مى كنند: عبّاس، جعفر، عثمان و عبدالله! شما چهار برادر با هم حركت مى كنيد، در خيمه گاه كودكان زيادى، تشنه هستند... شما چهار نفر مى خواهيد به جنگ چهار هزار نفر برويد؟ اين همان شجاعتى است كه شما از پدر و مادر به ارث برده ايد! على(ع) از اين روز خبر داشت و براى همين در جستجوى همسرى شجاع بود... همسرى كه در خون و گوشت او، شجاعت موج بزند. شما فرزندان اُمّ البَنين هستيد... حماسه اى شكل مى گيرد. شما لشكر چهار هزار نفرى را مى شكافيد و همه را فرارى مى دهيد و خود را به آب مى رسانيد. اى عبّاس! مشك را پر از آب مى كنى و آن را بر دوش مى گيرى و همراه برادران خود به سوى خيمه ها حركت مى كنى. تو مى دانى كه راه برگشت، بسيار سخت تر از راه آمدن است. دقّت مى كنى كه تيرى به مشك اصابت نكند، مشك بر دوش توست و سه برادر تو، همچون پروانه، دور تو مى چرخند، آن ها جان خود را سپر اين مشك مى كنند تا مشك سالم به مقصد برسد. همه بچّه ها در خيمه ها، منتظر اين آب هستند. آيا اين مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ صداى "آب، آب" بچّه ها هنوز در گوش شماست. شما تيرها را به جان مى خريد و به سوى خيمه ها مى آييد. اى عبّاس! مشك بر دوش توست و اشك در چشم دارى... به سوى خيمه ها مى آيى، وقتى از علقمه جدا شدى، سه برادر همراه داشتى، وقتى دشمن شروع به تيرباران كرد، جعفر روى زمين افتاد. او تيرها را به جان خريد. تو دوست داشتى بايستى و برادر را در آغوش بگيرى، امّا فرصتى نمانده است. جعفر با چشم، به تو اشاره كرد كه اى عبّاس برو، بايد مشك را به خيمه ها برسانى! آيا مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ اشك در چشمان تو حلقه مى زند، به راه خود ادامه مى دهى، كمى جلوتر، برادر ديگر بر زمين مى افتد... تو فقط يك برادر ديگرت را همراه خود دارى، به سوى خيمه ها پيش مى روى، ديگر راهى تا خيمه ها نمانده است، امّا سرانجام برادر ديگر تو در خون خود مى غلتد.39 همه كودكان چشم انتظارند. آن ها فرياد مى زنند: "عمو آمد، سقّاى كربلا آمد"، امّا چرا او تنهاى تنها مى آيد؟ تو نگاهى به كودكان تشنه مى كنى و مى گويى: "عزيزانم! بياشاميد، كه من سه برادر را براى اين آب از دست داده ام". آيا باز هم براى آوردن آب به سوى علقمه خواهى رفت؟! اكنون نزديك ظهر است و گرماى آفتاب بيداد مى كند. اين همه زن و بچّه و يك مشك آب و آفتاب گرم كربلا! ساعتى ديگر، باز صداى "آب، آب" كودكان در صحرا مى پيچد. آن وقت تو چه خواهى كرد، تو كه ديگر سه برادر ندارى، آن ها پر كشيدند و رفتند. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 0⃣1⃣ سا
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 1⃣1⃣ نزديك اذان ظهر است، بيشتر ياران حسين(ع) شهيد شده اند، وقت نماز است. حسين(ع) مى خواهد آخرين نماز خود را بخواند، او رو به قبله مى ايستد، ياران پشت سر او صف مى بندند. "سعيد" يكى از ياران حسين(ع) است، او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد، تيراندازان آماده اند تا حسين(ع) را در نماز شهيد كنند. نماز آغاز مى شود، عمرسعد اشاره اى به تيراندازان مى كند. آن ها قلب حسين(ع)را نشانه گرفته اند، از هر طرف تير مى بارد. سعيد سپر خود را به هر طرف مى گيرد، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير مى آيد. سعيد خود را سپر بلاى حسين(ع) مى كند و همه تيرها را به جان مى پذيرد. نماز تمام مى شود و سعيد هم بر روى زمين مى افتد...40 بعد از نماز، ديگر ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مى روند و شهيد مى شوند، بعد از آن نوبت به جوانان بنى هاشم مى رسد. على اكبر، قاسم و عَون و ... يكى پس از ديگرى شهيد مى شوند... ساعت تقريباً دو بعد از ظهر است، ديگر حسين(ع) غير از تو يار و ياورى ندارد، همه رفتند و جان خويش را فداى امام خود نمودند. تو تنهايى حسين(ع) را مى بينى و اين، دل تو را به درد مى آورد. تو نزد برادر مى آيى و مى گويى: "اى برادر! آيا به من اجازه ميدان مى دهى؟". من در اين سخن تو دقّت مى كنم، تو در اينجا حسين(ع) را برادر خطاب مى كنى! بعضى ها مى گويند: "عبّاس هرگز حسين(ع) را برادر صدا نمى زد، فقط لحظه جان دادن، حسين(ع) را برادر خطاب كرد و گفت: برادر! برادرت را درياب!". چرا آنان واقعيت را انكار مى كنند؟ كاش آنان كه اين مطلب اشتباه را براى مردم مى گويند، قدرى مطالعه مى كردند! به راستى آيا آنان، اين سخن تو را نشنيده اند؟ وقتى مى خواستى به ميدان بروى حسين(ع) را برادر خطاب كردى و گفتى: "اى برادر! آيا به من اجازه ميدان مى دهى؟".41 در آن لحظات، هيچ واژه اى به اندازه شنيدن اين واژه، دل حسين(ع) را شاد نمى كرد، تو حسين(ع) را برادر خطاب كردى زيرا مى دانستى كه دنيايى از احساس در اين واژه نهفته است. هيچ واژه ديگرى، نمى توانست جايگزين اين واژه شود. نمى دانم چرا بعضى ها عادت كرده اند كه هر مطلبى را بدون دليل، بيان مى كنند و آن را براى مردم مى گويند و قدرى فكر نمى كنند... "اى برادر! آيا به من اجازه ميدان مى دهى؟". منتظر هستى تا جواب حسين(ع) را بشنوى، دوست دارى كه حسين(ع) به تو هم اجازه بدهد تا جانت را فدايش كنى. قطرات اشك در چشمان حسين(ع) حلقه مى زند، تو گريه حسين(ع) را مى بينى، اين سخن تو با دل حسين(ع) چه كرد؟ سخن خود را اين گونه ادامه مى دهى: "سينه من به تنگ آمده است و از زندگى سير شده ام، مى خواهم به ميدان بروم و اين منافقان را به سزايشان برسانم و انتقام خون شهيدان را بگيرم". حسين(ع) به تو نگاهى مى كند و مى گويد: "برو براى كودكانم مقدارى آب بياور". تو سخن برادر را اطاعت مى كنى و آماده مى شوى تا براى كودكان آب بياورى. حسين(ع) به تو اذنِ آب آوردن مى دهد، نه اذن جنگ. تشنگى در خيمه ها غوغا مى كند، آفتاب گرم كربلا مى سوزاند، صداى عطش كودكان است كه صحراى گرم كربلا را در برگرفته است: "آب، آب!". تصميم مى گيرى تا با مردم كوفه سخن بگويى و آنان را نصيحت كنى، درست است كه نام تو عبّاس است، امّا در دل تو، دريايى از مهربانى موج مى زند، به سوى اين مردم مى روى تا آنان را موعظه كنى. اين اوج مهربانى توست، تو با اين دشمنانى كه خون همه ياران حسين(ع) را ريخته اند، مهربانى مى كنى و دوست دارى آنان را هدايت كنى، پس چرا بعضى ها فقط خشم تو را برايم مى گويند؟ تو پسر على(ع) هستى، در قلب تو، مهربانى و عطوفت على(ع) موج مى زند، آرى، وقتى دشمن در راه باطل اصرار ورزيد و راه را بر تو بست، تو بر آنان خشم گرفتى. تو با آنان سخن مى گويى و از آنان مى خواهى تا آب را براى بچه هاى بى گناه آزاد كنند، امّا سخن تو در دل آنان اثر نمى كند، آنان كه شكم خود را از مال حرام انباشته اند، ديگر سخن حق را نمى پذيرند.42 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 1⃣1⃣ ن
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 2⃣1⃣ به سوى خيمه ها باز مى گردى، مشك خالى و سلاح خود را برمى دارى و سوار بر اسب مى شوى و به سوى علقمه حركت مى كنى.43 هيچ كس نيست تو را يارى كند؟ كاش ياران باوفا بودند و تو را همراهى مى كردند. تو مشك آب را برمى دارى تا بار ديگر به سوى علقمه بروى. صدايى به گوش تو مى رسد: "صبر كن، برادر! من هم با تو مى آيم". اين بار، حسين(ع) همراه تو مى آيد، شما با هم به سوى فرات هجوم مى بريد. صدايى در صحرا مى پيچد: "مبادا بگذاريد كه آن ها به آب برسند، اگر آن ها آب بنوشند هيچ كس را توان مبارزه با آن ها نخواهد بود".44 شما به سوى علقمه پيش مى تازيد، چه كسى مى تواند در مقابل شما بايستد؟ هيچ كس توان مقابله با شما را ندارد، صداى "الله اكبر" دو برادر در دل صحراى كربلا مى پيچد. عمرسعد دستور مى دهد: "بين دو برادر فاصله ايجاد كنيد سپس تير بارانشان كنيد". تيراندازان شروع به تيراندازى مى كنند، تيرى به چانه حسين(ع) اصابت مى كند. حسين مى ايستد تا تير را بيرون بكشد. خون فواره مى زند.45 لشكر از فرصت استفاده مى كند و بين حسين و تو جدايى مى اندازد، حسين(ع)ديگر تو را نمى بيند، صداى تو را هم نمى شنود... خيمه ها هيچ نگهبانى ندارد، حسين(ع) به سوى خيمه ها باز مى گردد، نكند خطرى خيمه ها را تهديد كند! تو همچنان پيش مى تازى، تو به سوى دور دست حركت مى كنى، قسمتى از نهر علقمه كه به خيمه گاه نزديك است پر از مأموران سپاه كوفه است، تو بايد در امتداد نهر علقمه به پيش بروى، مى خواهى به جايى برسى كه مأموران كمترى حضور دارند. به جايى رسيده اى كه ديگر ميان تو و علقمه، سپاهى نيست، فقط يك نخلستان ميان تو و علقمه است، با عجله وارد نخلستان مى شوى، افرادى كه در عقب تو مى آيند، از تو جا مانده اند، تو زودتر از آنان به علقمه مى رسى. هنوز مأموران نرسيده اند، تو موفّق مى شوى و به آب مى رسى، با اسب وارد نهر مى شوى، فرصت نيست كه از اسب پياده شوى. چه آب خنك و گوارايى! كفى از آب مى گيرى، آب را مقابل صورت مى آورى، تو تشنگى حسين(ع) را از ياد نبرده اى، آب را بر روى آب مى ريزى، اكنون با خود چنين سخن مى گويى: "اى عبّاس! زندگى بعد از حسين ديگر ارزشى ندارد، تو بعد از حسين زندگى را براى چه مى خواهى؟ لب هاى حسين تشنه است و جان او در خطر است...". جگر تو از تشنگى مى سوزد، ولى قبل از حسين(ع) آب نمى نوشى! مشك را در آب قرار مى دهى، صداى دلنشين آب كه در كام مشك مى رود، جان تو را پر از شور مى كند.46 اكنون مشك پر شده است. آن را به دوش مى اندازى و حركت مى كنى، لب هاى تو تشنه است، فرشتگان، مات و مبهوت تو شده اند، با لب تشنه از علقمه بيرون مى آيى. اى عبّاس! هر كس جاى تو بود مقدارى آب مى خورد تا بتواند بهتر جنگ كند و شمشير بزند، امّا تو اين گونه فكر نمى كردى، تو با خود عهد كردى تا زمانى كه حسين(ع) آب ننوشيده است آب نخورى. تو نشان دادى كه يك مرد مى تواند بزرگ تر از تشنگى باشد، تو تشنگى را به حقارت كشاندى! اى عبّاس! من هنوز مات و مبهوت اين كار تو هستم، كمى به من فرصت بده، عقل من نمى تواند اين كار تو را بفهمد. چرا آب نخوردى تا بتوانى بهتر دفاع كنى؟ دفاع از حسين(ع) مهم بود، تو اين را مى دانستى، امّا عقل عاشق تو، چيز مهم ترى را فهميد، تو به درك بالاترى رسيده بودى و براى همين آب نخوردى. تو از نسل ابراهيم(ع) هستى، تو راه او را ادامه دادى، تو مى خواستى به آب برسى و وقتى به آن رسيدى از آن گذشتى. ابراهيم(ع) فرزندى نداشت، خدا به او اسماعيل را داد، او اسماعيل را بيشتر از جان خودش، دوست داشت. روز امتحان فرا رسيد، خدا به او فرمان داد كه بايد اسماعيلش را قربانى كند، او بايد كارد در دست مى گرفت و پسرش را رو به قبله مى خواباند و خونش را بر زمين مى ريخت. خدا مى خواست او را از همه وابستگى ها نجات دهد. ابراهيم پسرش را روى زمين به سمت قبله خواباند، همه فرشتگان اين منظره را تماشا مى كردند، ابراهيم(ع) "بسم الله" گفت و كارد را بر گلوى پسرش كشيد; امّا كارد نبريد، دوباره كارد را كشيد، زير گلوى اسماعيل سرخ شد. ابراهيم(ع)كارد را محكم تر فشار داد; امّا باز هم كارد نبريد، او كارد را بر سنگى زد و سنگ شكافت. صدايى در آسمان طنين انداخت كه اى ابراهيم تو از امتحان موفّق بيرون آمدى. جبرئيل آمد و گوسفندى به همراه آورد و آن را به ابراهيم(ع) داد تا آن را قربانى کند.47 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 2⃣1⃣ به
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 3⃣1⃣ اين حكايت، براى دوستان خدا هميشه هست، آنان بايد از اسماعيل ها بگذرند... امروز، اسماعيل من چيست؟ من بايد از چه چيزى بگذرم؟ اى عبّاس! هر وقت كه عقل من بتواند راز كار ابراهيم(ع) را بفهمد، مى تواند راز كار تو را بفهمد. آخر چگونه ممكن است يك پدر، پسرش را بر روى خاك بخواباند و كارد بر گلوى او بگذارد و بخواهد او را قربانى كند؟ چه عشقى در دل ابراهيم(ع)نشسته بود كه اين گونه از اسماعيل گذشت و كارد را محكم بر گلويش كشيد؟ من فقط اين ها را مى نويسم، امّا با درك آن، فاصله زيادى دارم. اى عبّاس! من مى دانم كه عشقى در دل تو نشسته بود كه تو از آب گوارا گذشتى و با لب تشنه از علقمه بيرون آمدى. اين كار عقلى است كه عاشق فرمان خدا شده است، عقل من عاشق دنياست، شيفته زيبايى هاى دنيا شده است، عقل من نمى تواند اين كار تو را درك كند... تو مشك را از آب پر مى كنى و از علقمه بيرون مى آيى، ميان تو و خيمه گاه، نخلستانى است كه بايد آن را پشت سربگذارى، تو به لب هاى تشنه حسين(ع)فكر مى كنى و اميد دارى آب را به خيمه ها برسانى. به سوى خيمه ها حركت مى كنى... مشك تو به ظاهر از آب پر است، امّا اگر خوب بنگرم تو در مشك خود، زندگى دارى، تو مشك را از عشق و معرفت پر كرده اى و آن را به دوش گرفته اى تا تشنگان تاريخ را سيراب كنى! لب هاى تو تشنه است، تو عطشِ پرواز دارى، مى خواهى از اين قفس تنگ دنيا رها شوى و به سوى آسمان ها پرواز كنى، تو در آستانه پرواز هستى، به پرواز مى انديشى و از هيچ چيز واهمه ندارى... دشمنان به داخل نخلستان آمده اند، گروهى از آنان در پشت نخل ها كمين كرده اند، چقدر آنان نامرد هستند، اگر جرأت دارند بيايند و از روبرو با تو بجنگند، چرا در پشت نخل ها كمين كرده اند؟ چرا آن گروه، مردانه نمى جنگند؟48 گروهى راه را بر تو بسته اند، تو در اين كارزار با آنان درگير مى شوى، شمشير مى زنى و آنان را دور مى كنى، از كنار نخل ها، يكى پس از ديگرى مى گذرى... فرياد برمى آورى: "من از مرگ نمى ترسم. من سپرِ جان حسينم! من ساقى تشنگان كربلايم!".49 راه را مى شكافى و جلو مى روى، هيچ هراسى از دشمن به دل ندارى، تو مى خواهى اين آب را به خيمه ها برسانى، لب هاى كودكان تشنه است، هنوز صداى "آب، آب" آنان در گوش تو، طنين انداز است... بايد هم مشك را از خطرِ تيرها حفظ كنى و هم شمشير بزنى و سپاه را بشكافى و جلو بروى. مى رزمى، مى جنگى و جلو مى روى. تو بيشتر به فكر مشك آب هستى تا به فكر مبارزه! تو آمده اى تا آب براى كودكان ببرى، على اصغر تشنه است... از كنار نخلى عبور مى كنى، دست خود را دراز كرده اى تا شمشير بزنى و دشمنان را دور كنى كه ناگهان يكى (كه در پشت نخل كمين كرده است) شمشيرش را به دست راست تو مى نشاند، بى درنگ شمشير را به دست چپ مى گيرى، دست راست تو قطع شده است و خون از آن مى جوشد، تو به مبارزه ادامه مى دهى و فرياد مى زنى: "به خدا قسم، اگر دست راست مرا قطع كرديد من هرگز از دين خودم، دست بر نمى دارم".50 به اين فكر مى كنى كه آب را به خيمه ها برسانى، با دست چپ، شمشير مى زنى و دشمنان را عقب مى رانى، ناگهان از پشت نخل ديگرى، شمشيرى بر دست چپ تو مى نشيند، دست چپ تو قطع مى شود.51 فرياد برمى آورى و با خود چنين سخن مى گويى: "اى عبّاس! از اين كافران هراسى به دل راه نده و به رحمت خدا خرسند باش! اى عبّاس! تو به ديدار پيامبر و خوبان مى روى. خدايا! اين مردم دست چپ مرا قطع كردند، از تو مى خواهم آنان را به عذاب خود گرفتار سازى". تو در اوج بلا ايستاده اى، خون از دو دست تو جارى است، امّا هنوز اميد در دل دارى، تو نااميد نشده اى، هراسى به دل راه نمى دهى و از رحمت خدا سخن مى گويى! تو با خود اين گونه سخن مى گويى يا با من؟ تو دارى با تاريخ سخن مى گويى، تو درس ايثار و استقامت به شيعيان مى دهى! تو به من ياد مى دهى كه مى توان در اوج بلا ايستاد و نااميد نشد و از رحمت خدا سخن گفت. اى عبّاس! تو كيستى؟ من تو را نشناختم، مرام تو را ندانستم، فقط نام تو را شنيدم و درس تو را نياموختم! به من فرصت بده تا به اين سخن تو فكر كنم. اين سخن تو، چه شكوهى دارد: "از اين كافران هراسى به دل راه نده و به رحمت خدا خرسند باش". 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 3⃣1⃣ اي
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 4⃣1⃣ اى عبّاس! تو مى دانى كه من دل به دنيا بسته ام، شيفته اين دنياى خاكى شده ام، وقتى كه بلا و سختى برايم پيش مى آيد به زمين و زمان، بد مى گويم، تو مرا به خوبى مى شناسى، من انسانى ضعيف هستم، تو مى خواهى مرا رشد بدهى. كنار نهر علقمه، وقتى دو دستت قطع شده است، سخنى را مى گويى تا مرا رشد دهى. اين ها درس هاى دانشگاه توست! من به سخن تو مى انديشم، تو در اين چند جمله، چقدر حرف برايم زدى! تو نگاه مرا به بلا عوض كردى و اين شاهكار توست... وقتى من در دانشگاه تو، درس خواندم، بلا را به گونه اى ديگر مى بينم... من بايد نگاه خود را به زندگى عوض كنم، بايد بدانم براى چه به اينجا آمده ام، اگر به جواب اين سؤال رسيده باشم، زندگى را زيبا مى بينم، در اوج سختى و بلا، شكر خدا مى گويم و از زيبايى دم مى زنم. اى عبّاس! تو در اوج بلا ايستادى و از رحمت خدا سخن گفتى. لب هاى تو تشنه بود و خون از بازوان تو جارى بود، هزاران نفر تو را محاصره كرده بودند، امّا تو از مهربانى خدا سخن مى گويى... من به اين دنيا آمده ام تا به سوى كمال بروم، دل من از همه جهان، بزرگ تر است، ولى من شيفته دنيا مى شوم، من به اينجا آمده ام تا حركت كنم و رشد كنم، من مسافر هستم، دنيا منزل من نيست، بايد چند روزى در اينجا بمانم، توشه اى برگيرم و بروم. وقتى دل من مشتاق دنيا مى شود، چه بايد كنم؟ چگونه بايد از خمارى دنياطلبى نجات پيدا كنم؟ جواب اين سؤال يك كلمه بيشتر نيست: "بلا". بلا، همچون تازيانه اى است كه بر روح من مى خورد و مرا از خواب غفلت بيدار مى كند. خدا از روى مهربانى، بت هاى مرا مى شكند، بت ها را از من مى گيرد تا من به راه بيفتم، حركت خود را فراموش نكنم، اين بلاها و رنج ها، براى بيدار كردن من است. انسان آمده است كه برود، نيامده است كه در اين دنيا بماند، بلا كه از راه مى رسد، دل انسان از دنيا جدا مى شود، شتاب رفتن مى گيرد. وقتى پدرى بچه اش را دوست دارد با دقّت برنامه واكسن زدن بچه اش را پيگيرى مى كند، او حواسش را جمع مى كند، مبادا وقت واكسن زدن بچه بگذرد. واكسن براى بچه درد دارد، امّا پدر خودش بچه اش را به درمانگاه مى برد تا به بچه اش واكسن بزنند. بچه وقتى اين رفتار پدر را مى بيند، گريه مى كند، انتظار ندارد كه پدر با او اين گونه رفتار كند. بچه پيش خود مى گويد: "پس مهربانى پدرم كجا رفت؟". وقتى بچه بزرگ شد مى فهمد كه آن واكسن زدن، نشانه مهربانى پدر بود. خدا مى داند كه دل من اسير دنيا مى شود، من براى خود بت مى سازم و مشغول آن مى شوم، خدا بلايى را مى فرستد تا من بيدار شوم ولى من ناراحت مى شوم و صبر خود را از دست مى دهم و مى گويم: "پس مهربانى خدا كجاست؟". هنگام بلا به خدا اعتراض مى كنم، در حالى كه خدا به خاطر اين كه مرا دوست داشت به بلا مبتلايم كرد، من خيال مى كردم به اين دنيا آمده ام تا بتى بسازم، عاشق دنيا شوم و... دنيا مرا به خود مشغول كرده بود. وقتى من دلباخته دنيا شدم چگونه بايد درمان بشوم؟ من چگونه بايد به راه برگردم؟ من اسير دنيا شده بودم، پول، رياست، قدرت و شهرت دنيا، آرزوى من شده بود. اين عشق به خاك و خاكى ها، بيمارى من بود. خدا مرا دوست داشت، ناگهان كاخ آرزوهايم را خراب كرد و بلا را برايم فرستاد و ناله من بلند شد كه مهربانى خدا كجاست؟ من در فكر ساختن اين دنيا بودم و خدا در فكر ساختنِ من! او بزم مرا سوزاند و خانه ام را خراب كرد و بت آرزويم را شكست، شايد من برخيزم و بيدار شوم. او با دست مهربانش، آرزوهاى مرا خراب كرد تا آباد شوم، او بت هاى مرا شكست تا من بزرگ شوم. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الفرج ☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
پخش لوازم‌ جانبی موبایل مهدی
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 4⃣1⃣ اى
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 5⃣1⃣ وقتى پدر بچه اش را براى واكسن زدن مى برد، بچه اين كار را نشانه خشم و ستم پدر مى داند، ولى وقتى او بزرگ مى شود، مى فهمد كه اين كار، نشانه مهربانى پدر بوده است. وقتى بلا فرا مى رسد، گاه من اين بلا را نشانه خشم و ستم خدا مى دانم و اينجاست كه ديگر هيچ انسى با خدا نخواهم داشت، گاه من آن بلا را نشانه مهربانى او مى دانم و بلا را تازيانه راه مى يابم، اينجاست كه به زندگى به گونه اى ديگر مى نگرم، با خدا انس مى گيرم و از كار او خشنودم، مى دانم او با بلا مرا از خطر بزرگى نجات داد، او مرا از عشق به دنيا جدا نمود و مرا متوجّه راه نمود، من به اينجا آمده ام كه توشه برگيرم، نيامده ام كه بت بسازم و به آن دل خوش كنم، دير يا زود، مرگ من فرا مى رسد، فرصت من محدود است، من بايد از خواب غفلت و خمارى عشق دنيا بيدار مى شدم، اين بلا بود كه مرا هشيار كرد و مستى دنيا را از من گرفت. من در اين دنيا به دنبال چه هستم؟ خوشى و راحتى. من به اين دنيا آمده ام تا پخته شوم، بلا و سختى ببينم و از عيب ها و نقص ها پاك شوم، من مسافرى هستم، آمده ام كه بروم، هيچ چيز در دنيا ثابت نمى ماند، بهار مى آيد و مى رود، پاييز هم مى آيد و مى رود، بناىِ دنيا بر اساس تغيير است، من هم در حركت هستم، همه اين ها با خوشى و راحتى نمى سازد. وقتى من خودم را شناختم، راهم را شناختم و به استعداد خود ايمان آوردم، سختى ها و بلاها را هديه اى مى دانم كه مرا از خودم و از دنياىِ خودم جدا مى كند و نقص ها و عيب هاى مرا به من نشان مى دهد، هر بلايى كه سراغم مى آيد، ضعفى را برايم آشكار مى كند و زمينه رهايى از اسارت ها و دل بستگى ها مى گردد و مرغ روح مرا آزاد مى كند.52 اى عبّاس! تو در اوج بلا ايستادى و از رحمت خدا سخن گفتى، من از تو آموختم كه چگونه به بلا، نگاه كنم، شنيده بودم كه تو، مشك خود را از معرفت پر كردى تا تاريخ را از آن معرفت، سيراب سازى... اى عبّاس! من تشنه ام، تشنه معرفتى كه در قلب توست، دست مرا بگير... تو به سوى خيمه ها مى روى، امّا دشمنان مى خواهند مشك تو را با تير بزنند تا آب ها بر روى زمين بريزد و مشك تو، بى آب بشود، امّا من مى دانم كه مشك تو هرگز بى آب نمى شود، مشك تو، چشمه اى شد كه انسان ها را سيراب مى سازد، مشك تو، آبِ معرفت و آگاهى داشت، اين آب را هرگز نمى توان با تير زد، تو تا روز قيامت، تشنگان را سيراب مى كنى... يامبر مى كند و مى گويد: ــ اى پيامبر! من دوست دارم وقتى تو در محراب قرار مى گيرى، به تو نگاه كنم، به من اجازه بده دريچه اى كوچك از خانه من به سوى مسجد باز باشد. ــ اجازه چنين كارى را ندارم. ــ پس اجازه بده سوراخى به اندازه چشم خود به سوى مسجد باز كنم تا بتوانم شما را در حال نماز ببينم. ــ نه. ــ اجازه بده به سوراخى به اندازه سر سوزن از خانه من به سوى مسجد باز باشد. ــ خدا اجازه چنين كارى را نداده است. 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ @imamzaman_aj ❤️کانال شناخت امام زمان عج❤️ •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•