eitaa logo
مبلغان نور 🌍
2.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
7.5هزار ویدیو
203 فایل
سلام و احترام بهرمان هستم، دانش پژوه‌ دکتری‌ مدرسی‌معارف‌اسلامی/دارای ۷دیپلم/۳مربیگری ورزشی بین المللی لینک گروه👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2751726503C8d5853eac1 لینک کانال 👇👇👇 @mobaleghanenor .
مشاهده در ایتا
دانلود
در گروه جمع دوستانه مبلغان خواهر صحبت از خاطرات سفر شد، دوستان گفتند که سفرنامه بنویسم. به ذهنم زد آخرینش و که امروز صبح اتفاق افتاد و براتون بنویسم. فکر کنید ما از روزی که راهی سفر شدیم با اسنپ رفت و آمد میکنیم. از کی؟ ۲۷ اردیبهشت... روزی حدود ۶ بار رفت و آمد... میدونید دیگه قیمت هاهم همه طوره هست، ۴۰، ۳۰، ۱۸، چند دفعه شانسی ۱۵ و ۱۱ هم شد😅 خب مخارج سفر هم که اوففف سرسماور شده😁 البته به خودمون بد هم نمیگذرونیم😅 ولی خب گفتیم این دفعه پیاده بریم تا اتوبوسی چیزی بگیریم ببینیم چطوریاس؟ پیاده راه افتادیم... حالا کدوم طرف باید بریم؟🙈 فکر کنید حدود ساعت ۳ بامداد! از کی بپرسیم؟ دیدیم یه موتوری داره میاد خوشحال از اینکه ازش میپرسیم... دست تکون دادیم... نمیدونم فکر کرد راهزنیم یا ارواح سرگردان یا چی؟؟😁 گازش و گرفت و رفت...😂 یه ماشین رسید... دست تکون دادیم... گفتیم آقا فلان خیابان از کدوم طرف هست. دیدیم فرد متشخصیه... گفت خانم ما داریم میریم حرم... نگاه کردم دیدم دو خانم هم در ماشینشون هست و دقیقا دو تا جا دارند!🙈 دیگه قشنگ حس کردیم از طرف آقا مامور شده.. پس سوار شدیم... چه خانواده با صفااایی!!! همین که یه کم رفتیم جلو خانمی که صندلی جلو نشسته بودند و سن زیادی هم داشتند شروع کردند از حفظ دعای عهد خواندن! خانمی هم که پشت نشسته بودند ایشون هم زیر لب از حفظ تکرار میکردند... و من مات و مبهوت این تصاویر... رسیدیم حرم... گفتند اگر تا یک ساعت دیگه برمیگردید تشریف بیارید برسونیمتون... که ما گفتیم بیشتر حرم میمونیم. چند دقیقه ای و که با خانم هاشون هم قدم شدیم ... پرسیدم حاج خانم از کی دعای عهد و حفظ کردین؟ گفتند همین که هرروز خوندیم حفظ شدیم... خوش به سعادتشون واقعا! بعد گفتم ممنون که زحمت کشیدید و... گفتند راه ما اصلا این طرفی نبود! یه کوچه اشتباهی اومدیم ماهم گفتیم حتما حکمتی دَرِش خوابیده...تا اومدیم شمارو دیدیم... منم گفتم: والا ماهم قصد ماشین گرفتن نداشتیم، گفتیم از شما آدرس بپرسیم که چنین شد😅 حالا میدونید جالب چی بود؟ آقای راننده خادم حرم امام رضا بودند 😊 و گفتند در حرم شیفت دارند و کاری داشتیم در خدمتند😇 کلا خادمان رضوی همه جا خادم هستند... مهمان نوازی حضرت تا این حد!!!!😇 دعا میکنم بزودی به این حرم دعوت شید و الطافشون و مثل همیشه حس کنید.. ✍نسترن بهرمان ✍ساعت ۷:۳۸ ✍روبروی مضجع شریف رضوی . مبلغان نور https://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2
دیروز در یک صف طویلی ایستاده بودیم تا نوبت به زیارتمون برسه...😍 من جای دو نفرو گرفته بودم تا برسم به ضریح... نزدیک به ضریح که رسیدیم، از یک رواق دیگه که با آهن های متحرک ورودیش به صف و بسته بودند تا افراد زیرآبی نرن و در صف نیان، دیدم که چند خانم عرب زبان که اصلا فارسی بلد نبودند، ایستادند و دارند التماس میکنند که از اواسط صف وارد بشن و زود ضریح و زیارت کنند چون که؛ روز وداع هست و وقت ندارند و....😰 من که با این صحنه مواجه شدم گفتم من میتونم جای ۲نفرو بهتون بدم. به خادمه گفتم که من جای دو نفرو میدم خودم میرم آخر می ایستم... خادمه قبول کرد! همین که درو باز کرد ۴ نفری هل دادن و اومدن و خادمه هم حریف نشد که فقط دو نفرشون و راه بده😅 خلاصه با چشمان اشک آلود اومدن و سر و صورت من و بوسه باران کردند.‌.. خلاصه اومدم از دستشون در برم که... 😳صدای خانم ها: خانم حق الناسه... و... گفتم من گفتم فقط ۲نفر! خودمم دارم میرم آخر صف! یه عده دیگه من و سفت نگه داشتن نه نرو خودتم بمون😂 گفتم نه حق الناسه!!!😂 گفتن ما راضی هستیم وایسا... گفتم شما راضی هستین... پشت سری هاتون تا آخر شاید راضی نباشن! خلاصه با یه دردسری از دستشون فرار کردم😅 اومدم بیام آخر صف بایستم که دیدم به به😍 مهمان ناخوانده😍چسبیده به چادر یکی خانمی، تشنه و گشنه... گویا اونم میخواد همراه من در صف بایسته تا من تنها نباشم😍 خلاصه گرفتمش تو دستم و نازش کردم... یه خانم عربی تو صف بود با بادی لنگوییج بهش فهموندم یه کم از آبی که دستش هست بده تا به این حیوان بدم... (حوصله فکر کردن و استخدام کردن کلمات عربی و نداشتم... با علامت و اشاره زودتر به نتیجه میرسیدم، 😁 پس چنین کردم😇) خوشحال شد و آبی که در بطری داشت ریخت تو دستم.... و دادم حیوان خورد و بدنش از لرزه افتاد و آروم شد... حالابحث شروع شد... این چیه؟ یکی میگفت کلاغه یکی میگفت پرستو یکی میگفت بلبل و هو اول الکلام😂 دیگه هر ‌بچه ای و میدیدیم به سبب ادخال سرور بهش نزدیکش میکردم و اوناهم با عشق نازش میکردن😍 البته یه بچه ای گریه میکرد بردمش که ساکت بشه، بچه ترسید و سکته زد و بیشتر گریه کرد...🙊 خلاصه اگر قبلیا ثوابی داشت به سبب این یکی کار همش رفت رو هوا🙈😅😁😂 خدا میدونه من قصدم کار خیر بود😅😅 ولی.... اکثر بچه ها گیر داده بودند که بزار نازش کنیم... یکی میگفت بده ببرمش خومون!!!😳 یکی گردنش و گرفته بود ول نمیکرد😂 یعنی یه کم ترس! یه کم خوف! بی خیال!!! بچه هم بچه های قدیم!!! ان شاءالله فرصت بشه، بقیش و با عکس بعدا میگم...🌺🌺🌺 امروز یکشنبه ذی القعده هست... اعمال و یادتون نره🌺 . مبلغان نور https://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2
هدایت شده از مبلغان نور 🌍
دیروز در یک صف طویلی ایستاده بودیم تا نوبت به زیارتمون برسه...😍 من جای دو نفرو گرفته بودم تا برسم به ضریح... نزدیک به ضریح که رسیدیم، از یک رواق دیگه که با آهن های متحرک ورودیش به صف و بسته بودند تا افراد زیرآبی نرن و در صف نیان، دیدم که چند خانم عرب زبان که اصلا فارسی بلد نبودند، ایستادند و دارند التماس میکنند که از اواسط صف وارد بشن و زود ضریح و زیارت کنند چون که؛ روز وداع هست و وقت ندارند و....😰 من که با این صحنه مواجه شدم گفتم من میتونم جای ۲نفرو بهتون بدم. به خادمه گفتم که من جای دو نفرو میدم خودم میرم آخر می ایستم... خادمه قبول کرد! همین که درو باز کرد ۴ نفری هل دادن و اومدن و خادمه هم حریف نشد که فقط دو نفرشون و راه بده😅 خلاصه با چشمان اشک آلود اومدن و سر و صورت من و بوسه باران کردند.‌.. خلاصه اومدم از دستشون در برم که... 😳صدای خانم ها: خانم حق الناسه... و... گفتم من گفتم فقط ۲نفر! خودمم دارم میرم آخر صف! یه عده دیگه من و سفت نگه داشتن نه نرو خودتم بمون😂 گفتم نه حق الناسه!!!😂 گفتن ما راضی هستیم وایسا... گفتم شما راضی هستین... پشت سری هاتون تا آخر شاید راضی نباشن! خلاصه با یه دردسری از دستشون فرار کردم😅 اومدم بیام آخر صف بایستم که دیدم به به😍 مهمان ناخوانده😍چسبیده به چادر یکی خانمی، تشنه و گشنه... گویا اونم میخواد همراه من در صف بایسته تا من تنها نباشم😍 خلاصه گرفتمش تو دستم و نازش کردم... یه خانم عربی تو صف بود با بادی لنگوییج بهش فهموندم یه کم از آبی که دستش هست بده تا به این حیوان بدم... (حوصله فکر کردن و استخدام کردن کلمات عربی و نداشتم... با علامت و اشاره زودتر به نتیجه میرسیدم، 😁 پس چنین کردم😇) خوشحال شد و آبی که در بطری داشت ریخت تو دستم.... و دادم حیوان خورد و بدنش از لرزه افتاد و آروم شد... حالابحث شروع شد... این چیه؟ یکی میگفت کلاغه یکی میگفت پرستو یکی میگفت بلبل و هو اول الکلام😂 دیگه هر ‌بچه ای و میدیدیم به سبب ادخال سرور بهش نزدیکش میکردم و اوناهم با عشق نازش میکردن😍 البته یه بچه ای گریه میکرد بردمش که ساکت بشه، بچه ترسید و سکته زد و بیشتر گریه کرد...🙊 خلاصه اگر قبلیا ثوابی داشت به سبب این یکی کار همش رفت رو هوا🙈😅😁😂 خدا میدونه من قصدم کار خیر بود😅😅 ولی.... اکثر بچه ها گیر داده بودند که بزار نازش کنیم... یکی میگفت بده ببرمش خومون!!!😳 یکی گردنش و گرفته بود ول نمیکرد😂 یعنی یه کم ترس! یه کم خوف! بی خیال!!! بچه هم بچه های قدیم!!! ان شاءالله فرصت بشه، بقیش و با عکس بعدا میگم...🌺🌺🌺 امروز یکشنبه ذی القعده هست... اعمال و یادتون نره🌺 . مبلغان نور https://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2