eitaa logo
مسیر مؤمنانه
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
98 فایل
🍃نگاه ڪن به جان من،در انتظار #جمعه اے ستـــ 🍂ڪه روز وعده باشد و طلوع آن ظـهـور توستـــ 🌷اللّهمّـ عجّل لولیّڪ الفرج کپی مطالب آزاد با ذکر صلوات برای شادی روح مدیر عزیز مسیر مؤمنانه به امیدطلوع فجر ظهور منجی
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ یکی از اولیاءالله را می‌شناختم که به او علم تفکیک از خطوط پیشانی عنایت شده بود و از خطوط چهره می‌توانست تشخیص دهد هر کسی مشکلش کجاست. کمتر کسی را به حضور می‌پذیرفت. روزی زن جوانی را پذیرفت و آن زن مشکل خویش را گفت. او گفت: شوهرش کتکش می‌زد. و... با این که می‌دانست آن‌ها کارشان به طلاق خواهد کشید ولی هر چه زن جوان اصرار کرد، او گفت: کسی نمی‌داند جز خداوند و به آن زن توصیه کرد تا با شرایطی که گفته بود، نماز شب بخواند و روزانه اگر چیزی هم برای انفاق نداشت، برای گنجشکان از نانِ تهِ سفره، غذا بریزد. ساعتی برای او از توحید و دعا و راهِ حلّ مشکلات و علت آن مشکلات گفت. وقتی که آن زن جوان رفت، از او سؤال کردم استاد، شما که قطعِ یقین می‌دانستید آن‌ها عقدشان به طلاق منجر خواهد شد ولی چرا چیزی به او نگفتید؟ ایشان گفت: تصور کن! در یک جاده، یک ماشین با سرعت زیاد در سبقت به شما در حالِ نزدیک شدن است و شما محلی برای فرار ندارید ولی باز هم تا یک ثانیه مانده به اتفاق، خداوند می‌تواند سرنوشت شما را تغییر دهد. پس ما اگر چیزی هم بدانیم نباید فرصتِ استغاثه را از انسان‌ها برای ردّ بلایِ محتوم‌شان بگیریم. دوم این‌که ما وظیفه داریم در مشکلات، از دکتر اصلی که خداست و مهارتش، در میانِ بندگان سخن بگوییم تا مردم به مطب او بروند و از او نسخه‌ی مشکلات و شفایِ بیماری بخواهند که مطب او نیمه‌شب‌ها باز می‌شود. ما حق نداریم در مورد مشکلاتِ مردم که دکتر معالج‌اش خداست و خودش بهتر درد و علت بیماری و درمان و شفا را می‌داند، نسخه برای بندگانش بنویسیم. ما باید همه را به سمتِ او هدایت کنیم. ‌ ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
📚 ♦️مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا. دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید. رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.» شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.» ✨هیچ کاری بدون اذن الله متعال صورت نمیگیرد👌🏻