eitaa logo
مُـبـتَــلا
690 دنبال‌کننده
455 عکس
229 ویدیو
13 فایل
✅ شاید برخی ابتلائات ، مقدمه ی بعضی اِفاضات باشد!  📨 معمولا دوست دارم وقایع و اتفاقات رو ثبت کنم ❣️وقتی دلم میگیره دست به قلم میشم! یه جورایی نوشتن آرومم میکنه! 🖋دست نوشته های یک لباس شخصی آی دی من: @sh_amirhossein
مشاهده در ایتا
دانلود
روز نوشت امروز مورخ ۱۶ فروردین سال ۹۸ امروز خیلی کار داشتم شب چهارمیه که پلدخترم صبح با ماشین امیر رفتم طرف معمولان برای سرکشی یه روستا رو دیدم که راه ارتباطی شون قطع شده بود و مردم بدون اب و غذا مونده بودن اون طرف رودخونه... از طرفی هم مسدوم داشتن و نیرو هلال احمر نرفته بود اونجا بعد سیل از یکی از بسیجیا پرسیدم چرا چیزی نمیبرید؟ گفت بخاطر اون! نگاه کردم دیدم سه سیمی رو که ارتش نصب کرده خیلی شل و وله و اون طرفش معلوم نیس به کجا وصله😌 گفتم من میرم اون طرف اگه اوکی بود علامت میدم بفرستید نیرو هاتون رو بعدم آب و غذا بفرستید دو سه نفر گفتن خطرناکه یکی گفت حمایت نداره دوتا رفیق هم بودن فک کنم پاسدار بودن گفتن هرکول شده طرف😑 یکی از اون دوتا گفت داداش داری اشتباه میزنی اینجا جای گندگی نیستا... بیفتی غرق میشی میری همونجا که اون مرحوم رفت... چیزی نگفتم لکن تو دلم یه چندتا آبدار نثارشون کردم... دستکش دست کردم رفتم روی سه سیم یه ذره بازی کردم دیدم زیاد خطری نیس راه افتادم... وسطاش بودم زیر پام رودخونه بود و باد شدید... یکم ترسیده بودم... هرجور بود خودمو رسوندم اون طرف تا رسیدم مردم کلی فحشم دادن.... که چرا دیر اومدی مگه ما ایرانی نیستیم و... گفتم هوی تند نرید بابا رئیس جمهور که نیستم داد و بیداد میکنید برید اونا که بهشون رای دادید رو پیدا کنید داد و بیداد کنید اومدم کمک نمیخواید برگردم... دو سه تا ریش سفید اومدن جلو که نه داداش مشکلی نیس به اونطرف علامت دادم که خوبه بیایید... تا شب اونجا بودم... الحمدلله هم غذا رسید هم دوا هم نیرو... امیر صد بار زنگ زد که داداش ماشینو بیار میخوایم بریم دنبال کار... مجبور شدم برگردم طرف سپاه... @delneveshte_man
از وقتی پیام داد زینبیه ام دلم گرفت... یه کنیم؟!
اسفند سال ۹۶ بود صبح زود زده بودم بیرون و باید تا شب برمیگشتم فرودگاه حلب! خیلی کار داشتم حتی یک دقیقه هم نباید الکی معطل میشدم دنبال کار ها بودم طرف ظهر بود و گفته بودن جاده امنیت نداره مراقب باشید تازه اذان شده بود! گفتم یکی دو ساعت دیگه میرسم نمازم همونجا میخونم پام گذاشته بودم رو پدال گاز و باسرعت میرفتم که دیدم یه ماشین وایساده کنار جاده سرعتم کم کردم دستم بردم سمت اسلحه ام شک کرده بودم یکم نزدیک تر که شدم دیدم یکی از بچه بسیجیا با رفیقش وایسادن نماز یکی مراقب بود اون یکی نماز بخونه تا بعد جابجا کنن باهم! راستش اون لحظه از خودم خجالت کشیدم... و کلی حال کردم که حضرت صاحب عج چه نیرو های خفنی داره... وایسادم کنارشون بعد اینکه نماز خوندیم همه مون بوسیدمشون و گفتم هرکی شهید شد بقیه رو شفاعت کنه و رزق شهادت بگیره برا اون دوتا که موندن!قبول؟ گفتن قبول! بغلشون کردم و ازشون جدا شدم... تو مسیر هی با خودم زمزمه میکردم ایکاش ماهم یه روز سرباز میشدیم... @mobtalai
توی توییتر داشتن از خاطرات تخیلی‌ای که راننده اسنپ‌ها براشون گفته‌بودن حرف می‌زدن، یاد یه نمونه شخصی افتادم.... پارسال همین ایام بود و از نظر کاری خیلی شلوغ بودم...باید روزی ۳ ۴ نقطه مختلف شهر میرفتم جلسه...لذا اسنپ رو به رانندگی کردن در ترفیک ترجیح دادم... آخرای اسفند بود، اسنپ گرفتم از شرق تهران برم غربش. اسنپیه اومد دنبالم. وسط راه ضبط رو روشن کرد و یه چیزی پلی کرد، منم به پنجره خیره بودم و فکر این بودم که باید چه کارایی امروز انجام بدم برای امتحانات چه خاکی برسر بریزم و برنامه سفر عیدم کجاها باشه و..... که بنده‌خدا گفت داداش حسابی رفتی توی حس ها!!! فهمیدی این آهنگه مال کیه؟ این رو خودم خوندم‌. بعد صدای ضبط رو قطع کرد و به‌صورت زنده اون ابیات درپیت رو دوباره برام خوند... وسط‌ش سردرد شدم پنجره رو دادم پایین بیرون رو ببینم، آوازش که قطع شد گفت ولی خیلی توی فکر رفتیا. اونی که دوستش داشتی بی‌وفایی کرده، نه؟ والا موندم چی بگم بهش. به این نتیجه رسیدم که نیاز دارم به سکوت و باید یه جوابی بدم که بحث همینجا تموم‌شه... پس با صدای پراحساس و این اداها که شاید بی‌خیال بشه جواب دادم که نه خدا رو شکر هنوز هست.... مردی جواب داد به سلامتی. خوشبخت باشید باهم. یه چند دقیقه گذشت، بعد گفت من دوست دختر ندارم چون همه من رو به خاطر پولم می‌خواد (همین لحظه اجزای پراید هاچبک مدل ۷۴ مشکی اش داشت از هم می‌پاشید). برای همین اسنپ کار می‌کنم که کسی نفهمه پولدارم و هروقت باهم آشنا شدیم و فهمیدم باوفاست، بعد بهش بگم کجاها ویلا دارم. خوبه آدم آهن‌پرست نباشه، با چند نفر هم سر همین قضیه دیگه ادامه ندادم. حالا شما چی می‌خونی؟ تو دلم یه یا قمر بنی‌هاشم دستم رو بگیر گفتم و تصمیم گرفتم یه جوابی بدم که دیگه ساکت شه واقعا و الکی گفتم فلسفه.... با چنان ذوقی پرسید به‌به فلسفه! ببینم شما که فلسفه می‌خونی می‌تونی بهم بگی خدا توی معراج با صدای امام علی با پیامبر حرف زد یا نه؟ اصلا بیا بهم بگو چرا خدا وجود داره؟ این عرض و جوهری که هی می‌گید چی هست؟ کار خوبی می‌کنم دوست‌دختر ندارم یا برم زید بزنم دو روز خوش باشیم؟ اینجا بود که تصمیم گرفتم داد بزنم به نام مسعود ، به نام مریم‌ و قرص سیانورم رو که بین لپ و دندونم جاساز کرده بودم رو مصرف کنم... @mobtalai
تیم ما ۴ نفره بود... از اول راهنمایی باهم مَچ شدیم و تیم مون کامل شد...👌🏻 مسعود درس خون مون بود! تو دوران راهنمایی روزی ۳ ۴ ساعت درس میخوند... اگر یه روز کم درس میخوند یا نمره زیر ۱۹ میگرفت افسردگی پیدا میکرد...😁 احمد روباه پیر و استعمار و استکبار جهانی تیم بود...کافی بود بخواهد کاری بشود...آنچنان زمین و زمان را به جان هم می انداخت و نفعش را میبرد که انگشت به دهان میماندی...بهش میگفتیم تو میتوانی عکس آقا و امامِ روی دیوار را باهم دعوا بیندازی...😁 حسین بچه پولدار جمع مان بود...ما نمیدونستیم ماشین چیه اونا اتومات خارجیش داشتند و وقتی ما تلفن خانه مان از این انگشتی گردشی ها بود آنها اپل به دست شان بود...😁 من هم بودم ولی نه درس خوان بودم قدر مسعود نه روباه مکار و نه بچه پولدار...😁 آنقدر تیم مافیای ما در مدرسه معروف بود که هر اتفاقی می افتاد ناظم ما را میخواست!!🤦‍♂️ اگر میتوانستیم ثابت کنیم که کار ما نبوده تازه تحقیق و تفحص در صحنه جرم را شروع میکرد....😄😄😄 وقتی عید میشد پیک نوروزی مان را زیر بغل میزدیم و ۴ تایی میرفتیم خونه حسین اینا!😊 یه حسینیه بزرگ زیر خونه شان داشتند... پیک هارا پخش میکردیم ... مسعود در ۴ پیک ریاضی و فیزیک و شیمی را کامل میکرد...🤓 من دین و زندگی و ادبیات فارسی را😇 و حسین زبان انگلیسی را...🥳 روباه مکار هم مینشست و تماشا میکرد و گاهی جنگی راه می انداخت تا یادمان نیایید او هیچ کاری انجام نمیدهد...🦊 چقدر زود گذشت و چقد همه چیز عوض شد...😔 آخرین سالی پیک نوروزی داشتیم دوم دبیرستان بودیم...ده سال گذشته و چقد یهویی امشب یادش افتادم....🙃 @mobtalai