دلنوشتۀ"تجݪےعـشڨ"[⁴]
پیرهن سیاه میپوشیم.
گونههایمان خیس است
بغض راه گلویمان را بسته
اسم مبارکش، غریب عطشان زمزمهی این روزهایمان است🥺
دل ما سخت شکسته است ... جگرمان میسوزد
آقاجان حال شما خوب است؟
کجایید؟ نکند تنها به عزاداری نشستهاید؟
آقاجان ما را در غم خود شریک کن
ما را هم همدم شبهای غم خود بدانید
آقاجان گوشهای از درد زیادتان را روی شانههای ما بگذارید...
باز درد شما کم نمیشود ...کدام مرهم هست که بزداید این همه درد را؟!
آقاجان.... من اشکریزان تسلیت میگویم کاش جملهای بود که میشد با آن احساسم را بگویم چه کنم که ناتوانم از بیان این درد در سینه خفته ....
آقاجان در این ایام اشک و ماتم... دعایی در حق ماهم کن که بشود دعایمان اجابت
اللهم عجّل لولیک الفرج🖤
#دلنوشته
#تجلی_عشق
واحدفرهنگیمـبتلایمـھـღـدی:
「 @mobtalaye_mahdi 」
دلنوشتۀ"تجݪےعـشڨ"[⁵]
بیتاب است .... بغض، راه گلویش را بسته ... اشک از پسِ اشک، فرو میریزد .... چه کسی او را آزار داده است؟؟!در تاریکی و غربت کنج خرابهای ترسناک، چرا به خود میلرزد؟؟ کودک است؟ آری موجودی کوچک وتبدار .... چرا اینگونه میگرید؟؟
عروسک گم کرده است؟؟ یا گم شدهای تنهاست؟؟ هرکه هست...هق هقش دلم را می سوزاند ...
آن چیست در طَبَق ...چه آوردند .... چرا چشمان پفکرده از گریهاش مات شد ...
وای ... وای ... سری نورانیست انگار ... سر کیست ... چرا کودک بیتاب است ....
زمزمههایش را با سر، در طبق نشنیدم .... ولی جگر سوخت از این دیدار ... آن زمانی که کودک گفت بابا ...
منِ بزرگسال ندارم طاقت؛ وای به حال آن کودک ....
آن خرابهی تاریک، دیگر ندارد نوری چون آن ... خاموش شد شمع ما .... سوختند جگرش را ... تازیانه ... سیلی ... گوشواره کشیدن نکشت او را ... به گمانم قلبش ایستاد هنگامِ زمزمه با سر بابا
یا حضرت رقیه بگشای گره از کار دلِ ما بشود ظهور آقا
اللهم عجّل لولیّک الفرج🖤
#دلنوشته | #تجلی_عشق
واحدفرهنگیمـبتلایمـھـღـدی:
「 @mobtalaye_mahdi 」