#خاطره_راهیان_نور
#سنگر_شهید_علی_اکبر_حیدری
داشتیم از مناطق جنگی برمیگشتیم اتوبوس توقفی کوتاه داشت جوانی با گوشی پایین اتوبوس در حال مکالمه بود وراننده خواست حرکت کنه واز جوان خواست بیاد بالا تا صحبت کنه جوان کمی معطل کرد وبعد اومد بالا راننده با عصبانیت رو به جوان حرفی از رو عصبانیت زد وپیرمردی که در اتوبوس بود برای آرامش فضا هردو طرف را به آرامش دعوت کرد.اما راننده با پرخاشگری به پیرمرد واینکه شما هیچی نیستید حتی اگه رئیس جمهوری باشید از ماشین پیاده تون میکنم پس حرف نزنید فقط ساکت باشید وکمربندتونو ببندید
سکوت عجیبی در اتوبوس حاکم شد
بعد نیم ساعت حرکت ناگهان اتوبوس متوقف شد.متوجه شدیم اتوبوس خراب شده ورادیاتورماشین سوراخ شده
همه از ماشین پیاده شدیم متوجه شدم راننده به پیرمردی بی احترامی کرد که طرف شهید زنده بود وبه قول دوستانی که ازشون درباره اون آقا سوال کردم گفتن اون فرد در تاریخ ۶۴سه روز در سرد خانه بود به خاطر ترکش در سر همه فکر میکردن که شهید شده ولی اینطور نبود وبعد سه روز رو پلاستیکی بهش کشیده بودن بخار جمع شده بود.
۶ساعت معطل شدیم که ماشین درست شه راستش این معطلی رو از رو راننده میدونستیم که به پیرمرد بی احترامی کرده بود وچوبشو خورد واین راننده بود که ۱ الی ۲ میلیون برا رادیاتور پیاده میشد.
طی این مدت رفتم مغازه تا تخمه بگیرم دیدم خانواده ای بر روی تخت نشستن ودختر بچه ای نوشابه به دست رو به مادر وپدرش گفت به سلامتی مامان وبابا وکلی مامان وبابا ذوق کردن وقتی از مغازه بیرون اومدم دیدم خانم شالشو رو دوشش انداخته وسر در گوشی رفتم جلو گفتم سلام خانمی خوبید گفت ممنون.گفتم عزیز به سلامتی همه ی اون جوون هایی که لب مرز از کشورمون دفاع میکنن شماهم فقط کافی یه روسری سر کنی .
هنگ کرد
و
بدون چون وچرا سرکرد