سید مجتبی خیلی حضرت زهرا سلام الله رو دوست داشت یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند شد با نگرانی رفتم سراغشو دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده،دستش هم به پهلوش گذاشته و از درد دور خودش می پیچه بلند بلند هم داد می زد .
آخ پهلوم...چند دقیقه بعد آروم شد گفتم چته مادر!چی شده؟
گفت مادر جان! از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا سلام الله بین در و دیوار کشید رو بهم بچشونه الان بهم نشون داد خیلی درد داشت مادر ...خیلی...😭
#شهیدسیدمجتبیعلمدار
#شهیدانہ♥
╔══❖•°♥ °•❖══╗
✤☫@modafean_14 ✤
╚══❖•°♥ °•❖══╝
🔻سال ۱۳۶۶ به فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم لشکر ۲۵ کربلا منصوب شد و این در حالی بود که تا این تاریخ چندینبار بهشدت مجروح شد و بعد از آن نیز بهشدت مجروح و شیمیایی شد. بهطوریکه طحال و قسمتی از رودههایش را برداشتند. اما این اتفاقات باعث نشد از جمع باصفای رزمندگان جدا شود. پساز پایان جنگ تا دو سال در واحد طرح و عملیات تیپ سوم لشکر در همان مناطق ماند. سید طی این دوران از لحاظ معنوی بسیار رشد کرد.
سال ۱۳۶۹ به ساری بازگشت و ازدواج کرد. سید با مسئولیت امور ورزش در لشکر ۲۵ کربلا مشغول به کار شد. هیئت بنیفاطمه (س)، هیئت رهروان امامخمینی (ره) و راهاندازی بیتالزهرا (س) نتیجه تلاشهای خستگیناپذیر او و دوستانش بود. تلاش سید در جذب و هدایت جوانان به این هیئت نتیجه داد شیوه هیئت داری او بسیار جذاب و جدید بود. هیئت سید، جوانانی را که بهدنبال معارف ناب اهلبیت (ع) بودند، سیراب میکرد. سوز درونی اخلاص و سیمای ملکوتی سید همه را جذب میکرد...
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹
╔══❖•°❤️ °•❖══╗
🌹 @modafean_14 🌹
╚══❖•°❤️ °•❖══╝
🌸سال ۱۳۷۴ بهطرز عجیبی به میهمانی خانهی خدا دعوتشد!
🔷 و این سفر بسیار در حال درونی او تأثیرگذار بود. میگفت انسانی که از سفر معنوی حج برگشت، نباید در این دنیا بماند.
سید در جواب دوستان، که از اوضاع اقتصادی گله میکردند، می گفت این ۳۰ سال عمر ارزش این حرفها را ندارد.
بارها از عبارت ۳۰ سال او برای خودش استفاده میکرد!!
شب یازدهم شعبان سال ۱۳۷۵ هجری شمسی در جمع دوستان به زیبایی نغمهسرایی کرد. سپس از غیبتش در شب نیمه شعبان صحبت به میان آورد. در مراسم نیمه شعبان همه منتظر نغمهسرایی سید بودند اما خبری از او نشد.
سید بر روی تخت بیمارستان بود. عوارض شیمیایی به سراغش آمده بود چند روز بعد و درست در روز یازدهم دیماه (اذان مغرب) و در سیامین سالگرد میلادش پرنده روح سید از عالم خاک پرکشید و به یاران شهیدش پیوست. تشییع پیکر او یکی از بزرگترین اجتماع مردم ساری بود. طول جمعیت به کیلومترها میرسید...
سید در کنار دوستانش در گلزار شهدا، آرمید💔..
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹
╔══❖•°❤️ °•❖══╗
🌹 @modafean_14 🌹
╚══❖•°❤️ °•❖══╝
🔴سید مجتبی فرزند سید رمضان در سحرگاه بیست و یکم ماه رمضان (اذان صبح)، روز یازدهم دیماه ۱۳۴۵ در شهر ولایتمدار ساری و در خانهای که با عشق به اهلبیت علیهمالسلام مزین شده بود دیده به جهان گشود. پدرش کفاش سادهدل و متدینی بود که بیش از همهچیز به رزق حلال اهمیت میداد. سید مجتبی دوران تحصیل را در مدارس زادگاهش سپری کرد. سال ۱۳۶۲ در ایام هنرستان که ۱۷ سال بیشتر نداشت، به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمان، خمینی کبیر، لبیک گفت و راهی جبهه شد. از کوههای سر به فلککشیده غرب تا دشتهای تفتیدهی جنوب، در همه عملیاتها حضور او برای فرماندهان و رزمندگان نعمت بود. قدرت بدنی بالا شجاعت ایمان و برخورد صحیح از او انسان کاملی ساخته بود✅
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹
╔══❖•°❤️ °•❖══╗
🌹 @modafean_14 🌹
╚══❖•°❤️ °•❖══
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار 👇🏼
خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی میرویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است میرویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم
28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.
کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم بهتر میشود نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد.
در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «میخواهم چیزی نشانت بدهم».
با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است».
ولی هرچه میگفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب میکرد.
راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطهای از زمین چالهای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو».
گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند وسفیدش نور آبی رنگی پخش میشد.
آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکسها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنهای قرار داشت به عکسها که نگاه کردم میدیدم که انگار با من حرف میزنند ولی من چیزی نمیفهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.♥️
آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهانآرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و...»
همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود.
آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».
به یک باره از خواب پریدم خیلی آشفته بودم نمیدانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمیشد پدرم به همین راحتی قبول کرد
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹
╔══❖•°❤️ °•❖══╗
🌹 @modafean_14 🌹
╚══❖•°❤️ °•❖══╝
2⃣
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار 👇🏼
خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبتنام موقع ثبتنام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. 🙂
بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجیها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمیدانست که من مسیحی هستم به جز مریم.
در راه به خوابم خیلی فکر کردم.
از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمیدانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. 😍
چند نوار مداحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه فرمودند.🤔
♦️ درطی چند روزی که جنوب بودیم فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست👌🏼
وقتی بچهها نماز جماعت میخوانند من کناری مینشستم زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس میکردم خاک آنجا با من حرف میزند با مریم دعا میخواندیم
یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند منقلب شدم و از هوش رفتم
در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم.
🔴آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه میرویم چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم 🤩به همه چیز در خوابم رسیده بودم.
بعد که از جنوب برگشتیم تمام شکهایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد.
🔹 او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را میگفتم. احساس میکردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شدهام🌸
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹
╔══❖•°❤️ °•❖══╗
🌹 @modafean_14 🌹
╚══❖•°❤️ °•❖══╝