eitaa logo
◞مُدافِعـٰان‌حَـرَم🖤◜
96 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
بھ‌‌نام‌خداۍ‌آن𝟏:𝟐𝟎مقدس.! ‌ اَزتَھ‌دل‌می‌نویسیم⬐ ‌-ولآیت‌ حیدر در سَر، عِشق‌ حُسَین‌ در سینه، حُب رضٰا در دِل، یآدمَهدی‌درجان🕶🌿 ‌ ↲بخوان‌دربارھ؎مـٰا🔏↶ @info_modafean ‌ همھ‌چےاز𝟏𝟒𝟎𝟏.𝟏𝟎.𝟐𝟏شرو؏‌شد🌚! من‌ڪیم؟اگربراۍخداسٺ‌بگذارگمنام‌بمانم🖐🏽🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
"بِٮـــم‌‌ࢪَبَّ‌‌خ‌ـٰالق‌مھدے💚" 「بِنفسـے‌‌‌‌ﺄنـٺَ‌مِـن‌مُغیـبِِ‌لَم‌مِنــٰا」 !🖐🏼
بخونیم‌براے‌‌فࢪجش . .💚🕊
دلِ ما هم مثلِ پهلویِ شما شکسته .. (: ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ '↯𑁍مُدافعـٰان‌حَـرم ˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی میشه پرچم 🚶‍♀ ‍ ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ '↯𑁍مُدافعـٰان‌حَـرم ˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
اشک ها کلماتی هستند که قلب نمی تواند بگوید...
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 محمدسجاد: صبح داشتم میرفتم بیرون مامان صدام کرد مامان:محمد سجاد بیا یک دیقه بشین اینجا _چشم الان میام رفتم پیش مامان و باز همون قضیه _وای مادرِ من چند بار بگم دوستش ندارم مامان:محمد سجاد یا میگی چرا دوستش نداری یا حلالت نمیکنم دل و زدم به دریا و تا آخر قضیه رو تعریف کردم مامان:چرا باور کردی پسر شاید همش دروغ باشه شاید میخواسته تو پا پس بکشی تا اون بهش برسه _آخه عکسای پیاماشونو نشون داد مامان:چی بگم والا _مامان من عجله دارم باید برم مامان:باشه عزیزم برو خدانگهدارت _خدافظ مامان محمد سجاد: میدونستم محمد سجاد دلش گیره ولی به روی خودش نمیاره و میدونستم امروز پنجشنبس و عارفه اینا هیئت دارن گفتم برم اونجا با عارفه حرف بزنم و بپرسم واقعیته یا نه عارفه: تو هیئت نشسته بودم و تو خودم بودم که یه نفر صدام کرد عارفه جان؟ برگشتم دیدم مامان محمد سجادهههه یا خدااااا _سلام خوبین؟ مامان محمد سجاد:سلام ممنونم عزیزم تو خوبی؟ _خیلی ممنون مامان محمد سجاد:راستش اومدم اینجا یه سوالی ازت بپرسم _بفرمایید مامان محمد سجاد:راستش اینجا نمیشه عزیزم اگر میشه بریم یه گوشه که کسی نباشه _بله حتما رفتیم توی یکی از اتاق های پایگاه نشستیم مامان سجاد:دخترم........ دهنم باز مونده بود و چشمام از حدقه زده بود بیرون همه چیو تعریف کرد وای مگه میشههههه مامان سجاد:اینا واقعیه؟ عارفه:نه اصلاااااااا همش دروغه من اون پسر رو میشناسم من اصلا حتی ۱ بارم با اون چت نکردم اون همش سعی داشت خودشو به من نزدیک کنه و چند بار خواست بیاد خاستگاری ولی من قبول نکردم مامان سجاد:وای یعنی همش دروغ بود؟😍 _آره به خدا کلی حرف زدیم و آخرش که داشت میرفت گفت بازم مزاحمتون میشیم ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee @RAHIL_313l:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 محمد سجاد: رسیدم خونه فقط یکتا خونه بود(خواهرم) _یکتا مامان بابا کجان؟ یکتا:مامان رفت بیرون بابا هم سرکاره _آها همون موقع زنگ در خورد و مامان اومد داخل _سلام کجا بودی؟ مامان:سلام یه خبر خوش دارم برات😍 _چه خبری؟ مامان:بشین برات بگم مامان از اول تا اخرشو تعریف کرد _وااااای ماماااان چرا بهش گفتیییییی😱 اون پسره بهم گفت چیزی نگم به کسی ولی من به تو گفتم و اعتماد کردم اگر یه وخ کاری کنه چی؟ مامان:چرا باید کاری کنه؟ _نمیدونم کلی گفتم مامان:حالا چیکار کنم؟زنگ بزنم بگم میایم؟ _نهههه من روم نمیشه بعدشم حس خوبی ندارم یعنی باور نمیکنم که الکی باشه مامان:خود دانی دختر به این خوبی رو از دست دادی _مامان بزار بعدا صحبت کنیم الان واقعا نمیدونم چی بگم محمد سجاد: خوشحال شده بودم ولی دو دل بودم نمیدونستم باور کنم یا نه عارفه: رسیدم خونه کُفری شده بودم شماره محمد رو از بلاکی در اوردم و پیامک دادم _سلام چند بار بگم من به شما علاقه ندارم و خواهشا دست از سر من بردارید این چرت و پرتا چی بود رفتید به محمد سجاد گفتید من کی با شما حرف زدم اصلا اون عکسایی که نشون دادید چی بود؟ خواهشا دست از سر من بردارید وگرنه مجبور میشم همه چیز رو به خانوادم بگم محمد: برام پیامک اومد از عارفه ذوق کردم و نگاه کردم پیام هارو که خوندم زنگ زدم به محمد سجاد _ _ _ محمد سجاد:بله؟ _سلام مگه بهت نگفتم به عارفه چیزی نگو گور خودتو کندی قطع کردم ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee @RAHIL_313l:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 پارت۲۳ محمد سجاد: ۲ روز گذشته بود و من هنوز استرس داشتم نمیدونستم پسره میخواد چیکار کنه گفتم برم مزار شهدا یکم با شهدا درد و دل کنم... عارفه: پیامی که داده بودم و جواب نداده بود نمیدونستم پیامم رو دیده یا نه حوصلم سر رفته بود به هرکی گفتم بیاین بریم بیرون هیچکس نیومد آخر خودم تنهایی پاشدم رفتم بیرون تو خیابون قدم میزدم و فکر میکردم تا رسیدم به مزار شهدا گفتم بزار برم سر مزار پدربزرگم... وارد مزار که شدم رفتم سمت مزار پدربزرگم هیچکس نبود رفتم نشستم با پدر بزرگم درد و دل کردم خواستم برم که یهو یه آشنا دیدم اول دقت نکردم ولی بعدش دوباره اون طرف رو نگا کردم دیدم... محمد سجادههههه وااااای ذوق کردم ولی به روی خودم نیاوردم و خیلی جدی داشتم رد میشدم که یهو صدام زد محمد سجاد:عارفه خانم؟ استرس گرفتم _سلام محمد سجاد:سلام خوبین؟ _ممنون محمدسجاد:عارفه خانم میتونم چند دیقه باهاتون صحبت کنم؟ _بفرمایید همونجا شروع کرد به صحبت کردن محمد سجاد:عارفه خانم یه آقایی اومد پیش من و گفت شمارو دوست داره و شما ام دوستش دارین و با هم حرف میزدید واقعیت داره؟ _نه به خدا محمد سجاد:باور کنم؟ _به خدا من باهاش حرف نزدم،اون برای اینکه شما نیاین خاستگاری یا خاستگاری رو به هم بزنه اینجوری گفته مطمئن باشید🥺 محمد سجاد:اون گفته بود به شما چیزی نگم ولی مادرم اومد پیش شما و همه چیز رو گفت اون زنگ زد بهم و تهدید کرد میترسم بلایی سر خانوادم یا شما بیاره شما میشناسینش؟ _نه نمیشناسم ولی تو این چند وقت که هی رفته و اومده میدونم که خیلی سِمِجه محمدسجاد:خانوادتون میدونن؟ _نه اونا هیچی نمیدونن،این پسره خیلی پیام میده یا میگه بریم بیرون،ولی من خیلی جدی جواب میدم اون روز که فهمیدم این حرفارو زده بهش گفتم اگر از زندگیم نره بیرون همه ی این کاراشو به خانوادم میگم خانوادم اگر بفهمن این انقد مزاحم میشه نمیدونم چه واکنشی نشون میدن ولی میدونم که خیلی رو این چیزا حساسند محمد سجاد:درسته شما خیلی مواظب خودتون باشید من میترسم یه وخ بلایی سرتون بیاره _چشم من حواسم هست محمد سجاد:میشه یه خواهشی کنم؟ _بله بفرمایید محمد سجاد:اگر باز حرفی زد یا پیام داد یا زنگ زد میشه به خواهرم یا مادرم بگید که به من بگن؟ _بله حتما فعلا خدافظ محمد سجاد:مواظب خودتون باشید،خدانگهدار ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 عارفه: از اینکه محمد سجاد نگرانم شده بود خوشحال بودم و مطمئن شدم دوستم داره✨ نزدیکای خونه بودم یه نفر صدام کرد -عارفه برگشتم دیدم محمده😑 جواب ندادم و به راهم ادامه دادم که اومد جلوم وایساد محمد:عارفه میخوام یه چی بهت بگم خوب گوش کن _من حرفی با شما ندارم محمد:راجب محمد سجاده هیچیییی نگفتم و وایسادم تا حرف بزنه محمد:خودت خوب میدونی من چقد دوست دارم و پا پس نمیکشم و اینم خوب میدونی که وقتی با محمد سجاد ازدواج کنی نمیزارم یه روز خوش داشته باشی پس کوتاه بیا و محمد سجاد و فراموش کن بزار بیام خاستگاری اگر با من ازدواج نکنی یه بلایی سر محمد سجاد میارم که به دست و پام بیوفتی _تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی محمد:بشین و تماشا کن راستی به حرفام خوب فکر کن تا کاری نکردم رفت...... دست و پام میلرزید نمیدونستم چیکار کنم گوشیمو در اوردم و زنگ زدم به خواهر محمد سجاد شمارشو چون قبلا اومده بود هیئت ازش گرفته بودم _ _ _ _ _ اهههههه چرا برنمیداره🤦🏻‍♀ گوشیو قطع کردم و از خونه دور شدم منتظر شدم تا یکتا زنگ بزنه... ۱۰ دیقه بعد گوشیم زنگ خورد ناشناس بود به امید اینکه یکتا باشه جواب دادم _الو؟ محمد:سلام _سلام شما؟ محمد:محمدم خواستم بگم نباید به کسی چیزی بگی اگر بفهمم به کسی چیزی گفتی نمیزارم دیگه محمد سجاد و ببینی قطع کرد.... نمیدونستم چیکار کنمممممم وای چقد انتخاب سخت بود گوشیم زنگ خورد یکتا بود یکتا:الو؟ _الو سلام یکتا جان خوبی؟ عارفه ام یکتا:سلام عارفه جونم خوبی؟ _قربونت یکتا:زنگ زده بودی؟ _شرمنده یکتا جان دستم خورد و زنگ زدم یکتا:فدا سرت کاری نداری؟ _نه عزیزم خدافظ یکتا:خدافظ چیزی نگفتم چون میترسیدم بفهمه به محمد سجاد چیزی گفتم و یه بلایی سرش بیاره🥺 ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee @RAHIL_313l:آیدی نویسنده
رمان و خوندید ؟🥰
به غم دچار چنانم که غم دچار من است...
بیخیال همه عشق تویی پسر فاطمه❤️🥲
"بِٮـــم‌‌ࢪَبَّ‌‌خ‌ـٰالق‌مھدے💚" 「بِنفسـے‌‌‌‌ﺄنـٺَ‌مِـن‌مُغیـبِِ‌لَم‌مِنــٰا」 !🖐🏼
بخونیم‌براے‌‌فࢪجش . .💚🕊
دلت‌آسمان‌می‌خواهد؟ اینجا‌جاذبه‌ی‌ِ خاک‌به‌آسمان‌می‌کِشد‌تورا 💔 ؛ :)؛ ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ '↯𑁍مُدافعـٰان‌حَـرم ˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
یک‌مرد‌نبوده‌است‌که‌بگوید:نامرد! این‌زن‌که‌تومیزنی‌ناموسِ‌علیست💔!'
دلتنگ که باشم ساده ترین حرف اشکم را در می آورد یاد تو که جای خود دارد..
انسانها، تو یڪ ثانیہ قلبشون میشڪنه... تو یڪ ثانیہ، قلب دیگران رو میشڪنن... تو یڪ ثانیہ، خوشحال میشن... تو یڪ ثانیہ، دیگران رو خوشحال میڪنن... تو یڪ ثانیہ، ناراحت میشن... تو یڪ ثانیہ، دیگران رو ناراحت میڪنن... تو یڪ ثانیہ بہ دنیا میانو تو یڪ ثانیہ از دنیا میرن!!! ووو... اما در این میان یڪ ثانیہ ای، هیچ وقت قدر هم دیگہ رو نمیدونن!!! این است دنیاے ما . . .🚶‍♂ ⇆ '🦋 ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ '↯𑁍مُدافعـٰان‌حَـرم ˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
کی دلش اومد بزنه کی اومد لگد بزنه یه نفر یه حرفی به این شمر نابلد بزنه زندگی همینه حسین رسم دنیا اینه حسین کاشکی حال روز تور مادرت نبینه حسین💔 روی خاک داغ کربلا کشته کشته کشته کشته میبینم
- حواسمون‌باشہ ! اگه‌مذهبی‌هستیم ، اگه‌بچه‌هیئتی‌هستیم ، اگه‌ریش‌داروتسبیح‌به‌دستیم ، اگه‌ماروبه‌اسم‌دین‌ومذهب‌میشناسن اگه‌چادر‌حضرت‌زهرابه‌سرمونه اگه‌نماد‌شهدابین‌اطرافیان‌هستیم .. کاری‌نکنیم‌که‌هم‌به‌خودمون‌هم‌به‌‌کتبمون‌ که‌حزب‌الله ِ اهانت‌بشه !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ '↯𑁍مُدافعـٰان‌حَـرم ˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم حضرت فاطمه از هوش مصنوعی🥰 ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ '↯𑁍مُدافعـٰان‌حَـرم ˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
یه‌جا خوندم نوشته بود: خوش‌ قلب‌ترین آدما اونایین که نگران تاثیر حرفاشون رو قلب بقیه‌ان...
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 ۴ روز بعد داشتم کتاب میخوندم گوشی مامانم زنگ خورد مامانم صحبت کرد و اومد تو اتاق من مامان:عارفه پاشو خونرو مرتب کنیم شب مهمون داریم _مهمون کیه؟ مامان:خاستگار _چییی؟ خاستگار کیه؟ مامان:گفت اسم پسرش محمده قلبم تند تند میزد بالاخره کار خودشو کرد _اها مامانم رفت نمیدونستم چیکارکنم،یعنی باید بهش جواب مثبت بدم؟ یعنی دیگه نمیتونم امیدی داشته باشم؟😭 پاشدم خونه رو مرتب کردم تا صدای اذان رو شنیدم سَجادَم رو پهن کردم و قبل نماز دعا کردم _خدایا خودت میدونی من چقد محمد سجاد رو دوست دارم دلم نمیخواد یه عمر با کسی زندگی کنم که ازش متنفرم یا با فکر کردن به یک نفر دیگه بهش خیانت کنم محمد پسر بدی نیست ولی این چند وقت انقد حرسمو در اورده که نگو،اون حتی داره باعث میشه که من دیگه نتونم حتی به محمد سجاد فکر کنم😭 خدایا خودت یه کاری کن پاشدم نمازم رو خوندم و یه لباس پیرهن که زانوم بود و با یه شلوار پوشیدم و همون چادر آبی با گل های ریز رو پوشیدم و نشستم رو مبل گوشی دستم بود یه دلم میگفت زنگ بزنم به یکتا ولی میترسیدم زنگ خونه رو زدن و اومدن همه رفتیم دم در فقط یه سلام خشک کردم بهشون و به محمد اصلا سلام نکردم چایی اوردم و گفتن بریم صحبت کنیم دلم رازی نبود ولی پاشدم و رفتم نشستم تو اتاق هیچکس چیزی نمیگفت که یهو محمد گفت محمد:شما که به کسی چیزی نگفتید؟ _نه نگفتم ولی فک نکنید که نمیفهمن محمد:کسی چیزی نمیدونه مگر اینکه شما به کسی چیزی گفته باشین اگر هم بفهمم چیزی گفتین دیگه نمیتونی محمد سجاد رو ببینی میلی به گوش دادن حرفاش نداشتم و پاشدم _به نظرم حرف هامون خیلی مفید بود🙄بریم بیرون رفتیم بیرون و محمد به همه گفت که ما همو دوست داریم و تفاهم داریم من هیچی نگفتم تا رفتن... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee @RAHIL_313l:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 پارت۲۶ چند روز گذشت و حاضر شده بودم برم بیرون انقد تو خونه نشسته بودم حالم داشت بد میشد هوا خیلی سرد بود ،توی خیابون راه میرفتم گاهی هم مغازه هارو نگا میکردم همینجور که مغازه هارو میدیدم یه پوتین مشکی نظرمو جلب کرد قسمتش ۷۳۰ بود گرون بود ولی خیلی خوشگل بود رفتم تو مغازه و پوتین رو پوشیدم خیلی قشنگ بود وسوسه شدم و خریدمش خیلی ذوق داشتم از مغازه که اومدم بیرون محمد سجاد رو دیدم واااای اگه یه وقت چیزی بگه من چه جوابی بدممممم سرمو انداختم پایین که مثلا ندیدمش که یهو محمد سجاد:عارفه خانم؟ واییییییییی خداااااااا _ سلام محمد سجاد:سلام خوبین _ممنون محمدسجاد:عارفه خانم خوب شد دیدمتون خواستم باهاتون راجب موضوع مهمی صحبت کنم _چه موضوعی؟درباره چی؟ محمدسجاد:دیروز محمد رو دیدم و کلی حرف زد و میگفت قراره شما با هم ازدواج کنید!راست میگه؟ نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومده بود _ب..ل.ه نه یعنی ب.له محمد سجاد سرش پایین بود ولی تا گفتم بله سریع سرشو آورد بالا و با چشمای اشکی نگام میکرد سعی میکرد یه جور رفتار کنه که انگار براش مهم نیست ولی... _شرمنده من باید برم خدانگهدار از حرفی که زدم مطمئن نبودم ولی میدونستم محمد یه روز زَهر خودشو میریزه یا با ازدواج با من یا وقتی با محمد سجاد ازدواج کنم باعث جداییمون میشه حالم خوب نبود گوشیم زنگ خورد محمد بود😑درست موقعی زنگ میزد که حوصلشو نداشتم(البته هیچوقت حوصلشو نداشتم) جواب دادم _الو؟ محمد:سلام چطوری؟ _سلام ممنون محمد:میخوام ببینمت _ولی من علاقه ای ندارم شمارو ببینم محمد:خیلی واجبه حتما باید صحبت کنیم _من......هستم محمد:باشه ۱۰ دیقه دیگه اونجام یه ربع بعد محمد رو دیدم از اونطرف خیابون اومد سمتم محمد: سلام _سلام با من چیکار داشتید؟ محمد:خواستم بگم که مادرم میخواد زنگ بزنه قرار عقد رو بزاره _چیییییی؟عقد؟ محمد:آره فکر کردی اومدیم خاستگاری همه چی تموم شد؟ _نه ولی خیلی زود نیست؟ محمد:نه اتفاقا خیلی دیره _خب همینو نمیتونستید پشت تلفن بگید؟ محمد:نه دلم میخواست ببینمت _ببخشید ولی من باید برم خونه خدافظ محمد:وایستا میرسونمت _لازم نکرده ازش دور شدم وااای حالم داشت بهم میخورد😑 چقد دیوونه کننده بود به جای اینکه به خودم فکر کنم که دارم بدبخت میشم به محمد سجاد فکر میکردم که آیندش چی میشه؟ تو دلم آرزوی خوشبختی کردم براش رسیدم خونه دیدم گوشیم رو نگاه کردم دیدم یکتا پیامک داده یکتا:سلام عارفه دستت درد نکنه تو که داداش منو دوست داشتی باید اینجوری میکردی باهاش؟فقط میخواستی داداش منو بدبخت کنی؟ واااای مگه چیشدههههههههه _سلام یکتا جان چیشده؟ همون موقع یکتا پیامم رو دید و جواب داد یکتا:واقعا متاسفم واست،داداش من از وقتی اومده خونه مثل دیوونه ها نشسته یه گوشه داره گریه میکنه بعد تو میگی چیشده؟ زنگ زدم بهش ۲ تا بوق خورد جواب داد یکتا:الو سلام _الو سلام یکتا جان داداشت چی شده؟ یکتا:از وفتی اومده نشسته داره گریه میکنه ، من تا حالا ندیده بودم داداشم گریه کنه ولی ببین باهاش چیکار کردی که نشسته گوشه اتاقش گریه میکنه نمیدونستم چی بگممممم _نگفت چرا گریه میکنه؟ یکتا:عارفه آلزایمر داری؟محمدسجاد مگه با تو حرف نزده امروز؟ _حرف زد یکتا:پس دیگه حرفی نمیمونه خدافظ قطع کرد ادامه دارد.‌‌‌‌.. https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313l