eitaa logo
◞مُدافِعـٰان‌حَـرَم🖤◜
98 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
بھ‌‌نام‌خداۍ‌آن𝟏:𝟐𝟎مقدس.! ‌ اَزتَھ‌دل‌می‌نویسیم⬐ ‌-ولآیت‌ حیدر در سَر، عِشق‌ حُسَین‌ در سینه، حُب رضٰا در دِل، یآدمَهدی‌درجان🕶🌿 ‌ ↲بخوان‌دربارھ؎مـٰا🔏↶ @info_modafean ‌ همھ‌چےاز𝟏𝟒𝟎𝟏.𝟏𝟎.𝟐𝟏شرو؏‌شد🌚! من‌ڪیم؟اگربراۍخداسٺ‌بگذارگمنام‌بمانم🖐🏽🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
-سعید -اول همه پرونده های بیماری سعید هست ؛ از عکس ها و آزمایش هایش. دکتری که عملش کرده و پرستار هایی که توی بیمارستان زاهدان پسری دوازده ساله دیدند مومشکی، لاغر و سر بزیر که با پا خودش آمد برای درمان دردش؛ اما وقتی برمیگشت، همه مطمئن بودند چند روز دیگر ، دم در خانه شام باید حجله بزنند... بیچاره مادرش که همین آلان حالِ‌زاری داشت؛ چه برسد بخواهد بالای سر بچه اش! __________________________________________________________ همسایه ها و فامیل خوب یادشان است. سال ۱۳۷۲ بود که سعید مریضی سهتی گرفت.آن قدر که با خودشان فکر می‌کردند یعنی سعید چند روز دیگر زنده می ماند ؟ در دلشان گفتند؛ _ چه حیف پسر به این خوبی !چه قدر کم زندگی کرد. از شب تولد عیسی مسیح که به دنیا آمد، تا همین روزهایی که دیگر نفس آخرش را می‌کشد، فقط دوازده سال گذشته است . خیلی حیف است، آن هم سعید که بین برادر و خواهر هایش خیلی خواستنی تر است. -دارد صورت واقعی
رمان-سعید - دوم سعید که پسر مؤدب و مهربانی بود؛ از آن بچه هایی که هیچ کس از بودنش اذیت نمی شد و وقتی هم که نبود ،جای خالی اش احساس می‌شد. بی سروصدا درسش را می‌خواند والبته حواسش به بقیه هم بود ؛ مخصوصا پدر و مادرش. کارهای خانه شان زیاد بود و سعید آدمی نبود که بی خیال باشد. میرفت کنار دست مادر و میشد کمکش. برای پول توجیبی رویش نمیشد به پدرش حرفی بزند ، برای همین دنبال کار می‌گشت و توی خیال قبل از خوابش، دشت مزدش را خرج خانه می‌کرد و هرچه می‌ماند می شد برای خودش و آرزوهایش! چند روز گشت و بالاخره یک کارواش پیدا کزد که کارگر میخواست. قول و قرارشان را گذاشتند. چند ساعتی از روز را وسط ماشین های مدل به مدل، بالا و پائین می شد. کف و آب همیشه روی زمین بود. همین هم سطح را لیز کرده بود . باید با احتیاط راه میرفت؛ و گرنه بار ها شده بود خودش وبقیه لیز خورده بودند! دارد🌿 صورت - واقعی
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 _۲ساعت بعد حرکت یه آقایی به اسم محمد سجاد اومد شربت تعارف کردو تشکر کردیم و رفت. پسره سر به زیری بود تقریبا هر ۱ ساعت ۱ بار شربت و کیک تعارف میکرد و اون شربتاش تو اون هوای گرم اتوبوس واقعا میچسبید برای نماز ظهر و عصر و ناهار یک جا ایستادن و ناهار خوردیم و نماز خوندیم و سوار شدیم بالاخره شب شد و ما رسیدیم پادگان شهید کلهر🥺 چقد آرامش داشت، فضاش عالی بود برای درد و دل کردن با شهدا و گریه کردن و... اول که رسیدیم رفتیم ساک هامونو گذاشتیم و رفتیم زیارت شهید توی پادگان شهید کلهر یک شهید گمنام هست که واقعا به آدم آرامش میداد ما رمز گذاشته بودیم روی شهید و بهش میگفتیم تک شهید! رفتیم سالن غذاخوری برای خوردن شام انقد گشنم بود که به همه گفتم هر چی بزارن جلوم می‌خورم همین که غذارو گذاشتن جلوم دلم میخواست گریه کنمممم غذا مرغ بوددددد من از هرچی گوشته متنفرم😩 ما به سر حلقمون میگیم آجی یه نگاه به آجی کردم و گفتم: _آجیییی من اینو نمیخورممممم آجی میخندیدو مادر سرحلقمون جلوم نشسته بود یه جور نگام کرد که تا ته غذارو به زور خوردم😅😅 ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 تا صب بیدار بودیم و با ترنم رفیقم میخندیدیم و همه دعوامون میکردن و میگفتن ساکت ترنم:عارفه آدامس میخوری؟ _اوهوم چقد اون آدامس هارو باد کردیم و خندیدیم🤣 فک کنم فقط ۱ ساعت خوابیدیم ساعت ۴ونیم بود که برای نماز و صبحانه پاشدیم رفتیم دستشویی وضو گرفتیم و مسواک زدیم و اومدیم نماز خوندیم و رفتیم سالن غذاخوری برای صبحانه صبحانه تخم مرغ آب پز با گوجه بود تخم مرغ رو دوست داشتم بخورم ولی میترسیدم حالمو تو اتوبوس بد کنه به خاطر همین نون و گوجه خوردم با چایی ساک هارو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم که بریم به سمت فتح المبین من تو اتوبوس بقل رفیقم ریحانه نشسته بودم چون دیشب کم خوابیده بودیم همه خواب بودن من بعد ۱ ساعت با صدای گوشیم از خواب پاشدم مامانم بود جواب دادم _الو؟ مامانم:الو سلام خوبی؟ _سلام خوبم شما خوبین؟ مامانم:قربونت چه خبر؟کجایین؟ _تو اتوبوسیم داریم میریم فتح المبین مامانم:اها به سلامتی از علی خبر نداری؟گوشیشو جواب نمیده! _وقتی سوار اتوبوس شدیم دیدمش با حسین و رضا بود(رضا پسر خالم و حسین پسر داییمه) مامانم:باشه به اونا زنگ میزنم مواظب خودت باش خدافظ _باش دستت درد نکنه خدافظ همین که گوشیو قطع کردم علی زنگ زد _الو؟ علی:الو سلام خوبی؟ _سلام خوبم تو خوبی؟ علی:قربانت عارفه چند بار به مامان زنگ زدم اشغال بود با تو حرف میزد؟ _اره کارت داشت قطع کن بهت زنگ بزنه علی:باشه خدافظ _خدافظ ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده: @RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 گوشیو قطع کردم تا خواستم بخوابم یکی گفت بفرمایید نگا کردم دیدم محمد سجاد داره شربت تعارف میکنه تشکر کردم و رفت به چشم برادری رفتار پسره به دل مینشست با نامحرم سر سنگین بود،به نامحرم نگاه نمیکرد،یه پسر قد بلند و لاغر بود،تیپش هم معمولی بود خیلی هم آروم بود از فکر و خیال اومدم بیرون و زدم زیر خنده _مثلا اومدم برم پیش شهدا آدم بشم دارم به پسر مردم نگاه میکنم😂🤦🏻‍♀ یه نگاه به بقیه کردم دیدم همه خوابن منم چون عاشق خواب بودم از فرصت استفاده کردم و خوابیدم ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده: @RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 با صدای یکی از خواب پاشدم آجی:فاطمه پاشو رسیدیم _چشم چشامو به زور باز کردم و با کلی زور از جام پاشدم قبل اینکه بریم پایین آقای محمدی پور گفت:خانما توجه کنید ! وقتی پیاده شدید با کاروان حرکت کنید اگر هم تنها خواستید برید ساعت ۳ پیش اتوبوس باشید ۳ حرکته تقریبا ظهر بود و ما رسیده بودیم فتح المبین با مشکات و سارا(مشکات دختر داییمه و سارا دختر خالم)از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم سمت برادرامون که یه گوشه وایساده بودن و منتظر ما بودن علی دست دراز کردو دست داد بهم علی:سلام چطوری _سلام خوبم تو چطوری علی:قربانت به رضا و حسین هم سلام کردم تقریبا یه ۵ دیقه وایسادیم با بچه ها کلی شوخی کردیم و بعد ازشون جدا شدیم رفتیم سمت بچه های حلقه با بچه های حلقه رفتیم جایی که روایتگری میکردن روضه خوند و کلی گریه کردیم ساعت ۲ و نیم بود و باید ۳ میرفتیم سمت اتوبوس از بچه ها جدا شدم و یه گوشه نشستم و باشهدا دردو دل کردم و ازشون خواستم حاجت دلمو بده گوشیم پیامک اومد و تا نگا کردم دیدم ساعت ۳ و ۵ دیقه رو نشون میدهههه😳 من باید ۳ پیش اتوبوس میرفتمم...! ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده: @RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 دور و برمو نگا کردم تا محمد سجادو دیدم خداروشکر کردم که اتوبوس نرفته خواستم برم سمت محمد سجاد تا بپرسم اتوبوس کجاست ولی همون لحظه بچه هارو دیدم و رفتم پیششون ترنم:کجا رفتی تو دختر؟ _هیچ جا به خدا تا به خودم اومدم دیدم ساعت از ۳ گذشته ترنم:به کی فکر میکردی که ساعت از دستت در رفت؟🤪 _خجالت بکش😂به هیچکی به خدا🥲 آقای محمدی پور:خانما سریعتر سوار اتوبوس بشید میخوایم حرکت کنیم ساعت ۳ و ۵۰ دیقه بود و حوصلمون سر رفته بود تصمیم گرفتیم پاشیم بازی کنیم رفتیم سمت صندلی آجی و ترنم وایسادیم و یه نفر یه اسم میگفت و ما با آخر اون یه اسم دیگه میگفتیم و کلی کیف داد حاج آقا میخواست صحبت کنه و ما هم به احترام ایشون نشستیم و به حرفاشون گوش کردیم قرار بود بریم طلاییه و راجب طلاییه صحبت کردن ساعت ۵ و نیم بود رسیدیم طلاییه و تا اذان موندیم و نماز خوندیم و رفتیم پادگان مسعودیه... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 ۳ روز بعد امروز روز آخره و داریم میریم شلمچه! ازینکه این چند روز حالم خوب بود و شاد بودم و آرامش داشتم خوشحال بودم.ما رسیدیم شلمچه! وااااااای چقد خوب بود،حال و هواش توصیف نشدنی بود،با همه مناطق فرق داشت وقتی وارد شدیم انگار رفتی تو بین الحرمین و و خیلی خوشحالی تو همین افکار بودم یهو سارا گفت:عارفه بقیه کوشن پس؟ دور و برمو نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم! وای نه!یعتی گم شدیمم؟ من فقط چند دیقه تو خودم بودم! گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به تکیه گاه😍❣(سرحلقه ی عزیز) - - - ۳ تا بوق خورد تا جواب داد آجی:الو؟ _الو سلام آجی کجایین؟ آجی:سلام عارفه جان ما اومدیم نماز شما کجا رفتید یهو؟ _ما با شما بودیم یهو گم شدیم آجی:اشکال نداره نماز رو بخونید و بیاید سمت گنبد آبی _چشم خدافظ آجی:خدافظ رفتیم یه گوشه!چفیمو انداختم زیر پام و مهر گذاشتم و شروع کردم به خوندن نماز راحت ترین و نمازمو اونجا خوندم چون هیچ فکر و خیالی نداشتم حضور شهدا رو آدم حس می‌کرد نماز که تموم شد رفتیم سمت گنبد آبی و تا بچه ها و دیدیم رفتیم پیششون و آجی گفت باید بریم سمت جایی که روایتگری میکنن و ما پشت آجی راه میرفتیم رسیدیم و یه گوشه نشستیم و همین که شروع شد اشکام ریخت و نتونستم خودمو کنترل کنم گریه هام دست خودم نبود! اخرای روایتگری گفتن پاشید روی پاتون وایسید و برگردید سمت چپ حرم آقا امام حسین و حضرت ابوالفضل این سمته😭💔 آخ چقد اون لحظه خوب بود _اربابم چقد نزدیکم بهت!کاش الان حرمت بودم! من لیاقت اینکه بیام ازینجا بهت سلام بدم و نداشتم آقا ولی شما انقد مهربونی که این کارم برام کردی😭❤️ آقا خیلی مَردی... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده: @RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 تو اتوبوس بودم و به شلمچه فکر میکردم یعنی سال بعد هم میام؟🥺 ساعت ۰۰:۵۴:۲۸ دقیقه سال تحویل بود اتوبوس حرکت می‌کرد به سمت پایگاه شهید کلهر حوصلمون سر رفته بود پاشدیم باز بازی کردیم و یک لحظه اتوبوس وایساد و همه افتادیم کف اتوبوس آخخخخخ کمرم😫 تصادف کرده بودیم همین که بلند شدم سرمو گذاشتم رو پام و زدم زیر گریه کمرم خیلی درد میکرد یه نگاه کردم به مشکات نمیتونست دستشو تکون بده😥 دستش ضرب دیده بود نگران مشکات بودم و گریه میکردم و همه میگفت آخی واسه دختر داییش گریه میکنه😂 خلاصه با چشمای اشکی رفتم نشستم سر جام و یه آب قند دادن دستم😂 گوشیم زنگ خورد و علی فهمیده بود تصادف کردیم و نگران شده بود هیچکس چیزیش نشده بود فقط ما چون وایساده بودیم افتادیم و آسیب دیدم ازینکه داره تموم میشه دلم گرفته بود ساعت ۱۲ شب رسیدیم پادگان ساک هارو یه گوشه گذاشتیم رفتیم سمت سالن غذاخوری و غذا خوردیم و بعدش رفتیم توی حسينيه ی پادگان نشستیم... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 گفتن باید بریم پیش شهید گمنام موکت انداخته بودن و رفتیم اونجا نشستیم و ۱ ۲ ۳ آغاز سال ۱۴۰۲ شمسی رو به همه عزیزان تبریک میگیم سال تحویل شد و همون لحظه مامانم زنگ زد😍 سال جدید و تبریک گفتم و عمم،دختر عمم،خالم،رفیقم سارا،بابام،مامان بزرگم و بابا بزرگم و... همه زنگ زدن و تبریک گفتن لحظه ی بدی بود خدافظی از شهدا💔 خدافظی از پادگان شهید کلهر💔 متاسفانه سوار اتوبوس شدیم حرکت کردیم سمت خونه😭 انقد گریه کرده بودم که از شدت سر درد خوابم برد ساعت ۱۲ و خورده ای صدامون کردن داشتن یه ساک صورتی با یه تابلو میدادن بهمون یادگاری از راهیان🥲🌱 محمد سجاد مسئول پخش بود یادگاری ها به دست منم رسید تابلو عکس گنبد امام حسین بود برای بقیه فرق داشت ولی ماله من و دختر خالم حرم امام حسین بود ساک صورتی رو باز کردم دیدم توش یه مفاتیح مشکیه یه مهر و تسبیح تربت،یه پلاک بزرگ که روش نوشته بود یا اباعبدالله الحسین،یه آینه روش نوشته بود من حجاب رو دوس دارم😅 خیلی قشنگ بودن عاشق تابلوعه شده بودم ۲۰ دیقه بعدش رسیدیم کرج... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 از اتوبوس پیاده شدم دل کندن از بچه ها و بقیه اعضای اتوبوس خیلی سخت بود خلاصه خدافظی کردیم و بابامو دیدم که داره میاد سمتم بغلش کردم و روبوسی کردم😍 بابا:سلام عزیزم _سلام😍 بابا:ساکت رو بده بریم سوار ماشین بشیم بابام از سرحلقه و مسئول اتوبوس تشکر کرد و سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه رسیدم خونه مامان:سلام خوش اومدی😍 _سلام ممنون خوبین؟ مامان:خداروشکر محمد حسن رو دیدم و دوید اومد سمتم و پرید بقلم🥺 (محمد حسن داداش کوچیکمه کلاس اوله) وسایلامو گذاشتم تو اتاق و مستقیم رفتم حموم از حموم اومدم و لباس پوشیدم رفتم بیرون دیدم همه نشستن تو حال عمم و مامان بزرگم و عموم اومده بودن خونمون! رفتم با همشون رو بوسی کردم و عید رو تبریک گفتم و اونا زیارت قبولی گفتن و نشستم یه گوشه خیلی حالم بد بود دلتنگ بودم نمیخواستم برگردم به زندگی عادی خودم دلم برای بچه ها تنگ شده بود یه گوشه نشستم و تو خودم بودم بقیه ام همش سوال میپرسیدن خوش گذشت؟ منم با ذوق میگفتم خیلی😍 عمم میگفت انقد زیر آفتاب بودی صورتت سوخته😂🤦🏻‍♀ ۱۰ دیقه بعدش زنگ در خورد داداشم بود اون با رفیقاش اومد من با بابام اومد و با همه سلام علیک کرد و رفت حموم مهمونا رفتن و به مامانم گفتم من میرم بخوابم رفتم تو اتاق و گوشیمو برداشتم و عکسارو دیدم و یه قطره اشک ریختم و انقد خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 با صدای محمد حسن از خواب پاشدم محمد حسن:آجی پاشو مهمون اومده پاشدم نگا کردم دیدم علی هم خوابه حوصله نداشتم یه مانتو پوشیدم روی لباسم و روسریمو سرم کردم و رفتم بیرون از اتاق داییم بود داییم:سلام دختر خاکی😍😂 _سلام خوبین؟😂 داییم:قربانت به زنداییم هم سلام کردم و نشستم رو مبل مامانم هم از مهمونا هم از من پذیرایی کرد😅 خیلی خسته بودم ۵ دیقه بعد علی هم پاشد اومد بیرون سلام کردو نشست بغل من انقد خوابم میومد هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم فقط نگاشون میکردم بعد نیم ساعت داییم و زنداییم هم پاشدن رفتن و پشت سرش مادر بزرگم اینا اومدن دیگه پاشدم و خودم پذیرایی کردم ازشون مادربزرگم و بابا بزرگم همش باهام حرف میزدن که خوش گذشت چطور بود؟ منم با فقط با اره خیلی یا نه جواب میدادم🤦🏻‍♀ یه جوری بودم ولی نمیدونم چجوری انگار دلم تنگ شده ولی نمیدونم برای کی؟ مادر بزرگم و بابا بزرگم هم رفتن ساعت ۸ شب بود و مامانم گفت اگه گشنتونه غذا رو بیارم همه گفتن اره بیار ولی من اشتها نداشتم ولی پاشدم و کمک کردم و سفره رو پهن کردیم غذا خورشت کرفس بود منم عاشقه کرفس😋 چون مامانم واسه من پخته بود دلم نیومد نخورم و بخوره تو ذوغش به زور ۴ تا قاشق خوردم و رفتم کنار مامان:همین؟ _اره اشتها ندارم آخر شب میخورم مامان:باشه تلویزیون سریال پخش می‌کرد زول زده بودم به تلویزیون ولی فکرم یه جا دیگه بود نمیدونستم چرا اینجوریم... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 با صدای آلارم گوشیم پاشدم داشت اذان صبح رو میگفت پاشدم وضو گرفتم و سَجادَم رو پهن کردم و نماز خوندم انقد خسته بودم بلافاصله خوابیدم ساعت ۱۱ ظهر بود مامانم صدام کرد مامان:عارفه پاشو از دیروز همش خوابی پاشو الان یه وخ مهمون میاد _آخه ساعت ۱۱ ظهر مهمون میاد؟ مامان:یهو دیدی اومد پاشو _هوفففف به زور از جام پاشدم و رفتم صورتمو شستم یه چی خوردم گوشیمو برداشتم و انگار یه تلنگر بود برای اینکه باز دلم بگیره تصویر زمینه گوشیم شلمچه بود وای داشتم دیوونه میشدم چم شده بود چرا انقد گرفته بودم نمیدونستم انگار دلم پیش شهدا مونده بود💔 ۴ روز بعد... داشتم با ترنم چت میکردم ترنم:وای عارفه چقد دلم برای شربت های محمد سجاد تنگ شده😂 _وای نگو دلم اونجاس هنوز😂 ترنم:دلت اونجا پیش کی مونده؟😉😂 _هیچکی بابا دلم پیش شهداس🥲 ترنم:ولی من حس میکنم تو از محمد سجاد خوشت میاد _منننننننن؟اصلاااااا یهو به خودم اومدم دیدم آره دلم براش تنگ شده انگار اون غمی که چند روز پیش تو دلم بود باز برگشت🥲 نکنه این چند روز که دلم گرفته به خاطر اونه؟ به ترنم پیام دادم _ترنم من حس میکنم دلم براش تنگ شده ترنم:دیدی گفتم دلت گیرهههه😂 _ترنم دارم جدی میگم ترنم:خب به آجی بگو _چی بگم؟😐 ترنم:بگو عاشق شدی😂 چند روز از اون صحبتم با ترنم گذشت خیلی باهام حرف زد گفت به آجی بگو شاید تونست حلش کنه از حسم مطمئن نبودم! به خاطر همین بیخیالش شدم و نگفتم و سعی کردم فراموشش کنم🥲 ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده @RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 امروز قرار بود بریم خونه رفیقم حُنِین که از کربلا اومده! با همه قرار گذاشتیم ساعت ۴ پیش مسجد باشیم وقتی همه اومدن رفتیم سمت خونه ی حُنِین رسیدیم و زنگ و زدیم،در باز شد و رفتیم تو حُنِین رو بغل کردم _سلام کربلایی زیارت قبول خوش گذشت؟ حُنِین:سلام عارفه جان قربونت بله جای شما خالی من تازه با حُنِین دوست شده بودم توی اعتکاف جرقه رفاقتمون خورد و با هم دوست شدیم حُنِین ازمون پذیرایی نکرد چون ماه رمضون بود از خاطراتش گفت منم اشکم دَمِ مَشکَم بود و گریه میکردم🥲 ناراحت بودن ازینکه از شلمچه اومدم ناراحت بودم ازینکه امام حسین منو حتی یک بارم نطلبیده گوشیم زنگ خورد و مامانم بود گفت مهمون داریم و بیا خونه از همه خدافظی کردم و رفتم سمت خونه توی کوچه بودم که یه صدای آشنا شنیدم سرمو بالا گرفتم...... خودش بود محمد سجاد با دوستش داشت رد میشد وای اونجا بود که دلم ریخت و از حسی که دارم مطمئن شدم! اونم منو دید و سرشو انداخت پایین و منم سرمو انداختم پایین از بغلش رد شدم یه لباس چهارخونه آبی و سفید و مشکی تنش بود بغض گلومو فشار میداد نمیدونستم چیکار کنم! دلو زدم به دریا و به آجی زنگ زدم گفتم شب بیاد مسجد ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده @RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 نشسته بودم تو مسجد و منتظر آجی یه ربع منتظر موندم تا آجی اومد _سلام آجی:سلام عارفه جان _خوبی؟ آجی:ممنون عزیزم تو خوبی؟ _قربونت آجی:خب برو سر اصل مطلب😂 _چشم😂 آجی راستش من...وایسا یه کلمه درسا پیدا کنم😂 آجی:عاشق شدی میدونم😂خب ادامه بده کی هست؟ _خب چه بهتر😂محمد سجاد آجی:محمد سجاده اتوبوسسس؟ _بله آجی:انتخاب خوبی کردی پسره خیلی خوبیه ولی شرایط ازدواج نداره (آجی چون همسرش با محمد سجاد دوست بود ایشون رو میشناخت) _ینی چی؟ آجی:یعنی اینکه عارفه جان باید از ذهنت بیرونش کنی این تازه میره دانشگاه و نه پول داره نه کار داره نه خونه و نه ماشین بابات دخترشو به یه آدمی که هیچی نداره نمیده که قبول داری؟ _بله🥺 درسته از همون اولشم باید بیخیال میشدم آجی کلی باهام حرف زد و واقعا درست میگفت و منم سعی کردم بیخیال بشم آجی گفت من تلاشمو میکنم اوکی کنم این قضیرو ولی عارفه جان دل خوش نکن🥲 قبول کردم و از ذهنم بیرونش کردم... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده @RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 محمد سجاد:از اون روز که برگشتیم هنوز خستگی تو وجودم بود انقد حوصلم سر رفته بود با مصطفی قرار گذاشتیم بریم بیرون ساعت ۵ بود مصطفی اومد دنبالم و رفتم بیرون محمد سجاد:سلام داداش چطوری؟ مصطفی:سلام چاکرم تو چطوری؟ محمد سجاد:الحمدالله محمد سجاد:مصطفی من اول باید بریم پیش یکی از دوستام یه امانتی دارم دستش مصطفی:باشه داداش اوکیه رفتیم دم خونه ی علی اینا و امانتی رو گرفتم و اومدم پیش مصطفی داشتم با مصطفی حرف میزدم که سرمو چرخوندم آشنا دیدم نشناختم ولی خیلی آشنا بود یه جوری نگام میکرد فک کنم منو میشناخت سرمو انداختم پایین و بیشتر از این نگا نکردم و با مصطفی رد شدیم و رفتیم مغازه چون میخواستم پیرهن بگیرم نمیدونم چرا همش قیافه اون دختره میاد تو ذهنم اون کی بود؟چقد آشنا بود؟انقد فکر کردم تا بالاخره یادم اومد اره خودش بود این دختره تو اتوبوس راهیان نور بود فقط ۱ یا ۲ بار دیدمش ولی نمیشناختمش ۲ ساعت گذشت تا تونستیم ۲ تا لباس و یک شلوار با قیمت مناسب بگیرم هوا تاریک شده بود تقریبا خیلی گشنم بود و به مصطفی گفتم بریم خونه ماه رمضان بود و گشنه بودم و بی جون ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 عارفه: ۴ روز از روزی که دیدمش گذشت و تقریبا فراموشش کرده بودم همش وسوسه میشدم که بهش فکر کنم ولی خودمو با یه چی سرگرم میکردم مامانم میخواست بره برای محمد حسن لباس بخره منم باهاش رفتم تو مغازه بودیم که یه لباس چشممو گرفت و همونو براش خریدیم شب شده بود و نزدیک خونه بودیم رفتم تو کوچه و وسطای کوچه... وای وای نه خودش بوددد محمد سجاد سرش پایین بود و میومد جلو وای چقد ذوق کردم نزدیک تر که شدیم سرشو بالا گرفت و چشم تو چشم شدیم و دوباره سرشو انداخت پایین و رفت بازم همون لباس چهار خونه تنش بود😅 وای خدا چرا باید من الان اینو میدیدم دلم هوایی شد باز مطمئن تر شدم که دوسش دارم نمیدونستم چیکار کنم بغض داشتم ولی گریه نکردم تا رسیدیم خونه و رفتم تو اتاق و یه نفس کشیدم و آروم آروم گریه کردم💔 -یافاطمه ی زهرا اگه این شخص قسمت منه که بزارم سر راهم اگر نه از ذهنم بیرونش کن خواهش میکنم😭💔 نمیدونم چیشد که خوابم برد... ادامه دارد https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 ۱ ماه بعد عارفه:شده بودم مثل افسرده ها با کسی حرف نمیزدم چیزی نمیخوردم کسی ام چیزی میگفت سعی می‌کردم خودمو خوب جلوه بدم چند بار با آجی و صمیمی ترین رفیقم که اسمش فاطمس صحبت کردم(دوتاشونم ازدواج کردن) امروز دلم یه جوری بود با بقیه روزا واقعا فرق داشت امروز شهادت حضرت فاطمه هست و هیئت داریم سخنران داشت صحبت می‌کرد و راجب کارایی که حضرت زهرا برای بندگانش انجام میده صحبت میکرد شنیدم که گفت اگه ۱۳۵ بار ذکر یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی را بگی مشکلت حل میشه و... بغض گلومو گرفته بود روضه شروع شد از ته دل گریه میکردم و از خانم فاطمه زهرا میخواستم مشکلمو حل کنه از رفیقم تسبیحشو گرفتم و ذکر رو وسط گریه هام میگفتم و ازش میخواستم حاجت دلمو بده دلمو سپردم به حضرت زهرا و اومدم خونه رسیدم خونه حالم خوب نبود مامانم با خوشحالی اومد دم در و گفت سلاملکم عروس خانوم _چی؟ مامانم:عارفه نمیدونی چیشده بیا تعریف کنم برات😍 _چیشده؟ مامانم:نیم ساعت قبل اینکه تو بیای یه نفر زنگ زد صحبت کرد و ازمون اجازه گرفتن که فردا شب بیان خاستگاری تو😍 _چیییییی؟کی؟؟؟؟ مامانم:نمیدونم ولی گفت برای پسرم محمد سجاد _وای😳مگه میشه؟ مامانم:چی مگه میشه؟ _هیچی رفتم تو اتاق و وضو گرفتم و نشستم سر سجاده تا میتونستم از حضرت زهرا تشکر کردم خانم جان دستت درد نکنه😭 حتی فکر نمیکردم حرفمو شنیده باشی! حالا که قراره اینا بیان خواهش میکنم یکاری کن که همه چی به خوبی و خوشی شروع بشه... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 با خوشحالی امروز کار می‌کردم و خونرو تمیز می‌کردم قرار بود ساعت ۸ بیان خونمون ساعت ۶ و نیم بود پاشدم یه پیرهن آبی آسمونی بلند که تا مچ پام بود رو پوشیدم با یه روسری آبی چادر صورتی با گل های ریز داشتم اونو گزاشتم کنار که وقتی اومدن سرم کنم ساعت خیلی آروم میگذشت😑 انگار قرار بود امروز کلی حرص بخورم تو این چند ساعت فقط با رفیقم فاطمه حرف میزدم و میگفت چی سوالی بپرسم و چه جوابی بدم خیلی ذوق داشتم سرمو گرفتم بالا چشمم خورد به ساعت یا حسین یه ربع مونده به ۸ دویدم تو اتاقم و روسریمو درست کردم چادرو شرم کردم و از خودم عکس گرفتم و نشستم رو مبل همه خوشحال بودن و ظاهرشون خوب بود نمیدونستم تو دلشون چیه نمیدونستم رازی هستن یا نه زنگ در رو زدن😳 اومدننننن هول کردم و همه رفتن دم در دونه دونه سلام کردم و چشمم خورد به محمد سجاد🥲 سرش پایین بود و سلام کرد انگار ناراحت بود! همون اعصابمو ریخت به هم همه صحبت میکردن ولی من به این فکر میکردم که اگه محمد سجاد دوسم داره و اومده خاستگاری چرا انقد ناراحته بعد ۵ دیقه رفتم چایی ریختم و تعارف کردم به پدرش و به مادرش و به خواهرش و همه تشکر کردن به محمد سجاد که رسیدم اصلا نگام نکرد و چایی برداشت و گفت ممنون خیلی جدبیی بود بعد چایی گفتن بریم صحبت کنیم رفتیم تو اتاق چند لحظه سکوت بود که محمد سجاد سکوت و شکست محمد سجاد:عارفه خانم میخوام یه چیزی بگم لطفا بین خودمون بمونه _بفرمایید محمد سجاد:عارفه خانم من شرمندم واقعا من به اصرار مامانم اومدم اینجا من به شما علاقه ای ندارم دنیا رو سرم آوار شد ادامه دارد https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 همیشه تو رویاهام به این که به محمد سجاد برسم فکر میکردم و میگفتم که امکان نداره واقعا هم امکان نداشت😅 وقتی اون حرف رو زد زبونم قفل کرده بود نمیتونستم چیزی بگم بعد چند دیقه صدا کرد محمد سجاد:عارفه خانم؟ _ب..ب.له .. بله؟ نمیتونستم حرف بزنم نمیدونستم چی بگم فقط دلم میخواست گریه کنم محمد سجاد: با توجه به اتفاقاتی که دیروز افتاد نمیدونستم چیکار کنم که عارفه ناراحت نشه و نمیخواستم کسی چیزی بفهمه به خاطر همین گفتم محمد سجاد:میشه به کسی چیزی نگین؟من خودم یه بهونه جور میکنم به خانوادم میگم من چون با برادرتون دوستم و پدرتونو میشناسم نمیخوام آبروم بره _چ..چیزی نمیگم.... محمد سجاد:خیلی ممنون بلند شدم و خودمو کنترل کردم که نیوفتم محمد سجاد هم بلند شد و در اتاق رو باز کردم و رفتیم بیرون رفتم نشستم پیش مامان و بابام و اونم نشست پیش خانوادش مادر محمد سجاد پرسید مادر محمد سجاد:خب عروس خانم چیشد؟ محمد سجاد با نگرانی نگام میکرد _متاسفانه ما هیچ نقطه مشترکی نداشتیم یعنی یه جورایی اصلا تفاهم نداریم و به درد هم نمیخوریم همه سکوت کرده بودن و هیچی نمیگفتن بابام گفت:خب چرا؟ما میتونیم کمکی کنیم؟مشکلتون چی بود؟ نمیدونستم چی بگم و حرفی نزدم مغزم نمی‌کشید انگار هر چیزی که تو ذهنم بود پریده بود! مادر محمدسجاد عصبانی شده بود رو به مادرم کرد و لبخند زد و گفت:خب دیگه ما رفع زحمت میکنیم پاشدن و رفتن دم در ما هم پشت سرشون رفتیم کلی و تشکر کردن و عذرخواهی کردن آخر سر مادر محمدسجاد اومد جلو و بقلم کرد و گفت:انشاالله خوشبخت بشی دختر قشنگم🙂❤️ _خیلی ممنونم🙃 بغض داشتم وقتی رفتن سریع دویدم تو اتاق و زدم زیر گریه😭 مامانم اومد پیشم و هی ازم پرسید چیشده ولی جوابی ندادم آخر سر فقط گفتم _مامان من با کسی که دوستم نداره نمیتونم زندگی کنم🥺 مامانم یه جورایی فهمید قضیه چیه و از اتاق رفت بیرون تا راحت باشم پیام دادم به فاطمه و همه چی رو براش تعریف کردم همون موقع زنگ زد بهم و کلی باهام حرف زد و آرومم کرد گوشیو که قطع کردم دیدم یه نفر بهم پیامک داده شماره ناشناس:میدونم خاستگاری به هم خورده پس بزار بیام با هم حرف بزنیم شاید از من خوشت اومد نمیدونستم این کیه پیامک دادم _شما؟ ناشناس:محمدم واااااای بازم ایننننن چرا این نمیفهمه من دوستش ندارمممم بلاکش کردم خسته بودم و خوابیدم ادامه دارد‌... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 محمدسجاد: صبح داشتم میرفتم بیرون مامان صدام کرد مامان:محمد سجاد بیا یک دیقه بشین اینجا _چشم الان میام رفتم پیش مامان و باز همون قضیه _وای مادرِ من چند بار بگم دوستش ندارم مامان:محمد سجاد یا میگی چرا دوستش نداری یا حلالت نمیکنم دل و زدم به دریا و تا آخر قضیه رو تعریف کردم مامان:چرا باور کردی پسر شاید همش دروغ باشه شاید میخواسته تو پا پس بکشی تا اون بهش برسه _آخه عکسای پیاماشونو نشون داد مامان:چی بگم والا _مامان من عجله دارم باید برم مامان:باشه عزیزم برو خدانگهدارت _خدافظ مامان محمد سجاد: میدونستم محمد سجاد دلش گیره ولی به روی خودش نمیاره و میدونستم امروز پنجشنبس و عارفه اینا هیئت دارن گفتم برم اونجا با عارفه حرف بزنم و بپرسم واقعیته یا نه عارفه: تو هیئت نشسته بودم و تو خودم بودم که یه نفر صدام کرد عارفه جان؟ برگشتم دیدم مامان محمد سجادهههه یا خدااااا _سلام خوبین؟ مامان محمد سجاد:سلام ممنونم عزیزم تو خوبی؟ _خیلی ممنون مامان محمد سجاد:راستش اومدم اینجا یه سوالی ازت بپرسم _بفرمایید مامان محمد سجاد:راستش اینجا نمیشه عزیزم اگر میشه بریم یه گوشه که کسی نباشه _بله حتما رفتیم توی یکی از اتاق های پایگاه نشستیم مامان سجاد:دخترم........ دهنم باز مونده بود و چشمام از حدقه زده بود بیرون همه چیو تعریف کرد وای مگه میشههههه مامان سجاد:اینا واقعیه؟ عارفه:نه اصلاااااااا همش دروغه من اون پسر رو میشناسم من اصلا حتی ۱ بارم با اون چت نکردم اون همش سعی داشت خودشو به من نزدیک کنه و چند بار خواست بیاد خاستگاری ولی من قبول نکردم مامان سجاد:وای یعنی همش دروغ بود؟😍 _آره به خدا کلی حرف زدیم و آخرش که داشت میرفت گفت بازم مزاحمتون میشیم ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee @RAHIL_313l:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 محمد سجاد: رسیدم خونه فقط یکتا خونه بود(خواهرم) _یکتا مامان بابا کجان؟ یکتا:مامان رفت بیرون بابا هم سرکاره _آها همون موقع زنگ در خورد و مامان اومد داخل _سلام کجا بودی؟ مامان:سلام یه خبر خوش دارم برات😍 _چه خبری؟ مامان:بشین برات بگم مامان از اول تا اخرشو تعریف کرد _وااااای ماماااان چرا بهش گفتیییییی😱 اون پسره بهم گفت چیزی نگم به کسی ولی من به تو گفتم و اعتماد کردم اگر یه وخ کاری کنه چی؟ مامان:چرا باید کاری کنه؟ _نمیدونم کلی گفتم مامان:حالا چیکار کنم؟زنگ بزنم بگم میایم؟ _نهههه من روم نمیشه بعدشم حس خوبی ندارم یعنی باور نمیکنم که الکی باشه مامان:خود دانی دختر به این خوبی رو از دست دادی _مامان بزار بعدا صحبت کنیم الان واقعا نمیدونم چی بگم محمد سجاد: خوشحال شده بودم ولی دو دل بودم نمیدونستم باور کنم یا نه عارفه: رسیدم خونه کُفری شده بودم شماره محمد رو از بلاکی در اوردم و پیامک دادم _سلام چند بار بگم من به شما علاقه ندارم و خواهشا دست از سر من بردارید این چرت و پرتا چی بود رفتید به محمد سجاد گفتید من کی با شما حرف زدم اصلا اون عکسایی که نشون دادید چی بود؟ خواهشا دست از سر من بردارید وگرنه مجبور میشم همه چیز رو به خانوادم بگم محمد: برام پیامک اومد از عارفه ذوق کردم و نگاه کردم پیام هارو که خوندم زنگ زدم به محمد سجاد _ _ _ محمد سجاد:بله؟ _سلام مگه بهت نگفتم به عارفه چیزی نگو گور خودتو کندی قطع کردم ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee @RAHIL_313l:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 عارفه: از اینکه محمد سجاد نگرانم شده بود خوشحال بودم و مطمئن شدم دوستم داره✨ نزدیکای خونه بودم یه نفر صدام کرد -عارفه برگشتم دیدم محمده😑 جواب ندادم و به راهم ادامه دادم که اومد جلوم وایساد محمد:عارفه میخوام یه چی بهت بگم خوب گوش کن _من حرفی با شما ندارم محمد:راجب محمد سجاده هیچیییی نگفتم و وایسادم تا حرف بزنه محمد:خودت خوب میدونی من چقد دوست دارم و پا پس نمیکشم و اینم خوب میدونی که وقتی با محمد سجاد ازدواج کنی نمیزارم یه روز خوش داشته باشی پس کوتاه بیا و محمد سجاد و فراموش کن بزار بیام خاستگاری اگر با من ازدواج نکنی یه بلایی سر محمد سجاد میارم که به دست و پام بیوفتی _تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی محمد:بشین و تماشا کن راستی به حرفام خوب فکر کن تا کاری نکردم رفت...... دست و پام میلرزید نمیدونستم چیکار کنم گوشیمو در اوردم و زنگ زدم به خواهر محمد سجاد شمارشو چون قبلا اومده بود هیئت ازش گرفته بودم _ _ _ _ _ اهههههه چرا برنمیداره🤦🏻‍♀ گوشیو قطع کردم و از خونه دور شدم منتظر شدم تا یکتا زنگ بزنه... ۱۰ دیقه بعد گوشیم زنگ خورد ناشناس بود به امید اینکه یکتا باشه جواب دادم _الو؟ محمد:سلام _سلام شما؟ محمد:محمدم خواستم بگم نباید به کسی چیزی بگی اگر بفهمم به کسی چیزی گفتی نمیزارم دیگه محمد سجاد و ببینی قطع کرد.... نمیدونستم چیکار کنمممممم وای چقد انتخاب سخت بود گوشیم زنگ خورد یکتا بود یکتا:الو؟ _الو سلام یکتا جان خوبی؟ عارفه ام یکتا:سلام عارفه جونم خوبی؟ _قربونت یکتا:زنگ زده بودی؟ _شرمنده یکتا جان دستم خورد و زنگ زدم یکتا:فدا سرت کاری نداری؟ _نه عزیزم خدافظ یکتا:خدافظ چیزی نگفتم چون میترسیدم بفهمه به محمد سجاد چیزی گفتم و یه بلایی سرش بیاره🥺 ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee @RAHIL_313l:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 ۴ روز بعد داشتم کتاب میخوندم گوشی مامانم زنگ خورد مامانم صحبت کرد و اومد تو اتاق من مامان:عارفه پاشو خونرو مرتب کنیم شب مهمون داریم _مهمون کیه؟ مامان:خاستگار _چییی؟ خاستگار کیه؟ مامان:گفت اسم پسرش محمده قلبم تند تند میزد بالاخره کار خودشو کرد _اها مامانم رفت نمیدونستم چیکارکنم،یعنی باید بهش جواب مثبت بدم؟ یعنی دیگه نمیتونم امیدی داشته باشم؟😭 پاشدم خونه رو مرتب کردم تا صدای اذان رو شنیدم سَجادَم رو پهن کردم و قبل نماز دعا کردم _خدایا خودت میدونی من چقد محمد سجاد رو دوست دارم دلم نمیخواد یه عمر با کسی زندگی کنم که ازش متنفرم یا با فکر کردن به یک نفر دیگه بهش خیانت کنم محمد پسر بدی نیست ولی این چند وقت انقد حرسمو در اورده که نگو،اون حتی داره باعث میشه که من دیگه نتونم حتی به محمد سجاد فکر کنم😭 خدایا خودت یه کاری کن پاشدم نمازم رو خوندم و یه لباس پیرهن که زانوم بود و با یه شلوار پوشیدم و همون چادر آبی با گل های ریز رو پوشیدم و نشستم رو مبل گوشی دستم بود یه دلم میگفت زنگ بزنم به یکتا ولی میترسیدم زنگ خونه رو زدن و اومدن همه رفتیم دم در فقط یه سلام خشک کردم بهشون و به محمد اصلا سلام نکردم چایی اوردم و گفتن بریم صحبت کنیم دلم رازی نبود ولی پاشدم و رفتم نشستم تو اتاق هیچکس چیزی نمیگفت که یهو محمد گفت محمد:شما که به کسی چیزی نگفتید؟ _نه نگفتم ولی فک نکنید که نمیفهمن محمد:کسی چیزی نمیدونه مگر اینکه شما به کسی چیزی گفته باشین اگر هم بفهمم چیزی گفتین دیگه نمیتونی محمد سجاد رو ببینی میلی به گوش دادن حرفاش نداشتم و پاشدم _به نظرم حرف هامون خیلی مفید بود🙄بریم بیرون رفتیم بیرون و محمد به همه گفت که ما همو دوست داریم و تفاهم داریم من هیچی نگفتم تا رفتن... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee @RAHIL_313l:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 محمد سجاد: روم نمیشد علاقه نشون بدم ولی خیلی شوخی کردیم و خندیدیم رسوندمش خونه _سلام برسون به خانواده مواظب خودت باش خدافظ عارفه:چشم شما هم سلام برسونید خدافظ آقا سجاد❤️ لبخند زدم و مطمئن شدم رفت تو خونه و راه افتادم رفتم خونه عارفه: با محمد سجاد خدافظی کردم و رفتم خونه همه تحویل گرفتن و کلی شوخی کردن😂😂 ۱۰ دیقه بعد که لباس راحتی پوشیدم و دراز کشیدم رو تخت گوشیمو برداشتم به محمد سجاد پیامک دادم _سلام خوبی؟ دستت درد نکنه خیلی خوش گذشت عزیز دلمممم😍❤️ ۵ دقیقه بعد پیامک رو دید و جواب داد محمد سجاد:سلام خوبم تو خوبی؟ قربونت خواهش میکنم✨❤️ _😘❤️ محمد سجاد:💋❤️ رفتم تو پذیرایی نشستم و یک چایی خوردم و اومدم اتاق خوابیدم محمدسجاد:رسیدم خونه گوشیمو نگاه کردم عارفه پیامک داده بود با دیدن پیامش کلی ذوق کردم و جوابشو دادم و اونم جواب داد و انقد خسته بودم خوابیدم صبح با صدای زنگ گوشیم ازخواب پاشدم عارفه بود سریع جواب دادم _جانم؟ عارفه:سلام خوبی؟ _قربانت تو خوبی؟ عارفه:خوبم خداروشکر ، خواب بودی؟ _آره😂 عارفه:خسته نباشی😂مگه قرار نبود امروز بریم خرید؟ _ساعت چنده مگه؟ عارفه:۱۲ _چییییی؟من تا ۱۲ خوابیدمممم؟یا حسین عارفه:😂😂اره دیگه _صبح که گذشت،بعد از ظهر بیام بریم؟ عارفه:باشه کاری نداری؟ _نه فداتشم خدافظ عارفه:خدافظ عزیزم از جام پاشدم رفتم بیرون یه چیزی خوردم و رفتم بیرون برای خونه خرید کردم اومدم خونه و با مامان و یکتا قرار شد ۴ و نیم بریم دنبال عارفه و مادرش که بریم خرید کنیم مامان قبول کرد و ساعت ۴و نیم رفتیم دنبالشون ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 عارفه: محمد سجاد زنگ زد گفت ۴ و نیم میام با خانواده دنبالت ساعت ۴ بود که حاضر شدم زنگ خونمون خورد و با ذوق با مامانم و علی رفتیم بیرون به همه سلام کردیم _سلااام خوبین؟ محمد سجاد:سلام ممنون تو خوبی؟😍 علی نشست جلو و ما ام به بدبختی همه عقب نشستیم رفتیم کرج و بیشتر مغازه هارو گشتیم،ولی اون انگشتری که من میخواستم رو پیدا نمیکردیم علی نق نق میکرد که بابا بسه دیگه دوساعته داریم میچرخیم یکی رو انتخاب کن تموم شه بره محمد سجاد رو به مامان اینا گفت محمد سجاد:اگه خسته شدید شما برید خونه منم با عارفه خانم میگردم تا اون انگشتری رو که دوست داره پیدا کنه از این همه مهربونیش لبخند زدم علی گفت:اگه به آبجی ما باشه تا صبح باید بگردید محمد سجاد:میگردیم یه عارفه خانم که بیشتر نداریم قلبم با این همه محبت داشت از حلقم میزد بیرون نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم شب شده بود و هیچ خریدی نکرده بودیم خانواده رفتن و من موندم و محمد سجاد ساعت ۸ و نیم بود که بالاخره یک انگشتر دیدم که دورش ساده بود و توش نگینهای ریز داشت ماله محمد سجاد هم یه حلقه ی نقره ای ساده گرفتیم انقد ذوق کرده بودم رفتیم شام خوردیم خیلی خوش گذشت و رفتیم خونه ادامه دارد‌‌‌... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 محمد سجاد منو رسوند خونه خودشم رفت ، خیلی شب خوبی بود🥲 وارد خونه که شدم اولین نفری رو که دیدم علی بود ،ابر و انداخت بالا و گفت:به به عارفه خانم بالا خره خریدی انگشتری که میخواستیو😏 عارفه:بله خریدم با اجازتون😁 مامان بابا اومدن ،سلام کردم مامان :عارفه خانم ببینیم چه انگشتری خریدی انقدر مارو راه بردی بازم نپسندیدی انگشترارو نشون مامان بابا دادم و خیلی خسته بودم ، رفتم اتاق و لباسامو عوض کردم که بگیرم بخوابم چون فردا صبح قرار بود دوباره با محمد سجاد بریم چادر و لباس اینا بخریم. خوابیدم صبح بود که با صدای گوشیم بلند شدم محمد سجاد بود بود کلی پیامک داده بود جواب دادم محمد سجاد:سلام خوبی؟ صبحت بخیر 🌤 عارفه :ممنون شما خوبین ،خیلی ممنون 😄 بفرمایید؟ محمد سجاد :هیچی ساعت یه نگاه کنید 🤨 ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۱۲:۳۰😐 خیلی دیر شده بود ما قرار بود بریم خرید قرار سد نهار بخوریم و بعد بیاد دنبالم با خانواده بریم خرید لباس و چادر😍 همه خرید ها تموم شد،روز ها مثل برق و باد گذشت،بالاخره روز موعود فرا رسید امروز قرار بود صبح زود ساعت ۶ صبح حرکت کنیم به سمت قم✨ محمد سجاد: ساعت ۶ و نیم جلو در خونه عارفه اینا بودیم مامان بابام با ماشین خودشون میومدن و خانوده عارفه هم با ماشن خودشون و من ماشین رفیقمو گرفته بودم همه اومدن بیرون و عارفه اومد تو ماشین من نشست و حرکت کردیم تو راه کلی شوخی کردیم و خندیدیم😂 عارفه خجالت می‌کشید ولی من سعی می‌کردم باهاش حرف بزنم تا حوصلمون سر نره ساعت ۸ بود ، عارفه خوابیده بود و منم خسته نبودم تقریبا نزدیک بودیم اول گفتیم بریم جمکران نماز بخونیم بعد بریم قم عارفه رو صدا زدم و بیدار شد و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو صحن نشستیم تا اذان عارفه خوابش میومد و سرش و گذاشته بود رو شونه من و خواب بود توی اون ۱ ساعتی که تو صحن بودیم کلی با امام زمان درد و دل کردم که همیشه خوشبخت باشم،روزی نرسه که یه وقت عارفه پیشم نباشه،خیلی دل نازک شده بودم،از امام زمان خواستم که عارفه رو تا آخر عمرم پیشم نگه داره چون اگر یک ساعت نبینمش دق میکنم🥲 ادامه دارد ... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313M