بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۵
محمد سجاد:از اون روز که برگشتیم هنوز خستگی تو وجودم بود
انقد حوصلم سر رفته بود با مصطفی قرار گذاشتیم بریم بیرون
ساعت ۵ بود مصطفی اومد دنبالم و رفتم بیرون
محمد سجاد:سلام داداش چطوری؟
مصطفی:سلام چاکرم تو چطوری؟
محمد سجاد:الحمدالله
محمد سجاد:مصطفی من اول باید بریم پیش یکی از دوستام یه امانتی دارم دستش
مصطفی:باشه داداش اوکیه
رفتیم دم خونه ی علی اینا و امانتی رو گرفتم و اومدم پیش مصطفی
داشتم با مصطفی حرف میزدم که سرمو چرخوندم آشنا دیدم
نشناختم ولی خیلی آشنا بود یه جوری نگام میکرد فک کنم منو میشناخت
سرمو انداختم پایین و بیشتر از این نگا نکردم
و با مصطفی رد شدیم و رفتیم مغازه چون میخواستم پیرهن بگیرم
نمیدونم چرا همش قیافه اون دختره میاد تو ذهنم
اون کی بود؟چقد آشنا بود؟انقد فکر کردم تا بالاخره یادم اومد
اره خودش بود این دختره تو اتوبوس راهیان نور بود فقط ۱ یا ۲ بار دیدمش ولی نمیشناختمش
۲ ساعت گذشت تا تونستیم ۲ تا لباس و یک شلوار با قیمت مناسب بگیرم
هوا تاریک شده بود تقریبا
خیلی گشنم بود و به مصطفی گفتم بریم خونه
ماه رمضان بود و گشنه بودم و بی جون
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۶
عارفه:
۴ روز از روزی که دیدمش گذشت و تقریبا فراموشش کرده بودم
همش وسوسه میشدم که بهش فکر کنم
ولی خودمو با یه چی سرگرم میکردم
مامانم میخواست بره برای محمد حسن لباس بخره
منم باهاش رفتم
تو مغازه بودیم که یه لباس چشممو گرفت و همونو براش خریدیم
شب شده بود و نزدیک خونه بودیم
رفتم تو کوچه و وسطای کوچه...
وای
وای نه
خودش بوددد محمد سجاد
سرش پایین بود و میومد جلو
وای چقد ذوق کردم
نزدیک تر که شدیم سرشو بالا گرفت و چشم تو چشم شدیم و دوباره سرشو انداخت پایین و رفت
بازم همون لباس چهار خونه تنش بود😅
وای خدا
چرا باید من الان اینو میدیدم
دلم هوایی شد باز
مطمئن تر شدم که دوسش دارم
نمیدونستم چیکار کنم
بغض داشتم ولی گریه نکردم تا رسیدیم خونه و رفتم تو اتاق و یه نفس کشیدم و آروم آروم گریه کردم💔
-یافاطمه ی زهرا اگه این شخص قسمت منه که بزارم سر راهم اگر نه از ذهنم بیرونش کن
خواهش میکنم😭💔
نمیدونم چیشد که خوابم برد...
ادامه دارد
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۷
۱ ماه بعد
عارفه:شده بودم مثل افسرده ها
با کسی حرف نمیزدم چیزی نمیخوردم کسی ام چیزی میگفت سعی میکردم خودمو خوب جلوه بدم
چند بار با آجی و صمیمی ترین رفیقم که اسمش فاطمس صحبت کردم(دوتاشونم ازدواج کردن)
امروز دلم یه جوری بود با بقیه روزا واقعا فرق داشت
امروز شهادت حضرت فاطمه هست و هیئت داریم
سخنران داشت صحبت میکرد و راجب کارایی که حضرت زهرا برای بندگانش انجام میده صحبت میکرد
شنیدم که گفت اگه ۱۳۵ بار ذکر یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی را بگی مشکلت حل میشه و...
بغض گلومو گرفته بود
روضه شروع شد از ته دل گریه میکردم و از خانم فاطمه زهرا میخواستم مشکلمو حل کنه
از رفیقم تسبیحشو گرفتم و ذکر رو وسط گریه هام میگفتم و ازش میخواستم حاجت دلمو بده
دلمو سپردم به حضرت زهرا و اومدم خونه
رسیدم خونه حالم خوب نبود
مامانم با خوشحالی اومد دم در و گفت سلاملکم عروس خانوم
_چی؟
مامانم:عارفه نمیدونی چیشده بیا تعریف کنم برات😍
_چیشده؟
مامانم:نیم ساعت قبل اینکه تو بیای یه نفر زنگ زد صحبت کرد و ازمون اجازه گرفتن که فردا شب بیان خاستگاری تو😍
_چیییییی؟کی؟؟؟؟
مامانم:نمیدونم ولی گفت برای پسرم محمد سجاد
_وای😳مگه میشه؟
مامانم:چی مگه میشه؟
_هیچی
رفتم تو اتاق و وضو گرفتم و نشستم سر سجاده تا میتونستم از حضرت زهرا تشکر کردم
خانم جان دستت درد نکنه😭
حتی فکر نمیکردم حرفمو شنیده باشی!
حالا که قراره اینا بیان خواهش میکنم یکاری کن که همه چی به خوبی و خوشی شروع بشه...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۸
با خوشحالی امروز کار میکردم و خونرو تمیز میکردم
قرار بود ساعت ۸ بیان خونمون
ساعت ۶ و نیم بود
پاشدم یه پیرهن آبی آسمونی بلند که تا مچ پام بود رو پوشیدم با یه روسری آبی
چادر صورتی با گل های ریز داشتم
اونو گزاشتم کنار که وقتی اومدن سرم کنم
ساعت خیلی آروم میگذشت😑
انگار قرار بود امروز کلی حرص بخورم
تو این چند ساعت فقط با رفیقم فاطمه حرف میزدم و میگفت چی سوالی بپرسم و چه جوابی بدم
خیلی ذوق داشتم
سرمو گرفتم بالا چشمم خورد به ساعت
یا حسین یه ربع مونده به ۸
دویدم تو اتاقم و روسریمو درست کردم چادرو شرم کردم و از خودم عکس گرفتم و نشستم رو مبل
همه خوشحال بودن و ظاهرشون خوب بود
نمیدونستم تو دلشون چیه نمیدونستم رازی هستن یا نه
زنگ در رو زدن😳
اومدننننن
هول کردم و همه رفتن دم در
دونه دونه سلام کردم و چشمم خورد به محمد سجاد🥲
سرش پایین بود و سلام کرد انگار ناراحت بود!
همون اعصابمو ریخت به هم
همه صحبت میکردن ولی من به این فکر میکردم که اگه محمد سجاد دوسم داره و اومده خاستگاری چرا انقد ناراحته
بعد ۵ دیقه رفتم چایی ریختم و تعارف کردم به پدرش و به مادرش و به خواهرش و همه تشکر کردن
به محمد سجاد که رسیدم اصلا نگام نکرد و چایی برداشت و گفت ممنون
خیلی جدبیی بود
بعد چایی گفتن بریم صحبت کنیم
رفتیم تو اتاق چند لحظه سکوت بود که محمد سجاد سکوت و شکست
محمد سجاد:عارفه خانم میخوام یه چیزی بگم لطفا بین خودمون بمونه
_بفرمایید
محمد سجاد:عارفه خانم من شرمندم واقعا من به اصرار مامانم اومدم اینجا
من به شما علاقه ای ندارم
دنیا رو سرم آوار شد
ادامه دارد
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۹
همیشه تو رویاهام به این که به محمد سجاد برسم فکر میکردم و میگفتم که امکان نداره
واقعا هم امکان نداشت😅
وقتی اون حرف رو زد زبونم قفل کرده بود نمیتونستم چیزی بگم
بعد چند دیقه صدا کرد
محمد سجاد:عارفه خانم؟
_ب..ب.له .. بله؟
نمیتونستم حرف بزنم نمیدونستم چی بگم فقط دلم میخواست گریه کنم
محمد سجاد:
با توجه به اتفاقاتی که دیروز افتاد نمیدونستم چیکار کنم که عارفه ناراحت نشه و نمیخواستم کسی چیزی بفهمه
به خاطر همین گفتم
محمد سجاد:میشه به کسی چیزی نگین؟من خودم یه بهونه جور میکنم به خانوادم میگم من چون با برادرتون دوستم و پدرتونو میشناسم نمیخوام آبروم بره
_چ..چیزی نمیگم....
محمد سجاد:خیلی ممنون
بلند شدم و خودمو کنترل کردم که نیوفتم
محمد سجاد هم بلند شد و در اتاق رو باز کردم و رفتیم بیرون
رفتم نشستم پیش مامان و بابام و اونم نشست پیش خانوادش
مادر محمد سجاد پرسید
مادر محمد سجاد:خب عروس خانم چیشد؟
محمد سجاد با نگرانی نگام میکرد
_متاسفانه ما هیچ نقطه مشترکی نداشتیم
یعنی یه جورایی اصلا تفاهم نداریم و به درد هم نمیخوریم
همه سکوت کرده بودن و هیچی نمیگفتن
بابام گفت:خب چرا؟ما میتونیم کمکی کنیم؟مشکلتون چی بود؟
نمیدونستم چی بگم و حرفی نزدم مغزم نمیکشید انگار هر چیزی که تو ذهنم بود پریده بود!
مادر محمدسجاد عصبانی شده بود
رو به مادرم کرد و لبخند زد و گفت:خب دیگه ما رفع زحمت میکنیم
پاشدن و رفتن دم در ما هم پشت سرشون رفتیم کلی و تشکر کردن و عذرخواهی کردن
آخر سر مادر محمدسجاد اومد جلو و بقلم کرد و گفت:انشاالله خوشبخت بشی دختر قشنگم🙂❤️
_خیلی ممنونم🙃
بغض داشتم
وقتی رفتن سریع دویدم تو اتاق و زدم زیر گریه😭
مامانم اومد پیشم و هی ازم پرسید چیشده ولی جوابی ندادم
آخر سر فقط گفتم
_مامان من با کسی که دوستم نداره نمیتونم زندگی کنم🥺
مامانم یه جورایی فهمید قضیه چیه و از اتاق رفت بیرون تا راحت باشم
پیام دادم به فاطمه و همه چی رو براش تعریف کردم
همون موقع زنگ زد بهم و کلی باهام حرف زد و آرومم کرد
گوشیو که قطع کردم دیدم یه نفر بهم پیامک داده
شماره ناشناس:میدونم خاستگاری به هم خورده
پس بزار بیام با هم حرف بزنیم شاید از من خوشت اومد
نمیدونستم این کیه
پیامک دادم
_شما؟
ناشناس:محمدم
واااااای بازم ایننننن
چرا این نمیفهمه من دوستش ندارمممم
بلاکش کردم
خسته بودم و خوابیدم
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۲۱
محمدسجاد:
صبح داشتم میرفتم بیرون مامان صدام کرد
مامان:محمد سجاد بیا یک دیقه بشین اینجا
_چشم الان میام
رفتم پیش مامان و باز همون قضیه
_وای مادرِ من چند بار بگم دوستش ندارم
مامان:محمد سجاد یا میگی چرا دوستش نداری یا حلالت نمیکنم
دل و زدم به دریا و تا آخر قضیه رو تعریف کردم
مامان:چرا باور کردی پسر شاید همش دروغ باشه
شاید میخواسته تو پا پس بکشی تا اون بهش برسه
_آخه عکسای پیاماشونو نشون داد
مامان:چی بگم والا
_مامان من عجله دارم باید برم
مامان:باشه عزیزم برو خدانگهدارت
_خدافظ
مامان محمد سجاد:
میدونستم محمد سجاد دلش گیره
ولی به روی خودش نمیاره
و میدونستم امروز پنجشنبس و عارفه اینا هیئت دارن
گفتم برم اونجا با عارفه حرف بزنم و بپرسم واقعیته یا نه
عارفه:
تو هیئت نشسته بودم و تو خودم بودم
که یه نفر صدام کرد
عارفه جان؟
برگشتم دیدم مامان محمد سجادهههه
یا خدااااا
_سلام خوبین؟
مامان محمد سجاد:سلام ممنونم عزیزم تو خوبی؟
_خیلی ممنون
مامان محمد سجاد:راستش اومدم اینجا یه سوالی ازت بپرسم
_بفرمایید
مامان محمد سجاد:راستش اینجا نمیشه عزیزم اگر میشه بریم یه گوشه که کسی نباشه
_بله حتما
رفتیم توی یکی از اتاق های پایگاه نشستیم
مامان سجاد:دخترم........
دهنم باز مونده بود و چشمام از حدقه زده بود بیرون
همه چیو تعریف کرد
وای مگه میشههههه
مامان سجاد:اینا واقعیه؟
عارفه:نه اصلاااااااا همش دروغه
من اون پسر رو میشناسم
من اصلا حتی ۱ بارم با اون چت نکردم
اون همش سعی داشت خودشو به من نزدیک کنه و چند بار خواست بیاد خاستگاری ولی من قبول نکردم
مامان سجاد:وای یعنی همش دروغ بود؟😍
_آره به خدا
کلی حرف زدیم و آخرش که داشت میرفت گفت بازم مزاحمتون میشیم
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
@RAHIL_313l:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۲۲
محمد سجاد:
رسیدم خونه فقط یکتا خونه بود(خواهرم)
_یکتا مامان بابا کجان؟
یکتا:مامان رفت بیرون بابا هم سرکاره
_آها
همون موقع زنگ در خورد و مامان اومد داخل
_سلام کجا بودی؟
مامان:سلام یه خبر خوش دارم برات😍
_چه خبری؟
مامان:بشین برات بگم
مامان از اول تا اخرشو تعریف کرد
_وااااای ماماااان چرا بهش گفتیییییی😱
اون پسره بهم گفت چیزی نگم به کسی ولی من به تو گفتم و اعتماد کردم
اگر یه وخ کاری کنه چی؟
مامان:چرا باید کاری کنه؟
_نمیدونم کلی گفتم
مامان:حالا چیکار کنم؟زنگ بزنم بگم میایم؟
_نهههه من روم نمیشه
بعدشم حس خوبی ندارم یعنی باور نمیکنم که الکی باشه
مامان:خود دانی دختر به این خوبی رو از دست دادی
_مامان بزار بعدا صحبت کنیم الان واقعا نمیدونم چی بگم
محمد سجاد:
خوشحال شده بودم ولی دو دل بودم
نمیدونستم باور کنم یا نه
عارفه:
رسیدم خونه کُفری شده بودم
شماره محمد رو از بلاکی در اوردم و پیامک دادم
_سلام
چند بار بگم من به شما علاقه ندارم و خواهشا دست از سر من بردارید
این چرت و پرتا چی بود رفتید به محمد سجاد گفتید
من کی با شما حرف زدم اصلا
اون عکسایی که نشون دادید چی بود؟
خواهشا دست از سر من بردارید وگرنه مجبور میشم همه چیز رو به خانوادم بگم
محمد:
برام پیامک اومد از عارفه
ذوق کردم و نگاه کردم پیام هارو که خوندم زنگ زدم به محمد سجاد
_
_
_
محمد سجاد:بله؟
_سلام مگه بهت نگفتم به عارفه چیزی نگو
گور خودتو کندی
قطع کردم
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
@RAHIL_313l:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۲۴
عارفه:
از اینکه محمد سجاد نگرانم شده بود خوشحال بودم و مطمئن شدم دوستم داره✨
نزدیکای خونه بودم یه نفر صدام کرد
-عارفه
برگشتم دیدم محمده😑
جواب ندادم و به راهم ادامه دادم که اومد جلوم وایساد
محمد:عارفه میخوام یه چی بهت بگم خوب گوش کن
_من حرفی با شما ندارم
محمد:راجب محمد سجاده
هیچیییی نگفتم و وایسادم تا حرف بزنه
محمد:خودت خوب میدونی من چقد دوست دارم و پا پس نمیکشم و اینم خوب میدونی که وقتی با محمد سجاد ازدواج کنی نمیزارم یه روز خوش داشته باشی
پس کوتاه بیا و محمد سجاد و فراموش کن بزار بیام خاستگاری
اگر با من ازدواج نکنی یه بلایی سر محمد سجاد میارم که به دست و پام بیوفتی
_تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی
محمد:بشین و تماشا کن
راستی به حرفام خوب فکر کن تا کاری نکردم
رفت......
دست و پام میلرزید نمیدونستم چیکار کنم
گوشیمو در اوردم و زنگ زدم به خواهر محمد سجاد
شمارشو چون قبلا اومده بود هیئت ازش گرفته بودم
_
_
_
_
_
اهههههه چرا برنمیداره🤦🏻♀
گوشیو قطع کردم و از خونه دور شدم
منتظر شدم تا یکتا زنگ بزنه...
۱۰ دیقه بعد گوشیم زنگ خورد
ناشناس بود به امید اینکه یکتا باشه جواب دادم
_الو؟
محمد:سلام
_سلام شما؟
محمد:محمدم خواستم بگم نباید به کسی چیزی بگی اگر بفهمم به کسی چیزی گفتی نمیزارم دیگه محمد سجاد و ببینی
قطع کرد....
نمیدونستم چیکار کنمممممم
وای چقد انتخاب سخت بود
گوشیم زنگ خورد یکتا بود
یکتا:الو؟
_الو سلام یکتا جان خوبی؟ عارفه ام
یکتا:سلام عارفه جونم خوبی؟
_قربونت
یکتا:زنگ زده بودی؟
_شرمنده یکتا جان دستم خورد و زنگ زدم
یکتا:فدا سرت کاری نداری؟
_نه عزیزم خدافظ
یکتا:خدافظ
چیزی نگفتم چون میترسیدم بفهمه به محمد سجاد چیزی گفتم و یه بلایی سرش بیاره🥺
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
@RAHIL_313l:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۲۵
۴ روز بعد
داشتم کتاب میخوندم
گوشی مامانم زنگ خورد
مامانم صحبت کرد و اومد تو اتاق من
مامان:عارفه پاشو خونرو مرتب کنیم شب مهمون داریم
_مهمون کیه؟
مامان:خاستگار
_چییی؟ خاستگار کیه؟
مامان:گفت اسم پسرش محمده
قلبم تند تند میزد
بالاخره کار خودشو کرد
_اها
مامانم رفت
نمیدونستم چیکارکنم،یعنی باید بهش جواب مثبت بدم؟
یعنی دیگه نمیتونم امیدی داشته باشم؟😭
پاشدم خونه رو مرتب کردم تا صدای اذان رو شنیدم
سَجادَم رو پهن کردم و قبل نماز دعا کردم
_خدایا خودت میدونی من چقد محمد سجاد رو دوست دارم
دلم نمیخواد یه عمر با کسی زندگی کنم که ازش متنفرم یا با فکر کردن به یک نفر دیگه بهش خیانت کنم
محمد پسر بدی نیست ولی این چند وقت انقد حرسمو در اورده که نگو،اون حتی داره باعث میشه که من دیگه نتونم حتی به محمد سجاد فکر کنم😭
خدایا خودت یه کاری کن
پاشدم نمازم رو خوندم و یه لباس پیرهن که زانوم بود و با یه شلوار پوشیدم و همون چادر آبی با گل های ریز رو پوشیدم و نشستم رو مبل
گوشی دستم بود
یه دلم میگفت زنگ بزنم به یکتا ولی میترسیدم
زنگ خونه رو زدن و اومدن
همه رفتیم دم در
فقط یه سلام خشک کردم بهشون و به محمد اصلا سلام نکردم
چایی اوردم و گفتن بریم صحبت کنیم
دلم رازی نبود ولی پاشدم و رفتم نشستم تو اتاق
هیچکس چیزی نمیگفت که یهو محمد گفت
محمد:شما که به کسی چیزی نگفتید؟
_نه نگفتم ولی فک نکنید که نمیفهمن
محمد:کسی چیزی نمیدونه مگر اینکه شما به کسی چیزی گفته باشین
اگر هم بفهمم چیزی گفتین دیگه نمیتونی محمد سجاد رو ببینی
میلی به گوش دادن حرفاش نداشتم و پاشدم
_به نظرم حرف هامون خیلی مفید بود🙄بریم بیرون
رفتیم بیرون و محمد به همه گفت که ما همو دوست داریم و تفاهم داریم
من هیچی نگفتم تا رفتن...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
@RAHIL_313l:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۵
محمد سجاد:
روم نمیشد علاقه نشون بدم ولی خیلی شوخی کردیم و خندیدیم
رسوندمش خونه
_سلام برسون به خانواده مواظب خودت باش خدافظ
عارفه:چشم شما هم سلام برسونید
خدافظ آقا سجاد❤️
لبخند زدم و مطمئن شدم رفت تو خونه
و راه افتادم
رفتم خونه
عارفه:
با محمد سجاد خدافظی کردم و رفتم خونه
همه تحویل گرفتن و کلی شوخی کردن😂😂
۱۰ دیقه بعد که لباس راحتی پوشیدم و دراز کشیدم رو تخت گوشیمو برداشتم
به محمد سجاد پیامک دادم
_سلام خوبی؟
دستت درد نکنه خیلی خوش گذشت عزیز دلمممم😍❤️
۵ دقیقه بعد پیامک رو دید و جواب داد
محمد سجاد:سلام خوبم تو خوبی؟
قربونت خواهش میکنم✨❤️
_😘❤️
محمد سجاد:💋❤️
رفتم تو پذیرایی نشستم و یک چایی خوردم و اومدم اتاق خوابیدم
محمدسجاد:رسیدم خونه گوشیمو نگاه کردم
عارفه پیامک داده بود
با دیدن پیامش کلی ذوق کردم و جوابشو دادم و اونم جواب داد و انقد خسته بودم خوابیدم
صبح با صدای زنگ گوشیم ازخواب پاشدم
عارفه بود سریع جواب دادم
_جانم؟
عارفه:سلام خوبی؟
_قربانت تو خوبی؟
عارفه:خوبم خداروشکر ، خواب بودی؟
_آره😂
عارفه:خسته نباشی😂مگه قرار نبود امروز بریم خرید؟
_ساعت چنده مگه؟
عارفه:۱۲
_چییییی؟من تا ۱۲ خوابیدمممم؟یا حسین
عارفه:😂😂اره دیگه
_صبح که گذشت،بعد از ظهر بیام بریم؟
عارفه:باشه کاری نداری؟
_نه فداتشم خدافظ
عارفه:خدافظ عزیزم
از جام پاشدم رفتم بیرون یه چیزی خوردم و رفتم بیرون برای خونه خرید کردم
اومدم خونه و با مامان و یکتا قرار شد ۴ و نیم بریم دنبال عارفه و مادرش که بریم خرید کنیم
مامان قبول کرد و ساعت ۴و نیم رفتیم دنبالشون
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۶
عارفه:
محمد سجاد زنگ زد گفت ۴ و نیم میام با خانواده دنبالت
ساعت ۴ بود که حاضر شدم
زنگ خونمون خورد و با ذوق با مامانم و علی رفتیم بیرون
به همه سلام کردیم
_سلااام خوبین؟
محمد سجاد:سلام ممنون تو خوبی؟😍
علی نشست جلو و ما ام به بدبختی همه عقب نشستیم
رفتیم کرج و بیشتر مغازه هارو گشتیم،ولی اون انگشتری که من میخواستم رو پیدا نمیکردیم علی نق نق میکرد که بابا بسه دیگه دوساعته داریم میچرخیم یکی رو انتخاب کن تموم شه بره
محمد سجاد رو به مامان اینا گفت
محمد سجاد:اگه خسته شدید شما برید خونه منم با عارفه خانم میگردم تا اون انگشتری رو که دوست داره پیدا کنه از
این همه مهربونیش لبخند زدم
علی گفت:اگه به آبجی ما باشه تا صبح باید بگردید
محمد سجاد:میگردیم یه عارفه خانم که بیشتر نداریم
قلبم با این همه محبت داشت از حلقم میزد بیرون
نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم
شب شده بود و هیچ خریدی نکرده بودیم
خانواده رفتن و من موندم و محمد سجاد
ساعت ۸ و نیم بود که بالاخره یک انگشتر دیدم که دورش ساده بود و توش نگینهای ریز داشت
ماله محمد سجاد هم یه حلقه ی نقره ای ساده گرفتیم
انقد ذوق کرده بودم
رفتیم شام خوردیم
خیلی خوش گذشت و رفتیم خونه
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۷
محمد سجاد منو رسوند خونه خودشم رفت ، خیلی شب خوبی بود🥲
وارد خونه که شدم اولین نفری رو که دیدم علی بود ،ابر و انداخت بالا و گفت:به به عارفه خانم بالا خره خریدی انگشتری که میخواستیو😏
عارفه:بله خریدم با اجازتون😁
مامان بابا اومدن ،سلام کردم
مامان :عارفه خانم ببینیم چه انگشتری خریدی انقدر مارو راه بردی بازم نپسندیدی
انگشترارو نشون مامان بابا دادم و خیلی خسته بودم ،
رفتم اتاق و لباسامو عوض کردم که بگیرم بخوابم چون فردا صبح قرار بود دوباره با محمد سجاد بریم چادر و لباس اینا بخریم.
خوابیدم صبح بود که با صدای گوشیم بلند شدم
محمد سجاد بود بود کلی پیامک داده بود
جواب دادم
محمد سجاد:سلام خوبی؟ صبحت بخیر 🌤
عارفه :ممنون شما خوبین ،خیلی ممنون 😄
بفرمایید؟
محمد سجاد :هیچی ساعت یه نگاه کنید 🤨
ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۱۲:۳۰😐
خیلی دیر شده بود ما قرار بود بریم خرید
قرار سد نهار بخوریم و بعد بیاد دنبالم با خانواده بریم خرید لباس و چادر😍
همه خرید ها تموم شد،روز ها مثل برق و باد گذشت،بالاخره روز موعود فرا رسید
امروز قرار بود صبح زود ساعت ۶ صبح حرکت کنیم به سمت قم✨
محمد سجاد:
ساعت ۶ و نیم جلو در خونه عارفه اینا بودیم
مامان بابام با ماشین خودشون میومدن و خانوده عارفه هم با ماشن خودشون و من ماشین رفیقمو گرفته بودم
همه اومدن بیرون و عارفه اومد تو ماشین من نشست و حرکت کردیم
تو راه کلی شوخی کردیم و خندیدیم😂
عارفه خجالت میکشید ولی من سعی میکردم باهاش حرف بزنم تا حوصلمون سر نره
ساعت ۸ بود ، عارفه خوابیده بود و منم خسته نبودم
تقریبا نزدیک بودیم
اول گفتیم بریم جمکران نماز بخونیم بعد بریم قم
عارفه رو صدا زدم و بیدار شد و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو صحن نشستیم تا اذان
عارفه خوابش میومد و سرش و گذاشته بود رو شونه من و خواب بود
توی اون ۱ ساعتی که تو صحن بودیم کلی با امام زمان درد و دل کردم
که همیشه خوشبخت باشم،روزی نرسه که یه وقت عارفه پیشم نباشه،خیلی دل نازک شده بودم،از امام زمان خواستم که عارفه رو تا آخر عمرم پیشم نگه داره چون اگر یک ساعت نبینمش دق میکنم🥲
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M