#رمان -سعید
#پارت-اول
همه پرونده های بیماری سعید هست ؛
از عکس ها و آزمایش هایش. دکتری که
عملش کرده و پرستار هایی که توی بیمارستان زاهدان
پسری دوازده ساله دیدند مومشکی، لاغر و سر بزیر که با
پا خودش آمد برای درمان دردش؛ اما وقتی برمیگشت، همه
مطمئن بودند چند روز دیگر ، دم در خانه شام باید حجله بزنند...
بیچاره مادرش که همین آلان حالِزاری داشت؛ چه برسد بخواهد
بالای سر بچه اش!
__________________________________________________________
همسایه ها و فامیل خوب یادشان است. سال ۱۳۷۲ بود که سعید مریضی سهتی گرفت.آن قدر که با
خودشان فکر میکردند یعنی سعید چند روز دیگر زنده می ماند ؟
در دلشان گفتند؛
_ چه حیف پسر به این خوبی !چه قدر کم زندگی کرد.
از شب تولد عیسی مسیح که به دنیا آمد، تا همین روزهایی که دیگر نفس آخرش را میکشد، فقط دوازده سال گذشته است . خیلی حیف است، آن هم سعید که بین برادر و خواهر هایش خیلی خواستنی تر است.
#ادامه -دارد
#به صورت واقعی