eitaa logo
اگرمدافعان‌حرم‌نبودن🏴
184 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
7 فایل
🌿بسم رب المهدی🌿 🌱ارتباط باما @Myazd8 🌱مجوزکپی از کانال با 🌸ذکرسه‌صلوات🌸 🌱لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17171864539012
مشاهده در ایتا
دانلود
آوازه اش در مخ ڪار گرفتن صفر ڪیلومتر‌ها به گوش ما رسیده بود.🫢🫢 بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فڪر می‌ڪرد هر كدام از ما برای خودمان یڪ پا عارف و زاهد و دست از جان ڪشیده ایم. راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده ڪنده بودیم اما هیچڪدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب ڪشیدن نبودیم. می‌دانستیم ڪه این امر برای او ڪه خبرنگار یڪی از روزنامه‌های ڪشور است باورنڪردنی است. شنیده بودیم ڪه خیلی‌ها حاضر به مصاحبه نشده‌اند و دارد به سراغ ما می‌آید. نشستیم و فڪرهایمان رایڪ ڪاسه ڪردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلڪ ڪلی ذوق ڪرد ڪه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می‌نشینیم و به سوالات او پاسخ می‌دهیم. از سمت راست شروع ڪرد ڪه از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود ڪه استاد وراجی و بحث ڪردن بود. پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟» گفت: «والله شما ڪه غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم ڪه ڪار پیدا نمیشه. گفتیم ڪی به ڪیه، می‌رویم جبهه و می‌گیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شڪم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!» نفر دوم «احمد ڪاتیوشا» بود ڪه با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن ڪه مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این ڪه ڪف پام صافه و ڪفیل مادر و یڪ مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می‌ترسم! تو محله مان هر وقت بچه‌های محل با هم یڪی به دو می‌ڪردند من فشارم پایین می‌آمد و غش می‌ڪردم. حالا از شما عاجزانه می‌خواهم ڪه حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ ڪنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل ڪنند!» خبرنگار ڪه تند تند می‌نوشت متوجه خنده‌های بی صدای بچه‌ها نشد. «مش علی» ڪه سن و سالی داشت، گفت: «روم نمی‌شود بگم، اما حقیقتش اینه ڪه مرا زنم از خونه بیرون ڪرد. گفت، گردن ڪلفت ڪه نگه نمی‌دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می‌بندم دور گردنم و اول یڪ فصل ڪتڪت می‌زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی‌گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.» خبرنگار ڪم ڪم داشت بو می‌برد. چون مثل اول دیگر تند تند نمی‌نوشت. نوبت من شد. گفتم: «از شما چه پنهون من می‌خواستم زن بگیرم اما هیچ ڪس حاضر نشد دخترش را بدبخت ڪند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا ڪریمه! نمی‌گذارد من آرزو به دل و ناڪام بمانم!» خبرنگار دست از نوشتن برداشت. بغل دستی ام گفت: «راستش من ڪمبود شخصیت داشتم. هیچ ڪس به حرفم نمی‌خندید. تو خونه هم آدم حسابم نمی‌ڪردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی ڪنند.» دیگر ڪسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجڪ تو چادرمان ترڪید. ترڪش این نارنجڪ خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت 😂😂😂