مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_هفدهم احساس ضعف و سرگیجه داشتم ولی نمیخ
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_هجدهم
فضای اتاق تیره و تار شد و...
....
صداهای نامفهمومی در اطراف میشنیدم
خوب که دقت کردم صدای مامان و خاله نسرین بود.
به سختی چشمانم را باز کردم..
اینجا کجاست؟!
با تعجب به اطرافم خیره بودم که صدای مامان مرا به خود آورد:
_حالت خوب نبود،بیهوش شدی آوردیمت بیمارستان.
به سرم توی دستم نگاه کردم!
_چیزیت نیست..یکم فشارت افتاده الان برمیگردیم خونه.
بی حوصله لب زدم:
_بابا چیشد؟!
_از اون ور زنگ زدن گفتن بابات بهوش اومده نگران نباش..
چشمانم در اوج خستگی برق زد!
_واقعا؟! پس میارنش اینجا؟!
_نه دیگه ما میریم اونجا..مگه نمیخواستی تخصص قلب بخونی؟!
ناله ای کردم..
_مامان...بابا رو بیارین اینجا و من همینجا راحت ترم.
_فعلا که نمیشه چون بابات تحت نظره و دکتر اجازه جابجایی نمیده.
سکوت کردم و بیحوصله به سرم خیره شدم که صدای مردی آشنا
مرا به تعجب درآورد..
_خانم پرستار؟ وضعیت این خانم رو چک کنید به من اطلاع بدین.
_باشه دکتر..
سرم را به سمت صدا چرخاندم..
خودش بود!
او..
مگر پزشک است؟!
پزستار به سمتم آمدو از من سوالاتی پرسید و من بی حوصله جواب میدادم..
وقت رفتن صدایش کردم:
_خانم پرستار؟ ببخشید یه لحظه..
_بله؟چیشده؟
_بخشید اون آقای دکتر اسمشون چیه؟
من خودمم پزشکم تاحالا ایشونو ندیدم..
پرستار لبخند محوی زد و گفت:
_ایشون آقای طباطبایی هستن..دکتر سید حسین طباطبایی.
تازه به این بیمارستان اومدن و قبلا توی شهرستان بودن..
سری به معنی تایید تکان دادم و از پرستار تشکر کردم.
پس اسمش حسین است..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
⚜️ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ...
💢سلام بر تو ای #مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو♥️ می تراود...
💢سلام بر #تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
❥پرِ پروازمان را بسازیم♡↓
『❀ @chadoram
#خاطرات_شهدا 🌹
_اینکه نمی شود بـــرادر من😠!
هروقت دوست داشتـے، می آیی و هر
وقت هم دلـت نخواست ،نمی آیی؛ رفت
و آمد #خادم_مسجد_جمکران روی نظم
وانضـباط است،دل بخواهی نیست😤❗️
یا #تعهد_اخلاقی میدهی که هر سه
شنبه در مســـجد حاضر باشی یا اینکه
دور خــادم بودن را خط بکش و وقت ما
را هم نگیر😒.
وقتی حـرف حاج آقا تمام شد. مهدی
لبخـندی زد و گفت☺️: چشــم.تعهد می
دهم هر سه شنبه سر وقت در #مسجد
حاضر باشم.
پای #برگه_تعهد را امضـا کرد📝 و از
اتاق بیرون آمدیم.
گفتـم: مهدی لااقل دلیل غیبت این چند
هفتــه را به حاج آقا میگفتی که به
سوریـــه رفته بودی😔...
سه شنبه شد و حاج آقا زیر تابوتی که
پیکر سوخـــته مهدی در آن بود؛ بلند
#لبیک_یا_زینب(س) می گفت.😭💚
#شهید_مهدی_طهماسبے🌸
Join➟ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_هجدهم فضای اتاق تیره و تار شد و... ....
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_نوزدهم
مامان و خاله رفتند کارهای ترخیص من را بکنند و من همچنان در فکر او بودم که خودش آمد!
استرس تمام وجودم را گرفت..تپش قلبم بیشتر شد که باعث
تعجب او شد و به سرعت نبض و فشار مرا گرفت..اما...
آیا واقعا اومرا ندیده؟! یا خودش را زده به ندیدن و نشناختن؟!
درهمین فکر بودم که صدایش مرا لرزاند!
_خانم دارین با خودتون چیکار میکنید؟!
ضربان قلبتون بالاست نن اینجوری نمیتونم اجازه بدم مرخص بشین.
کمی مِن مِن کردم و گفتم:
_من.. چیزیم نیست.
انگار که چیزی توجه اش را جلب کرده باشد،وقفه ای کرد و سپس..
سرش را بالا آورد و با همان چشمان قهوه قاجاری اش به من نگاه کرد...
با ترس و اضطراب به او خیره شدم.
این قلب لعنتی کار را خراب کرد! آخر الان وقت تپش بود؟!
اصلا او چه کرده که باید برایش بتپی؟!
او به حرف آمد:
_شما...
سعی کردم خیلی عادی و بی تفاوت باشم و گفتم:
_من چی؟! چیزی شده؟!
او هم که متوجه بی تفاوت بودنم شد سریع خودش را جمع کرد و گفت:
_فعلا یه آرام بخش براتون مینویسم و مرخص نمیشید.
باید تحت نظر باشید.
با عجله به حرف آمدم:
_نهههه من چیزیم نیست..
با تعجب نگاهم کرد..
آرامتر ادامه دادم:
_من خودمم پزشکم..میدونم چیزیم نیست.
_فعلا من تشخیص میدم بمونید و تحت نظر باشید..
و رفت!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
اینکه #خدا همیشه #گواه است ؛
خودش دلیلِ #آرامش است ...❣✨
#برایخـــــدا💚
#بهعشقخــــدا💚
#بهسویخــــــــدا💚
🏴 @chadoram