eitaa logo
مدافعان حجابیم
225 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🍂 با خیال رخ زیبای ای راحت جان 😍 🌼 از دیدنِ روی دگرانیم هنوز 🍂 تا که تو کی برسی زین سفر و دراز 🌼 حیف و صد حیف که از هنوز 😔 🌸 @chadoram
❤️پدر مهربان انقلاب اعتبار خویش را برای بازگشایی مساجدگر و گذاشتند و فرمودند مذهبیها بیش از هرقشری مسائل بهداشتی رارعایت میکنند. 🔸️یادمان باشد با استفاده از ماسک و دستکش و رعایت فاصلۀ ایمنی در مساجد ، رو سپیدش کنیم. زیرا دشمنان داخلی وخارجی دوربین به دست ، هرلحظه منتظر ثبت خطای انقلابیون هستند. @chadoram
🔴 تصویر یکی از شهدای حادثه ناوچه کنارک در لباس مدافع حرم 🔹 شهید والامقام محمد ابراهیم کاظمی، که در حادثه ناو لجستیکی کنارک به درجه رفیع شهادت رسید از جمله مدافعان حرم حضرت زینب (ع) بود . 🔹 او بارها در میدان نبرد در برابر ایادی استکبار داعشی مردانه جنگید و سرانجام در 21 اردیبهشت ماه 1399به آرزوی دیرینه اش دست پیدا کرد. @chadoram
عملیات شیخ فضل الله نوری اين عمليات كه با شيوه غيركلاسيك در تاريخ 25 ارديبهشت ماه 1360 صورت گرفت ، منجر به 2 كيلومتر پيشروي و تسخير تپه هاي مدن در محور شهيد موذني در شمال آبادان – كه دشمن از آن براي ديده باني بهره مي برد – گرديد. در اين حمله سپاه و ارتش به ميزان نيروي برابر ، شركت كردند و موفق به انهدام و غنيمت گرفت 15 دستگاه تانك و هلاكت واسارت 170 تن از قواي دشمن شدند . 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ عملیات
اقدامات عملیات شیخ فضل الله نوری بیست و پنجم اردیبهشت‌ماه، سالروز عملیات «شیخ فضل الله نوری» است، که با هدف به تصرف درآوردن تپه‌های دیده بانی «مدن» که در مقابل رودخانه بهمن شیر (نهر مدن) قرار داشت، در سال 1360 طراحی و اجرا شد. به گزارش سرویس«فرهنگ حماسه» خبرگزاری دانشجویان اریان(ایسنا)، این عملیات که با شیوه غیرکلاسیک (عملیاتی که بر اساس فنون شناخته شده نظامی انجام نمی‌شوند) به مرحله اجرا درآمد و منجر به دو کیلومتر پیشروی و تسخیر تپه‌های «مدن» در محور شهید«مؤذنی» در شمال آبادان شد. دشمن توسط گروهان‌های کماندویی خود از این تپه‌ها نه تنها برای دیده بانی استفاده می‌کرد بلکه توانسته بود راه تدارکاتی نیروهای ایرانی را به صورت شبانه روزی قطع و ناامن کند. قبل از اینکه عملیات به طور رسمی شروع شود نیروهای جهادسازندگی با انجام یک سری فعالیت‌های مهندسی زمینه را برای انجام عملیات نهایی آمده کردند. از جمله اقدامات نیروهای جهاد سازندگی می‌توان به احداث سه کیلومتر خاکریزی برای محاسبه تپه‌های مدن، ساخت یک دهنه پل شبکه‌ای بر روی رودخانه بهمن شیر تدارکات موردنیاز واحدهای عمل کننده، 500 متر جاده در سمت شمال آبادان، دو کیلومتر جاده در شرق بهمن شیر که با امکانات و تجهیزات ناچیزی آماده شد اشاره کرد . 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ عملیات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیـدی که زندگی و تحصیل در تگزاس‌آمریکا را به عشق اسلام و انقلاب رها ڪرد و به ایران برگشت... در اسلام تماشاچـی نداریـم همه مسلمانان باید به هرنحوی در صحنه نبرد بین حـق و باطـل شرکت ڪنند وگرنه خود نیز باطلند ... 🌹 @chadoram
رو ⭕ شهیدستاری قبل از شهادتش،اواخر دهه60 و قبل ازاینکه پراید وارد ایران شه یک خودروی کاملاایرانی ساخت که متأسفانه بعد از شهادتش به تولید انبوه نرسید.اسم خودرو رو شمس گذاشتن،مخفف اسم شهید منصور ستاری. او ایمان داشت که می شود! ما نمی توانیم یا نمی خواهیم؟ @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان عبور از سیم خاردار نفس👇👇👇
رمان - از -سیم -خاردار -نفس نمی دانستم این حس کمیل از روی حسادت است یا واقعا اینقدر وحشت داردکه مبادا علاقه را از من به زور بخواهد. وقتی آدمها چیزی که حقشان نیست را ابتدا خودشان ازخودشان بگیرند، راحت تر با آن کنار می‌آیند. همان روز که با کمیل محرم شدیم من حق همه‌ی دوست داشتنها و حتی فکر کردن به گذشته را از خودم گرفتم. زیرچشمی نگاهی به صورت غمگین وعصبی‌اش انداختم. در این مدت دوسال هیچ وقت دراین حدعصبی و ناراحت ندیده بودمش. کاش میشد یقه‌اش رابگیرم و به چشم هایش زل بزنم و بگویم تو اشتباه می کنی، من اگراحساسی بعداز تاهلم نسبت به دیگری داشته باشم آن را سَر می‌برم. من آن احساس را از بلندترین برج دنیا هلش می دهم تاهزار تکه شود. من سنگ می شوم ولی فکر و حسم راخرج کسی جز همسرم نمی کنم. می میرم ولی پیمانی را که با تو بسته ام را زیر پا نمی‌گذارم حتی اگرمرد من خشمگین ترین مرد دنیا باشد و آن یکی مهربان ترین مرد دنیا. حتی فکر زیر پا گذاشتن پیمانم با او رعشه به تنم می‌اندازد. باران شدت گرفته بود و این صدای باران که به بدنه وشیشه ی ماشین می خورد استرسم را بیشتر می‌کرد. چقدر اسفند ماه می‌دود برای رسیدن به بهار. ترمز و تکان ماشین باعث شد که درخیالم یقه ی کمیل را رها کنم و دلخور نگاهش کنم. جلوی در خانه بودیم. دستم روی دستگیره‌ی در رفت وهمین که بازش کردم، با آن صدایش، که حال بدش را بیشتر به رخم می کشید متوقفم کرد. –چندلحظه صبرکن. پیاده شد و از صندوق عقب چتر سیاه رنگی را باز کرد و جلوی در ماشین گرفت ومنتظر ماند تا پیاده شوم. دلخوری‌ام رابرای لحظه ایی فراموش کردم. نگاهم نکرد و چتر را بالای سرم گرفت. اعتراض کردم. –خیس خالی شدی، روی سرخودت بگیرمن چادردارم خیس نمیشم. بی نگاه، بی حرف، تاکنار در همراهی‌ام کرد. قطرات باران رحم نداشتند به سر و صورتش هجوم برده بودند. منتظر ماند تا کلید را از داخل کیفم پیداکنم. اما این کلید لعنتی سوزن شده در انبارکاه و قصد داشت بیشتر از این مراپیش کمیل شرمنده کند. آنقدر منتظر ایستاد تا کلید پیدا شد. در را باز کردم و تعارفش کردم داخل شود. فوری زیر لب تشکر کرد و برگشت. تمام لباسش خیس شده بود. از لای در دیدم که موقع برگشت چتر را بست وبالای سرش نگرفت. چقدر با باران هم مهربان است. سوارشد و رفت و من دلم برایش ریش شد. همین که روی تختم دراز کشیدم برایش پیام دادم: – ازفردا میام شرکت. درجوابم نوشت: –هنوز بایداستراحت کنی. جواب دادم: –خوبم، میام. بانوشتن یک" باشه" مکالمه راتمام کرد. باخودم گفتم اگرفردا دنبالم آمد یعنی دیگر دلخور نیست وهمه چیز فراموش شده. ولی نیامد، و این بامترو رفتن بعد از مدتها راننده داشتن چقدر سخت بود. همین که در آسانسور شرکت بازشد و واردسالن شدم همکارها دوره‌ام کردند و از تصادفم پرسیدند، تبریک گفتند وبا سوالهایشان کلافه ام کردند. ولی همین که صدای قدمهای کمیل راشنیدند هر کدامشان پی کار خودشان رفتند. روبرویم ایستاد. سلام کردم. زیرلب جواب داد و نگاهی به ساعتش انداخت و با اخم گفت: –ساعت خواب؟ آرام جواب دادم: –آخه فکر کردم بادیگاردم میاد دنبالم. معطل شدم. بااین پای نصفه نیمه زودتر از این نمیشد بیام. بدون این که گره‌ی لعنتی ابروهایش را باز کند گفت: –ازفردا زودتر راه بیفت، دفعه بعد اگر اینقدر دیر کنی برات غیبت رد می‌کنم. او رفت و من از پشت نگاهش کردم. مثل بیشتر وقتها پیراهن چهارخانه‌ی دوخت همسر تنش نبود. شایدبرای همین کلامش زهر داشت. انگار آن پیراهن جادویی بود. یاد قصه ایی افتادم که چند وقت پیش برای ریحانه خوانده بودم. قصه دختربچه ایی بود که فکرمی کردبه خاطرکلاه زیبایی که سرش گذاشته همه به او احترام می گذارند. حالا شده حکایت کمیل و پیراهنش. نشستم پشت میز و شروع به کارکردم، اما فکرم پیش کمیل بود. فکر می‌کردم با لبخند جلو می‌آید و حالم را می پرسد ولی دقیقا برعکس شد.