مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت56 چه ماه محرمی است امسال.. چه دهه ی پرش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت57
آرمین با یک دسته گل بزرگ آنطرف در بود!
در را با اکراه باز کردم و رفتم تو اتاق و حجاب گرفتم..
تا آمدم بیرون او داخل آمده بود!
بی میل سلامی کردم..
آرمین_سلام خوبی؟!
_ممنون. کاری داشتی؟
دسته گل را جلویم گرفت و گفت:
_یه چایی بزار این گل هم بزار یه گوشه، میگم چی کار دارم!
متعجبانه گل را گرفتم و رفتم توی آشپزخانه
کتری را پراز آب کردم و زیرش را روشن کردم و
رفتم نزدیک آرمین:
_خب؟
_بشین.
نشستم روی مبل روبروی او...
خیره نگاهش کردم و او هم تا زمان آماده شدن
چای ساکت بود و چیزی نمیگفت.
چه کت و شلوار دامادی پوشیده بود!
حتما میخواهد ازدواج کند حالا آمده خبرش را بدهد!
بلند شدم و استکان های چای را آوردم.
باز هم تا سرد شدن و نوشیدن چایمان سکوت مطلق!
بعد از نوشیدن چایش دست کرد داخل
جیب کتش و جعبه کوچکی را بیرون آورد.
بلند شد و آمد نزدیک من..
جلوی پایم نشست..
جعبه را باز کرد و گفت:
_با من ازدواج میکنی؟؟!
داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم!
واقعا این آرمین است که باوجود اینکه میداند من
نشان شده ی حسین هستم به خودش چنین اجازه ای میدهد؟
از شدت ناراحتی سیلی محکمی روانه ی صورتش کردم
و بلند شدم رفتم توی آشپزخانه..
دسته گل را برداشتم و پرتاب کردم برایش و فریاد زدم:
_گمشو برو بیرون..
آرمین با خونسردی بلند شد و گفت:
_میبخشمت چون منم یه بار سیلی بهت زده بودم!
عصبانیتم را بیشتر کرد و بلندتر گفتم:
_نیازی به بخشش تو ندارم فقط زودتر از اینجا برو.
نزدیک آشپزخانه آمد و گفت:
_اگر میدونستی اطرافت چخبره از خواستگاری کردنم
خوشحال میشدی نه ناراحت..
_اطرافم هیچ خبری نیست.
واقعا خاله نتونست جلوتو بگیره و نیای اینجا؟!
خاله که میدونست من نشون شده ام..
و یک لحظه آرمین دستش را روی دیوار کوبید
و با عصبانیت فریاد زد:
_لعنتی تا کی میخوای نشون شده ی یه مُرده باشی؟!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram