eitaa logo
مدافعان حجابیم
242 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌83 نگاهی با لبخند به چشمانش انداختم و گ
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکشد و من هم نگاهی به ساعت انداختم تا بروم خودم را برای رفتن به پایین، منزل زهرا که اکنون همه آنجا بودند بصرف ناهار دست جمعی حاضر و آماده کنم.. لباس های سفیدم را به تن کردم و چادر گلدارم را به سر انداختم و رو به حسین گفتم: _آقای جذاب من حاضرم شما هنوز داری موهاتو شونه میزنی؟ _اومدم خانم آقای جذاب!! لبخندی زدم و یکبار دیگر خودم را در آینه ی کنسول اتاقم برانداز کردم.. چشمان درشت و ابروهای پرپشت در یک صورت معصوم و دخترانه که همه این ها درکنار چهره ی حسین زیبا بود! اما بازهم یک فکر آشفته اخمی در این صورت زیبا آورد.. فکر اینکه به زودی حسین میرود و شاید برود و نیاید!! فکر آن تلفن مشکوک ... فکر تنها شدنم بعد از نبودنش! خدایا صبرم بده تا بتوانم با نبودنش کنار بیایم.. با صدای حسین به خودم آمدم: _خانم چرا نمیای؟! _اومدم آقا.. چادر را دور سرم گرفتم و راه افتادیم سمت طبقه پایین. همه منتظر بودند و حتی سفره ی پر از عشق ناهار هم پهن و آماه بود و انتظار حضور ما را میکشید!! با لبخند کنار اهالی خانواده نشستیم و شروع به صرف قورمه سبزی خوشمزه ی مامان نرگس کردیم! چند قاشقی بود که غذا را شروع کرده بودیم که آقا رضا رو به حسین گفت: _خب داداش تا کی مرخصی هستی؟! حسین اما پریشان فقط نگاهی به برادرش انداخت که باعث تعحب جمع علی الخصوص من شد! ضربه آرامی به حسین زدم و گفتم: _خان داداش با شما بودن آقاحسین.. حسین نگاهی به برادرش انداخت و گفت: _حالا حرف از اعزام و مرخصی نزنیم بعدا دوتایی میشینیم راجب رفتنمون حرف میزنیم دیگه.. _ای به چشم شادوماد عزیز.. با لبخند این بحث جمع شد اما انگار واقعا اتفاقی افتاده بود زیرا بعد از چند دقیقه مجدد تلفن حسین زنگ خورد! حسین بلند شد و رفت یک گوشه و خیلی آرام با تلفن مشغول حرف زدن شد.. بعد از تمام شدن تلفنش برادرش را صدا زد که مرا بیشتر از قبل نگران کرد.. صحبتی که چند دقیقه ی طولانی طول کشید و حسین حال خوشی نداشت و مدام نگران بود.. نگران و آشفته از غذا دست کشیده بودم و خیره به حسین و برادرش بودم که با ضربه ی زهرا به بازویم به خودم آمدم: _نگران نباش سمیرا..اینا عادت دارن یهو اینجور حرف بزنن مطمئن باش چیزی نیست و به من و تو هم مربوط نمیشه! نمیتوانستم به زهرا بگویم من نگران به زودی رفتنش هستم نمیتوانستم بگویم ترس دارم از اینکه بخواهد برود! من نگران این بودم.. سری با لبخند به زهرا تکان دادم و بعد هم حسین و برادرش به جمع ما اضافه شدند.. همین که حسین کنارم نشست خیلی آرام گفتم: _از بچه ها بود؟! _چی؟! _تلفنو میگم.. _آها..آره گفتم که چیزی نیست. بعد از مکث کوتاهی حرف دلم را زدم: _باید زودتر از موعد بری؟! نگاه حسین پر از تعجب شد و با چشمان گرد شده نگاهم کرد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram