#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت24: انتظار
توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...
این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
- چی شد ایستادی؟ ...
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت23 _یعنی چی؟! _توسل یعنی واسطه قرار داد
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت24
به زودی مرخص میشوم و تحقیق را شروع میکنم..البته
بعد از مراسم بابا!..
طبق گفته ی پزشک بودن در مراسم و تشییع جنازه برام ممنوع است..
و تنها میتوانم در خانه بنشینم و تسلیت مهمان ها را پذیرا باشم!
به سرم در حال اتمام خیره شده بودم که ریحانه وارد شد:
_خب خانم دکتر سمیراجان جمع کن بریم!
_مرخص شدم؟
_نه پس میخوای هنوزم بمون..
لبخندی زدم و از تخت بلند شدم..
لباس هایم را به تن کردم و با کمک ریحانه از اتاق بیرون زدم
که با خاله نسرین و آرمین روبرو شدم!
خاله:_سلام سمیراجان خداروشکر که بهتری عزیزم..
و آغوشش را باز کرد و مرا دربر گرفت!
چیزی نگفتم...
نیم نگاهی به آرمین انداختم که چشمانش سرخ شده بود!
ناخواسته رو به آرمین گفتم:
_چت شده؟!
دستش را به سر و صورتش کشید و کلافه گفت:
_هیچی...خوشحالم حالت خوبه.
لبخند زورکی زدم و به دنبال ریحانه که آنطرف تر ایستاده بود رفتم..
خاله هم مرا به اجبار دنبال کرد..
_سمیرا جان من و آرمین با ماشین اومدیم..بیا بریم خونه.
_باشه.
رو به ریحانه کردم و از او تشکر کردم..
وقت خداحافظی کتابی دستم داد.
به کتاب نگاه کردم..."دعای توسل"!
_این چیه؟
_مگه نمیخواستی بدونی ما چیکار میکنیم؟!
_خب؟
_اینم راهش..با قلب پاکت بخونش.
صفحه اول کتاب را باز کردم نوشته ای چشم من را گرفت!
_تو دل غم مونده یه ماتم مونده / یه چندشب دیگه تا به محرم مونده..
جالب است..بازهم محرم و امام حسین!
چه جمله قشنگ ولی سنگینی!
ناخودآگاه اشک از چشمانم فرو ریخت..
ریحانه مرا در آغوشش گرفت
_قربون قلب پاک و مهربونت بشم،این مروارید هارو نگه دار
برای دهه محرم لازمش داریم!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram