مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_نوزدهم مامان و خاله رفتند کارهای ترخیص
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_بیستم
مامان و خاله برگشتند و مامان شروع کرد به سوال پرسیدن!:
_تو چت شد؟! داشتیم کارهای ترخیصتو میکردیم یهو این دکتره اومد گفت اجازه ترخیص نیست و هنوز باید تحت نظر باشی..
چه باید میگفتم؟! میگفتم او را دیدم قلبم برایش تپید؟!
کمی سکوت کردم که باز مامان به حرف آمد:
_چه بلایی داری سر خودت میاری سمیرا؟!
من که گفتم بابا حالش خوبه پس نگران چی هستی؟!
_من..
نمیدانستم چه بگویم؟!
_من.. نمیخوام برم خارج ازکشور!
چه شد که این را گفتم نمیدانم ولی هرچه بود خوب بود!
مامان کمی خودشرا جمع کرد و گفت:
_حالا بعدا راجبش حرف میزنیم..یکم کمتر به خودت فشار بیار
تا زودتر مرخص بشی و بریم خونه..
سکوت کردم..
جای ریحانه و دلداری هایش خالی بود ولی اگر می آمد قطعا مامان
رفتار خوبی با او نمیکرد! مامان و خاله رفتند بیرون تا من کمی استراحت کنم بخاطر آرام بخشی که زده بودم..
حالم خوب نبود..
چرا این پسر مذهبی فکر و قلب مرا درگیر کرده است؟!
من که انقدر ضعیف نبودم!
مطمئنا این عشق نیست و فقط افکار خودم هست..
اما ... پس او چرا تا مرا دید به من خیره شد؟!
چه میخواست بگوید؟!
لعنتی بگذار بخوابم!..
تو با این قد بلند و ته ریش زیبایت و چشمان فریبنده ات با قلب من چه کردی؟!
خواب از چشمانم رفته حتی با آرام بخش!
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صدای گریه های مامان رشته ی افکارم را درید!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
@chadoram