🌸✅
+ می گفت اگر تصمیم گرفتی تغییر کنی
مثلا چادری بشی
۴ تا مرحله رو باید پشت سر بزاری
۱_تمسخر: وقتی اولین بار با چادر دیده میشی،مورد تمسخر قرار میگیری و با انواع جملات روبه رو میشی☹️
۲_سرزنش:
اکثرا سرزنشت میکنند که چادر بده و فلان و بیسار
۳_ سوال :
سوال پرسیدنا شروع میشه
مثلا چیشد چادری شدی ؟؟🤔🤔
۴_ پذیرش
در اخرین گام میپذیرنت
اگه هدفت جدی باشه و کم نیاری تموم✨ این مراحل ۳ ماه تا ۱ سال طول میکشه
بستگی به اراده ی خودت داره...
کم نیار چون خدا هواتو داره♥️
✨ @chadoram
May 11
May 11
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت56 چه ماه محرمی است امسال.. چه دهه ی پرش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت57
آرمین با یک دسته گل بزرگ آنطرف در بود!
در را با اکراه باز کردم و رفتم تو اتاق و حجاب گرفتم..
تا آمدم بیرون او داخل آمده بود!
بی میل سلامی کردم..
آرمین_سلام خوبی؟!
_ممنون. کاری داشتی؟
دسته گل را جلویم گرفت و گفت:
_یه چایی بزار این گل هم بزار یه گوشه، میگم چی کار دارم!
متعجبانه گل را گرفتم و رفتم توی آشپزخانه
کتری را پراز آب کردم و زیرش را روشن کردم و
رفتم نزدیک آرمین:
_خب؟
_بشین.
نشستم روی مبل روبروی او...
خیره نگاهش کردم و او هم تا زمان آماده شدن
چای ساکت بود و چیزی نمیگفت.
چه کت و شلوار دامادی پوشیده بود!
حتما میخواهد ازدواج کند حالا آمده خبرش را بدهد!
بلند شدم و استکان های چای را آوردم.
باز هم تا سرد شدن و نوشیدن چایمان سکوت مطلق!
بعد از نوشیدن چایش دست کرد داخل
جیب کتش و جعبه کوچکی را بیرون آورد.
بلند شد و آمد نزدیک من..
جلوی پایم نشست..
جعبه را باز کرد و گفت:
_با من ازدواج میکنی؟؟!
داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم!
واقعا این آرمین است که باوجود اینکه میداند من
نشان شده ی حسین هستم به خودش چنین اجازه ای میدهد؟
از شدت ناراحتی سیلی محکمی روانه ی صورتش کردم
و بلند شدم رفتم توی آشپزخانه..
دسته گل را برداشتم و پرتاب کردم برایش و فریاد زدم:
_گمشو برو بیرون..
آرمین با خونسردی بلند شد و گفت:
_میبخشمت چون منم یه بار سیلی بهت زده بودم!
عصبانیتم را بیشتر کرد و بلندتر گفتم:
_نیازی به بخشش تو ندارم فقط زودتر از اینجا برو.
نزدیک آشپزخانه آمد و گفت:
_اگر میدونستی اطرافت چخبره از خواستگاری کردنم
خوشحال میشدی نه ناراحت..
_اطرافم هیچ خبری نیست.
واقعا خاله نتونست جلوتو بگیره و نیای اینجا؟!
خاله که میدونست من نشون شده ام..
و یک لحظه آرمین دستش را روی دیوار کوبید
و با عصبانیت فریاد زد:
_لعنتی تا کی میخوای نشون شده ی یه مُرده باشی؟!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
💠 جایگاه زن در #قرآن چگونه است؟
🌀 زن می تواند در #رشد_معنوی تا آنجا بالا رود که پس از سالها نازایی و انتظار فرزند، همین که بچه دار شد فرزند خود را تمام وقت، وقف مسجد و محل عبادت کند.
▫️آل عمران، 36
🌀 زن می تواند، در #دوراندیشی به جایی برسد که قبل از تولد فرزند به فکر مسیر خدمات او باشد
▫️آل عمران، 36
🌀 زن نوعی #ولایت بر فرزند دارد.
▫️آل عمران، 36
🌀 زن، #حق_نامگذاری بر فرزند دارد.
▫️آل عمران، 36
🌀 زن می تواند به مقامی برسد که پیامبر خدا را به شگفتی وا دارد.
حضرت زکریا از مائده ی آسمانی حضرت مریم به تعجب افتاد
▫️آل عمران،.37
🌀 زن می تواند پیامبر خدا را تحت تأثیر قرار دهد ؛به گونه ای که به او غبطه بخورد.
▫️آل عمران، 38
🌀 زن می تواند #مخاطب_فرشتگان شود.
▫️آل عمران، 42
🌀 زن می تواند به #مقام_برگزیدگی برسد و خداوند برای او پیام بفرستد.
▫️آل عمران، 42
🌀 زن می تواند در اجتماعات رسمی شرکت کند،
خداوند به مریم می فرماید: یا مریم! همراه نمازگزاران، نماز گزار!
▫️آل عمران، 43
🌀 #زن_می_تواند_الگوی_تمام_مردان_مؤمن_باشد
✋
▫️تحریم، 7
📚 منبع:تفسیر نور حجت الاسلام محسن قرائتی
┅═══✼❉❉
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت57 آرمین با یک دسته گل بزرگ آنطرف در ب
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت58
وا رفتم...
پاهایم لرزید، دستم را به کابینت ها گرفتم
که زمین نخورم..
با صدای پر ازلرزش رو به آرمین گفتم:
_حسین نمرده..
اون قول داده برگرده پس برمیگرده.
آرمین نزدیکم شد و به آرامی گفت:
_آخه عزیزدل من چرا خودتو گول میزنی؟!
چرا میخوای خودتو تا ابد سیاه بخت کنی؟
اگه مشکلت اخلاق و عقاید منه، من قول میدم
بشم همونی که تو میخوای!
ولی سمیرا...
اون حسینی که داری سنگشو به سینه میزنی الان
فقط یه مُرده است.
دلم طاقت نیاورد و زدم زیر گریه..
فریاد میزدم و میگفتم:
_نههه اصلا اینطور نیست..
نههه حسین زنده است.
من مطمئنم اون زنده است.
موبایلم را برداشتم و به زهرا زنگ زدم.
بعد از سه بوق زهرا جواب داد..
با همان صدای گرفته و با هق هقم گفتم:
_زهرا راستشو بگو چه اتفاقی واسه حسین افتاده؟
قسمت میدم به جون شوهرت...
حسین کجاست؟!
زهرا آنطرف خط کمی سکوت کرد و بعد
با صدایی لرزان و آرام گفت:
_خبری ازش نیست..
فریاد زدم:
_یعنی چی خبری ازش نیست؟!
_یعنی نیستش! یعنی گم شده.. یعنی نمیدونن زنده است
یا اینکه شهید شده...
_یا امام حسین.. مگه میشه؟!
_ببین سمیرا نگران نباش..فقط براش دعا کن.
شوهرم میگه به زودی پیداش میکنن..
بی هیچ حرفی تلفن را قطع کردم و زدم زیر گریه..
گردنبند را در دستم گرفتم و نامش را صدا میزدم.
آرمین نزدیکم شد و گفت:
_من میرم ولی خوب فکراتو بکن..
من تا هروقت که بخوای منتظر جوابت میمونم.
قول میدم بشم همونی که تو میخوای...
بی توجه به حرف هایش رفتم توی اتاقم و شروع کردم
مجدد دعای توسل خواندن..هرچند که هرصبح میخواندم
اما اینبار فرق میکند.
حسین به این دعا نیاز دارد!
من مطمئنم او زنده است...
چقدر سخت است ندانی می آید یا نه..
چطور پنجشنبه را جمعه و جمعه را شنبه و همینطور
روزها را سر کنم تا که او بیاید؟!
شاید باید هرچه زودتر به مشهد بروم و آنجا برایش نذر کنم..
با خودم حرف زدم..
_امام رضا نذرت میکنم حسین رو زنده و سالم برگردون..
سلامت نگهش دار برایم!
خدای من چه کنم با این روزهای سنگین؟
چقدر دلم میخواهد بخوابم و وقتی بیدار شدم
حسین را بالای سرم ببینم...
شاید از سوریه برگشته و کسی خبر ندارد!
خدایا میشود آیا؟
به همین دلخوشی تصمیم گرفتم بخوابم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram