eitaa logo
مدافعان حجابیم
242 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: ⚠️تو دنیا هیچ دو جنس مذکر و مؤنثی بین نباتات و حیوانات خلق نشده که جنس خودش رو از جنس پنهان کنه و بپوشونه، پس مخالف قانون طبیعته... 🔻 : ➕اولا؛ مگه ما انسان‌ها تو سایر ابعاد زندگی‌مون تابع قوانین زندگی حیوانات هستیم که درباره پوشش هم تابع اون‌ها باشیم؟؟ ➕ثانیا؛ آیا هر چه برای حیوان و گیاه مطلوبه، شایسته‌ انسان هم هست؟!😒 ♻️ آیا در عالم حیوانات و نباتات مدرسه رفتن و تحصیلات دانشگاهی جایی داره؟😏 - نه! - پس لابد درس خوندن و دکتر و مهندس شدن هم خلاف قانون طبیعته!😐 چون هیچ یک از نباتات و حیوانات تا حالا دانشگاه نرفتن! ✅ پس؛ اگه پیشرفت تمدن و سیر تکاملی تو زندگی، که مختص انسان‌هاست و با قوانین طبیعی زندگی حیوانات مطابقت نداره رو میشه محکوم کرد، اونوقت حجاب رو هم می‌تونید مردود بدونید ... 👈در ضمن اگه حجاب زن به این دلیل که حیوانات ماده خودشون رو از حیوانات نر نمی‌پوشونن خلاف قانون طبیعته!!!! پس اصل لباس پوشیدن انسان(چه مرد و چه زن) هم خلاف قانون طبیعته، چون هیچ حیوانی برای خودش لباس تهیه نمی‌کنه و لباس نمی‌پوشه! 📚منابع: • کتاب «فلسفه حجاب»، ص ۵۱ و ۵۲ نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری • کتاب «حجاب ،آزادی یا اسارت» ، ص ۱۰۸ و ۱۰۹ مؤلفان: اصغر رضایی و یوسف علی‌پور باغبان‌نژاد @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌59 ...سروصدای داخل خانه روی اعصابم بود
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین سرم درد میکرد برای حرف زدن با خاله و آرمین! دپرس به سمت زهرا و ملیحه و مامان نرگس برگشتم.. زهرا_کی بود سمیرا؟ چرا این ریختی شدی؟! آرام و بی حوصله گفتم: _خاله است.. و پسرخاله! تا مادر حسین خواست حرفی بزند خاله و آرمین وارد شدند و به گرمی با مهمان هایم سلام و احوالپرسی کردند! مامان نرگس هم از همه جا بیخبر چقدر خوب آنها را تحویل گرفت! مامان خیلی ریز از آشپزخانه به من اشاره کرد بروم پیشش! با عذر خواهی از مامان نرگس بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه.. مامان_سمیرا نگران نباش. من با خاله ات حرف زدم نمیخواد حرفی بزنه یا کاری کنه.. _مامان من به آرمین مطمئن نیستم.. یهو حرفی بزنه و دل مامان حسین رو بشکنه! _نه نگران نباش توی حیاط باهاشون شرط کردم. _باشه.. _بیا این چای رو ببر ضایع نشه اومدی تو آشپزخونه.. و بی میل برای خاله و آرمین چای بردم و تعارف کردم اما همانطور که انتظار داشتم خاله شرط مادرم را زیرپا گذاشت و حرفش را وقت تعارف چای زد! _دستت درد نکنه عروس گلم. ان شاءالله سفید بخت بشی با پسرم! با تعجب به او نگاه کردم و او لبخند نفرت انگیزی میزد.. صاف شدم و لب وا کردم: _من عروس شما نبودم و نیستم.. دیروز هم به آرمین جواب رد دادم و بهش گفتم اگر نمیدونی بدون من نامزد دارم. از شما که بزرگترش بودین انتظار داشتم عقل بزرگتری داشته باشید خاله جان.. و رفتم کنار مادر حسین نشستم.. بازهم تا مادرحسین خواست حرفی بزند خاله به حرف آمد: _اتفاقا از روی عقل بزرگمه که میخوام تورو عروس خودم کنم وگرنه کی توی این دور و زمونه یه بیوه رو میگیره!؟ اشک در چشمانم جمع شده بود تحمل این حرفها را نداشتم.. مادرحسین هم همینطور. برای همین بلند شد و با خداحافظی سردی به همراه زهرا و ملیحه از خانه بیرون رفتند.. نگاه پر از نفرت به خاله انداختم و رفتم توی اتاقم چادر مشکی ام را سر کردم و کیفم را برداشتم و با چشمانی که حالا کاسه ی خون شده از خانه بیرون زدم.. نمیدانستم چه کنم و کجا بروم.. روی رفتن پیش زهرا و مادر حسین راهم نداشتم.. یادم افتاد به گلزار شهدا. دربست گرفتم و رفتم.. توی تاکسی مدام گریه میکردم و این باعث تعجب راننده هم شده بود مدام از من حالم را میپرسید و من درپاسخ میگفتم:_چیزیم نیست! به گلزار که رسیدم سردرگم تاب خوردم.. فقط گریه میکردم و درخواست کمک! بقول حسین این ها زنده اند..صدایمان را میشنوند.. و قطعا کمک خواهند کرد! خدایا به حق شهدا معجزه ای برایم رخ بده.. رفتم قطعه شهدای گمنام.. نشستم کنار مزار یکی شان که اتفاقا هم سن و سال حسین بوده گویا. شهید گمنام..متولد 63..فرزند روح الله. شروع کردم با او حرف زدن: _سلام شهید.. من نمیدونم کی هستی اما میدونم حرفمو میشنوی.. حسین منم الان مثل شما گم شده! اون آرزوش بود شهید بشه.. اما الان زوده.. ما.. ما هنوز ازدواج نکردیم... کاش قبل از اینکه بره قبول کرده بودم محرم بشیم و شرط نگذاشته بودم براش! شهید گمنام کمکم کن..راه نشونم بده. یه نشونه میخوام. که حسین زنده است یا نه... من اینو ازتو میخوام خودم تا ابد نوکرتم، میام اینجا برات مراسم میگیرم..خیرات میدم واست.. فقط کمکم کن.. و از شدت گریه سر به روی مزار گذاشتم و خوابیدم.. ............♥️...........♥️.......... صدای نامفهومی اطرافم میشنیدم.. بدون اینکه سرم را بلند کنم گوشم را تیز کردم.. کسی نام مرا صدا میزند! _سمیرا...سمیرا خانم؟ سمیرا... این.. این صدا چقدر آشناست! سرم را بلند کردم و با دیدنش چشمانم پر از اشک شد و لبانم از لبخند پر شد! آری حسین من بود! او برگشته.. میدانستم! _میدونستم برمیگردی.. _نبینم چشمات سرخ شدن خانوم. _شما باش من قول میدم این چشم ها سرخ نشن.. و دوتایی باهم خندیدیم.. پ.ن: این قسمت بلند درواقع دوپارت هست😊🌹 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌60 سرم درد میکرد برای حرف زدن با خاله
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین نگاهی به سنگ قبر شهید انداختم و لبخند زدم. چه خوب حاجت دادی شهید.. تا ابد خادمت خواهم بود، تا ابد اینجا و همه جا برایت مراسم خواهم گرفت و خیرات خواهم داد. حسین انگار متوجه محو شدنم به سنگ قبر شهید شده بود و با مهربانی همیشگی اش پرسید: _چی شده انقدر محو شهید هستی؟! همانطور که خیره بودم گفتم: _این شهید حاجت میده... حداقلش حاجت منو! خندید و با قیافه ای حق به جانب گفت: _منو ازش خواسته بودی آره؟! نگاهش کردم و لبخند زدم. بعد از چند ثانیه گفتم: _چقدر توی این لباس جذابی! بازهم خودش را دست بالا گرفت و گفت: _بالاخره ماهم اینطور چیزا توی خودمون داریم! و بعد بلند بلند خندید و ایستاد سرپا... قد و بالایش را در گرگ و میشی هوا نگاه کردم. از ته دلم خدارا برای بودنش شکر کردم. صدای اذان مغرب بلند شد.. حسین_بلند شو خانم، بلند شو بریم که اذان دادند. _چشم. بلند شدم و به دنبالش به سمت بیرون گلزار شهدا رفتم.. اشاره کرد به ماشینش که آنطرف تر پارک شده بود: _ماشین اونجاست. لحظه ای ایستادم که باعث تعجب حسین شد: _چرا ایستادی؟! _تو ازکجا میدونستی من اینجام که اومدی دقیقا بالاسرم؟! لبخندی زد و گفت: _مفصله...من مستقیم رفتم خونه ماشینمو برداشتم و رفتم سمت خونتون.. مادرت خونه بود به همراه خاله ات و ...پسرخاله ات. مادرت تا منو دید شروع کرد به گریه کردن گفت همه بهتون گفتن من شهید شدم و توهم از خونه زدی بیرون.. ففط حدس زدم که چون بهت گفتن من شهید شدم بیای اینجا. در ضمن اون قطعه که رفته بودی دقیقا قطعه شهدای مدافع حرم بود که من حدس میزدم بری اونجا.. اون شهید گمنام هم مدافع حرم بودن... البته پیگیر مشخص شدن هویتشون هستن. چقدر خوب حرف میزد. دوست داشتم هنوز برایم بگوید! با لبخند نگاهش کردم و بلند گفتم: _خداروشکر که هستی. لبخند خانه خراب کنی زد و راه افتاد به سمت ماشین و من هم به دنبالش رفتم.. توی راه که بودیم از دلیل برگشتنش پرسیدم: _چیشد که بیخبر برگشتی؟! _حقیقتش اونجا که بودم خیلی فکر کردم.. دیدم اگر بخوام تورو بلاتکلیف بزارم فقط بار گناهم بیشتر میشه. اصلا تا ازدواج نکنم شهادتم اجرش نصف و نیمه است! خندیدم و با شیطنت گفتم: _یعنی میخوای بگی اگر بقول خاله نسرین یه دختر رو بیوه کنی اون وقت شهادتت اجر کامل داره؟! با تعجب و اخم های درهم نگاهم کرد و گفت: _خاله نسرینت چی گفته دقیقا؟! سرم را بردم سمت شیشه و به خیابان نگاه کردم.. صدایش را کمی بلند کرد و گفت: _پرسیدم خاله ات چی گفته؟ _مهم نیست.. الان مهم اینه که تو هستی. راستی... فک کنم مامانت دلش شکست.. بریم پیشش! نپرس چرا چون نمیتونم توضیح بدم! به اجبار باشه ای گفت و راه افتادیم سمت خانه ی ملیحه و مادرش که حسین حدس میزد مادرش آنجا باشد! آیفون را که زدیم و من و حسین را از آیفون که دیدند میشد قشنگ احساسات را از صدایشان شنید!.. در باز شد و با شوق رفتیم داخل.. این مادرش بود که سریع دوید توی حیاط و حسین را بغل کرد و بوسید و گریه کرد و دورش چرخید! سپس ملیحه بود که آمد پیش من و مرا درآغوش گرفت و گفت: _خوشحالم که خوشحال میبینمت سمیرا. _ممنون ملیحه.. واقعا خوشحالم که شماهارو دارم. پ.ن: یک پارت بلند بعنوان دوپارت صبح و ظهر تقدیم نگاه مهربانتون☺️🌹 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
💞☔️ اگه یہ دخٺــر حجابشۅ سفٺ چسبیده دلیݪ داره🙂 چٰادُر...🖤✨ پردهـ ایسٺ مشڪے بر "ڪعبہ ے🕋 وجود زن"♥️✨ ڪہ مرد را بہ "طواف" وا مے دارد... 😌💜 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|_100|=+100 عددا وقتے تو یہ چیزے مثل این👈| | قرار میگیرن مثبت میشن حتے اگہ خیلے زیاد باشن... بهش ميگن "قدر مطلق" قدر مطلق من"چادرمه"😍 اون منو مثبت جلوہ نمیدہ... ((مثبت میڪنه)) @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌61 نگاهی به سنگ قبر شهید انداختم و لبخن
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین رفتیم داخل و بعد از مقداری خوش و بش و پذیرایی مادر حسین رو به من گفت: _سمیراجان؟ موافقی فردا صبح و بعد از ظهر بریم خرید حلقه و لباس تا ان شاءالله یکشنبه یه عقد ساده بگیریم؟! اگر عجله میکنم واسه اینه که دوشنبه که ده روز میرید مشهد و بعدش برنامه حسین هم که خودت بهتر میدونی.. اصلا مشخص نیست! عقد..چقدر منتظر این روز بودم از وقتی که حسین رفته بود! خجالت زده سرم را پایین انداختم و گفتم: _هرچی شما و البته مامانم بگین.. _قربون عروس باحیام برم.. نگران مامانت نباش الان زنگ میزنم زهرا بره دنبالش بیاد اینجا و برای فردا و کارهامون هماهنگ کنیم،خوبه؟! لبخندی زدم و سکوت کردم. مگرنه اینکه سکوت علامت رضاست؟! مادرش بلند شد و تلفن را برداشت و شروع کرد با زهرا حرف زدن تا مادر مرا بیاورد اینجا! نگاهی با لبخند به حسین انداختم.. سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: _بالاخره فردا خانم خودم میشی! دلم قنج رفت برای حرفش.. دوست داشتم از خوشی پرواز کنم! بعد از چند لحظه حسین موبایلش را درآورد و چند عکس را نشانم داد و گفت: _این هارو از قبل آماده کرده بودم نشونت بدم.. کدوم مدل حلقه رو میخوای؟! همه رو خودم رفته بودم از طلافروشی ها عکس گرفتم.. خندیدم و زیر لب دیووانه ای گفتم شروع به دیدن عکس ها کردم. بعد از چند دقیقه گفتم: _تو که طلا نمیپوشی..منم میخوام حلقه ام باتو ست باشه. پس جفتمون نقره بخریم. _طلا رو میخریم نقره هم میخریم،خوبه؟! _نه! چرا خرج اضافه کنیم؟ همون یه ست نقره کافیه.. اصلا نظرت چیه یه جفت انگشتر فیروزه بخریم؟! من خیلی فیروزه دوست دارم توهم که فقط عقیق توی دستت داری.. لبخندی زد و گفت: _انقدر قانع نباش، پررو میشم ها.. _عیبی نداره..شما آقا بالاسر ما باش،پررو هم بشی تحملت میکنم! و دوتایی خندیدیم و نگاه ها را متوجه خود کردیم! پس از حدود یکساعت زهرا به همراه مادرم آمدند.. از هر دری سخن گفته شد تا اینکه مادر حسین گفت: _نظرتون چیه امشب یه صیغه محرمیت موقت بینشون خونده بشه که فردا برای خرید راحت باشن؟! فکر خوبی بود ک با موافقت همراه شد و حسین سریع به یکی از آشناهایشان زنگ زد و از او خواست بیاید و همین امشب صیغه محرمیت مارا بخواند.. چقدر شب خوبیست امشب! چقدر هوای پاییز دلچسب است! باید آبان ماه 93 را ثبت تاریخی کنند! روز محرمیت من و حسین.. .....……………♥️…………………♥️……………………♥️ بالاخره من مال او شدم و او مال من♥️ به اجبار مادر حسین دونفره رفتیم توی حیاط تا کمی تنها باشیم و حرف بزنیم.. گوشه ی باغچه ی کوچک حیاط نشستم و حسین هم آمد کنار من.. گل رز زیبای قرمز رنگی از باغچه چید و جلوم گرفت و گفت: _خوشحالم که سهم من شدی.. ممنون که من رو لایق همسفر بودنت دونستی. همونطور که قبلا هم گفته بودم قسم میخورم خوشبختت کنم. شاخه گل را ازدستش گرفتم و گفتم: _نیازی به قسم خوردن نیست. خانم خونه ی تو بودن یا همون همسفر تو بودن برای من اوج خوشبختیه... من الان خوشبخت ترین دختر روی زمینم♡ دست سردم را گرفت و بوسه ای برروی آن زد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
بہ فرزندت نگو : "پاشو نمازتو بخون وگرنہ بہ جهنم میری" (🔥) بلکہ بهش بگو : "پاشو با هم نماز بخوانیم تا در بهشت با هم باشیم" (😊) اللّهم صَلِّ علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. @chadoram
(:: حجاب بر صورت هر ڪسي ڪہ مے‌نشیند☺ بر سیرتش هم ، جا خــــــوش مي ڪند✨ باور ڪن حتی خـاك چـادرت هم مقدس است...👑 آرۍ با توأم مدافع چـادر حضرت زهــرا(س)... @chadoram
🌱 خیلی ها مے پرسنــ: ❗️ "ڪے گفٺہ ↶ محجبہ ها فرشٺہ اند؟" ||•امیرالمومنینــ علے علیه السلام : •|| • همانا🌱 • عفیفـ❤️ــ و پاڪدامنــ🌙 • فرشتہ اے→ • ازفرشتہ هاسٺ♥ @chadoram