مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت77 خواستم دهان باز کنم و جوابش را بدهم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت78
با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی که
به سرم میخورد چشمانم را باز کردم.
اینجا کجاست؟؟
سقف سفید و و پنجره و تخت خواب..
چقدر شبیه هتلمان است!
خوب نگاه کردم دیدم آری..
من داخل اتاقم توی هتل هستم!
سرم را به سمت دستی که روی دستانم
حرکت میکرد چرخاندم..
قطره اشکی از گوشه ی چشمم بالشت را خیس کرد..
آرام و با بغض گفتم:
_فکر کردم برای همیشه ازدستت دادم و رفتی..
حسین دستم را گرفت و گفت:
_من شکر بخورم خانمم رو تنهاش بزارم.
لبخندی زدم و گفتم:
_دور از جونت..
کجا رفته بودی؟!
_رفته بودم جلوی ایوان طلا تا یکم آروم بشم
کاش نرفته بودم و تورو اذیت نمیکردم..
نمیدونی چه حالی شدم وقتی دیدمت رو زمینی..
صدات میکردم نگام میکردی اما
انگار نه میدیدی و نه میشنیدی!
خدا منو نبخشه..حلالم کن سمیرا.
دستش را فشار دادم و گفتم:
_این حرفا رو نزن.. من حالم خوبه میبینی که.
اتفاقی نیوفتاده اصلا درسته؟!
لبخند و چشمکی برایش زدم تا حال و هوایش خوب شود..
بوسه ای روی دستم زد و گفت:
_خدا برام حفظت کنه خانوم مهربونم.
_ان شاءالله !!!!
لبخند خانه خراب کنی زد و باز هم مرا دیووانه کرد!
ناگهان نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد
و با تعجب رو به حسین گفتم:
_الآن دو و نیم ظهره یا شب؟؟؟
_دیگه داره صبح میشه خانوووم!
چهارده ساعته مارو نگران خودتون کردین و
چشم به راهمون گذاشتین!
چشمانم از تعجب گرد و باز شد!
چهارده ساعت بیهوووووش!!
حسین_چیه؟ چرا چشماتو گرد کردی؟
_من چیشدم؟
_حالت خوبه نگران نباش..یه سرم بهت زدن
بعدش من آوردمت اینجا و منتظر نشستم تا چشماتو واکنی.
_حسین جانم؟
_جانم؟
_تنهام نزار خب؟
_قول نمیدم!
_اذیت نکن دیگه..
_خب من چند روز دیگه اعزامم باز
چجوری قول بدم تنهات نزارم؟
خیره به سقف شدم و گفتم:
_اعزاااام..به این زودی زمانش رسید؟!
_خب آره دیگه..این ماه کامل نموندم حالا باید برم
بیشتر بمونم!!
_اوهوم درست میگی..
البته من منتظورم از تنها نگذاشتنم این نبود..
بیخیال اصلا..
میخوام برگردیم تهران..
_چرررررااااا؟؟
_بریم سر خونه زندگیمون دیگه..
یه روزم باتو بیشتو توی خونمون باشم جای شکر داره!
_عجب! که اینطور..
_بله..لطفا همین صبح برگردیم!
_چشم.
پس با خیال راحت میخوابم تا صبح...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت78 با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت79
صبح شد و راه افتادیم سمت تهران..
به اصرار خودم به خانواده ها خبر ندادیم
تا با دیدنمان شگفت زده شوند!
هرچند که خانه ما شهرستان بود و بعد باید
از تهران به شهرستان میرفتیم اما..
همین که داشتیم میرفتیم به سمت خانه عشقمان(!)
برایم بسیار دلپذیر بود..
..........
شب شد و به تهران رسیدیم..
حسین با همان خستگی اش چمدانمان را برداشت و دربست گرفت و راه افتادیم سمت خانه ی مادرم...
همانطور که انتظار داشتم کسی منتظر ما نبود
و دیدن ما در این وقت شب برایش بسیار عجیب بود!
آیفون را که زدیم مادرم با کلی ترس آمد جلوی در:
_خیر باشه این وقت شب شما اینجا چیکار میکنید؟
مگه نباید الان مشهد باشید؟
توروخدا بگید چیشده؟
من و حسین به همدیگر با لبخند نگاهی کردیم
و بعد حسین گفت:
_نگران نباش مادرخانم چیزی نشده..
فقط این دخترخانمتون دستور دادن بریم خونه خودمون!
و من با یک خنده ی ریز ادامه دادم:
_الآنم اومدیم اینجا بخوابیم تا صبح با ماشینمون راه بیوفتیم سمت شهرستان و بریم سرخونه زندگیمون..
مادرم با دست روی آن یکی دستش زد و رو به من گفت:
_آخ آخ چرا سفرتون رو خراب کردی دختر؟
خب دو روز دیگه سفرتون تموم میشد میرفتین سر خونه و زندگیتون دیگه..این چه کاری بود کردی؟
نمیخواستم از به زودی رفتن حسین و دلتنگی ام
چیزی برایش بگویم..لحظه ای سکوت کردم و خنده
از روی لبانم محو شد..
اما بعد از چند ثانیه به خودم آمدم و گفتم:
_نمیخوای بزاری بیایم تو؟؟
یخ زدیم ما...
مادرم لبخندی زد و مارا به داخل خانه دعوت کرد!!!
چقدر دلم برایم اتاقم تنگ شده بود!
و چقدر بعدها دلم تنگ خواهد شد..
دیگر حسین کشش بیدار ماندن نداشت و سریع
رفت داخل اتاق و خوابید!!
من هم لباس هایم را عوض کردم و شانه ای به موهایم زدم
و رفتم کنار مادرم که توی آشپزخانه داشت شام را برای ما آماده میکرد!
_مامان جان نمیخواد شام حاضر کنی حسین خوابید!
_عه..طفلکی چقدر خسته بوده که گشنه خوابش برده
نباید اذیتش میکردی خب دو روز دیگه هم تحمل میکردی!
چقدر هولی تو دختر!
با لبخند اخمی کردم و دست به سینه گفتم:
_مامااان کمتر از دومادت طرفداری کن!
یکم منو ببین..
و خندیدم!
مادرم جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
_خوشحالم برات سمیرا.
خداکنه خوشبخت بمونی تا آخر...
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
_من تا همیشه کنار حسین خوشبختم..خیالت راحت.
_حالا بیا یه چیزی بخور بعد برو بخواب که صبح
باز باید برید توی جاده..
چشمی گفتم و همانطور شد!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🌺🍃🌼🍃🌺🍃🌼🍃🍃
🍃
🌼
🍃
#حجاب
- اسلام زن را در سايه حجاب و ساير فضايل به صحنه مي آورد تا معلم عاطفه، رقت، درمان، لطف، صفا، وفا و مانند آن شود و دنياي کنوني، حجاب را از زن گرفته تا زن به عنوان ملعبه به بازار بيايد و غريزه را تأمين کند. زن وقتي با سرمايه غريزه به جامعه آمد ديگر معلم عاطفه نيست، فرمان شهوت مي دهد نه دستور گذشت.
(زن در آئينه جلال و جمال، ص 372)
@chadoram
✋ایـــســ⛔ــتـــــ✋
❌یکبار هم که شده
با خودت و خدایت خلوت کن
📛نکند مجازی شدنت
مساوی شود با سقوط ایمانت!!😔
🚫خـیلی از چت ها
👬گروه های مختلط👫
📱و دوستی های مجازی💻
💣پـرتگاه ِ ایمان توست...❗️
👈بیاین همیشه یادمون باشه مولامون امام زمان(عج) به تک تک کارای ما نظر دارن ، حتی یه کلیک کردن
😉اونوقت به حرمت اماممون هم که شده خیـــــلی از کارها رو انجام نمیدیم
┄┅═══✼❣☀❣✼═══┅
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت79 صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت80
صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد
صدایی بین ناله و التماس ..
کمی ترسیدم و با تکانی که خوردم سر چرخاندم
خوب دقت کردم، صدای حسین بود!
در تاریکی اتاق پیدایش کردم.
روی تخت نشستم و تماشایش کردم
توی سجده بود و داشت گریه میکرد و چیزی میگفت.
همانطور داشتم نگاهش میکردم تا سر از سجده برداشت
داشت جانمازش را جمع میکرد که به حرف آمدم:
_کاری ندارم چی گفتی و چی خواستی
اما چرا براش انقدر گریه میکنی؟!
برگشت سمتم و بدون پاسخ به سؤالم لبخندی زد و گفت:
_بیدار شدی؟! بیا نمازتو بخون که باید راه بیوفتیم.
و خودش بی هیچ وقفه ای ازاتاق بیرون رفت و
خودش را با ماشین و وسایلمان سرگرم کرد!
دوست نداشتم اذیتش کنم برای همین سکوت در این موضوع را ترجیح دادم و کاری که اوخواست را انجام دادم.
ساعت حدودا 6 صبح بود که رفتم توی حیاط تا راه بیوفتیم.
مادرم هم آنجا بود و قرآن و یک کاسه آب به دست داشت..
بعد از کلی اشک و شنیدن نصیحت های مادرم بالاخره راهی شدیم!
توی راه از هر دری سخن گفتیم..
و بیشتر حسین بود که حرف میزد و شوخی میکرد.
من هم که با ذوق و شوق تماشایش میکردم..
مدام ترس این را داشتم نکند به این زودی
حسرت این ها به دلم بماند!؟
گاهی با تماشا کردنش اشکی از چشمانم میریخت
که سریع پاکش میکردم تا حسین متوجه نشود..
نداشتن این نعمت بزرگ واقعا سخت است.
کاش من درک شهید شدنش را داشتم تا
راحت تر با رفتن و نبودنش کنار می آمدم..
یا حداقل کاش میتوانستم به او بگویم من
هنوز درک شهید را ندارم و نمیتوانم بخواهم شهید بشود!
خیره به جاده بودم در همین افکار که دست حسین
روی گونه هایم نشست و صدایش پیچید:
_خانمی چیشده؟! سرحال نیستی..
نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم:
_چیزی نیست خوبم..
درووووغ! کاش میتوانستم حقیقت را بگویم حسین..
انگار متوجه شد و گفت:
_حالا دیگه اول زندگی میخوای دروغ گفتن رو بینمون باب کنی؟! نبینم انقدر بهم ریخته ای..
سرم را به سمت جاده برگرداندم و همزمان که قطره های
اشک از چشمانم سرازیر میشد گفتم:
_من نمیتونم شهید شدن رو درک کنم!
برام باورش سخته..
هرچقدرم واسم توضیح بدی و منطقی هم باشه
نمیتونم درک کنم یه تازه دوماد باید بره کشته بشه!
سرم را چرخاندم به سمتش و گفتم:
_یعنی اگر این اول زندگیمون بری شهید بشی
امام حسین و حضرت زینب بهت میگن آفرین باریکلا
که تازه عروستو بیخیالش شدی اومدی واسه ما کشته شدی؟!
حسین با چشمانی سرخ و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
_این حرفا حرفای خودت نیست..
اینی که الان هستی اون سمیرایی که میشناسم نیست!
چرا داری این حرفا رو میزنی سمیرا؟؟
کم واست توضیح دادم و قانع شدی؟!
لب تکان دادم تا جواب بدهم سدیع دستش را
بالابرد و فریاد زد:
_بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
هرچیزی که نباید میگفتی رو گفتی..
دیگه کافیه!
و سکوت کرد و من هم با اشک خیره به جاده
تا اینکه رسیدیم به شهرستان..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت80 صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد ص
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت81
ساعت 10 صبح بود که به ابتدای شهر رسیدیم
چندتا کافه آنجا بود..
حسین ماشین را کنار یکی از کافه ها پارک کرد
نگاهی به من انداخت و گفت:
_معذرت میخوام اگر تند رفتار کردم
دست خودم نبود..
اسم شهادت که میاد نمیدونم چرا اینجور میشم.
توروخدا منو ببخش..
اصلا اگر بخوام تورو ناراحت کنم که شهادتم بی فایده است.
سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و سکوت کرد..
دستم را بردم لای موهای سرش و گفتم:
_اشتباه از من بوده تو حق داری.
سرش را بالا اورد و چشمان اشکی من را دید!
لبخندی زد و با دستش اشک هایم را پاک کرد و گفت:
_جیگر میخوری یا چنجه؟!
بین اشک هایم خنده ای کردم و گفتم:
_هرچی آقامون بخواد..
_آقاتون شما رو میخواد!!
سرم را پایین انداختم و گونه های گل انداخته ام را
از نگاهش پنهان کردم اما حسین زرنگ تر بود!
_خجالتتون منو کشته خانووووم!
شما امر بفرما چی سفارش بدم؟
در کمال پررویی نگاهش کردم و گفتم:
_جفتش!
حسین اما مهربان لبخندی زد دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
_ای به چشم..
ازماشین پیاده شد و رفت سفارش داد..
بعد هم یک تخت که در یک گوشه ی دنج بود
پیدا کرد و مرا صدا زد تا آنجا بنشینیم..
چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا اینکه حسین گفت:
ــازت میخوام خوب به حرفام گوش بدی
هرجا هم دیدی برات قابل درک نیست
بهم بگی تا توضیح بدم،،باشه؟!
سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم و او ادامه داد:
_یه زمانی حضرت زینب و بچه های امام حسین رو
دوره شون کردن و به اسارت بردن..
اینو که دیگه قبول و باور داری؟!
_اوهوم...
الآن همون دشمن با اسم جدید اومده باز
حضرت زینب و دختر امام حسین رو دوره کرده..
اون زمان تا حضرت عباس بود کسی جرئت نداشت
نزدیکشون بشن و الآن ماها باید عباسِ بی بی باشیم..
تا ماها هستیم کسی نباید جرئت کنه نزدیک بشه.
_خب ببین حسین جان..
این بحث برای من جا افتاده است، من فقط..
فقط.. نمیتونم اینو درک کنم که چرا برای دفاع
حتما باید بمیری!!؟
لبخندی زد و گفت:
_خب نه دیگه..قرار نیست حتما بمیری!
ماها هدفمون از دفاع رو شهادت و فی سبیل الله میگیریم
که اگر در این راه جونمون رو از دست دادیم شهید شده باشیم..
_آهاااا پس برای مُردن نمیرید!
_بله دقیقا!
خیالم کمی راحت شد..نفس عمیقی کشیدم
و به فضای سبز اطرافمان خیره شدم
تا بعد از چند دقیقه که جیگرها و چنجه ها رسید..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
#تــݪنگــــــرامـــروز ⚠️
ایـست✋⛔️
یڪبار هم ڪه شده
با خودت و خدایت خلوت ڪن
نڪند مجازۍ شدنت⛔️
مساوۍشود با سقوط ایمانت!!😔
خـیݪۍ از چت ها🚫
گروه هاۍ مختلط👫
📱و دوستۍهاۍمجازۍ💻
💣پـرتگاه ِایمان توست...❗️
👈بیاین همیشہ یادمون باشہ مولامون امام زمان(عج) بہ تڪ تڪ ڪاراۍ ما نظر دارن
حتۍ☝️یہ ڪلیڪ ڪردن
😉اونوقت بہ حرمت اماممون هم ڪه شده خیـــــلۍاز ڪارها روانجام نمیدیم
@chadoram
چـادرِ مـن🌺
نـه بـرای نشـان دادن فقـر در سریـال هـای کشـورم است …😔
نـه لبـاس متهمـان ِ دادگـاه و زنـدان هـا …👮
چـادر مـن تـاج بنـدگـی مـن است …👑
سنـد زهـرایی بـودنـم را امضــا میکنـد …!📝
@chadoram
#ارزش_زن
♻️ #ارزش وجودی زن، پیش خدا به قدری بالاست که #پرورش_نسل رو به عهدهش گذاشته ...
🔺کسی که چنین مسئولیت بزرگی داره هر کوتاهی در انجام وظایفش میتونه #آسیب زیادی به جامعه بزنه⚡️
👈یک زن وقتی میتونه به درستی از عهدهی وظایفش بربیاد که به خودش #اهمیت بده✅
🔸حالا خدا برای این که زنان رو از آسیبها حفظ کنه، بهشون دستور داده #حجاب داشته باشن👌
چون روح زن انقدر لطیفه که حتی با یه نگاه هم ممکنه آسیب ببینه،
خب یک زن چطور میتونه فرزند تربیت کنه در حالی که برای سلامت #روحی خودش ارزش قائل نیست؟!
@chadoram