مـُـدافِعانِحـَC᭄ــرَم🇮🇷🇵🇸
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نود_شش کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبو
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود_هفت
💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم..
:«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که ....
به سمت در رفت و من دنبالش دویدم
:«کجا میرید؟»
💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد
:«اینجا موندنم فایده نداره.»
#مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم
و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود،
اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد
:«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
#ادامه_دارد...
.