مـُـدافِعانِحـَC᭄ــرَم🇮🇷🇵🇸
🖋اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_بیست_وچهارم خانم مائده مشغول صحبت بود که صدای آقایی از پشت در ب
🖋اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_بیست_وپنجم
رفتیم داخل اتاق کناری یک کتابخونه بزرگ با کلی کتاب داخلش بیشتر فضا رو پر کرده بود یه گوشه نشستیم و آماده ادامه مصاحبه شدیم
خانم مائده گفت: ببخشیدمن فقط وسایل پذیرایی رو آماده میکنم زود بر می گردم خودشون بقیه کارها رو میکنن و سریع رفت بیرون...
فرزانه گفت: اووف چه خبره اینجا...
چقدر اینا ارتباطاتشون قویه ...
پسره رو دیدی همین آقا رسول چطوری برنامه هامون رو بهم ریخت، بچه پرو تفتیش هم میکنه !
گفتم :ولش کن خیلی جدی نگیر امروز مصاحبه تموم میشه و پروژه بسته! ذهنت رو درگیر نکن بعد بلند شدم یه نگاهی به کتابها انداختم برام جالب بود این همه کتاب! واقعا داعشی ها اینقدر اهل مطالعه ان؟!
عنوانهای کتابها رو که میخوندم از حیرت داشتم شاخ در میاوردم گفتم فرزانه نگاه چه کتابهایی می خونن ؟!
فرزانه گفت: بله دیگه دشمن همینه! اول شناسایی می کنه بعد که فهمید کیه شروع میکنه نقطه های حساس رو هدف قرار دادن...
فکر کردی همون اول بار میان میگن بیا برو جهاد نکاح تا بری بهشت !
خوب معلومه هیچ فردی چنین چیزی رو قبول نمی کنه! اول نگاه میکنن ببینن نقطه های حساس دین کجاست؟ بعد هم رو همون نقاط کار میکنن، حالا برای اینکه بدونن چه چیزی بیشتر روی خانم ها تاثیر داره؟ خوب طبیعیه این مدل کتابها رو بخونن...
اتفاقی یکی از کتابها رو برداشتم و بازش کردم صفحه ی اولش با خودکار قرمزی نوشته شده بود: تقدیم به همسر عزیزم که واقعا یک مجاهد فی سبیل الله است..
گفتم: فرزانه چقدر خودشون رو هم تحویل میگیرن...
داشتم کتاب را ورق میزدم که خانم مائده اومدن داخل ...
کمی هول شدم کتاب را گذاشتم سر جاش گفتم: ببخشید بدون اجازه دست زدم کتابخونه ایی به این بزرگی آدم رو وسوسه میکنه! بعد هم آروم آمدم نشستم. خانم مائده لبخندی زد و گفت: اشکال نداره
برای اینکه بیشتر ضایع نشم سریع رفتیم سراغ ادامه مصاحبه گفتم: خوب داشتید می گفتید با صبر کردن روزهای سختی رو می گذروندید...
سری تکون داد و گفت: بله روزهای سختی بود و هر چی جلوتر می رفت سختتر هم می شد. بعد از دو سال بچه ی اولمون که به دنیا اومد شرایط خیلی عوض شد دیگه حتی از همون صبر و گذشتی هم که داشتم خبری نبود...
شب بیداری ها و دردسرهای بچه داری که من هیچی بلد نبودم و کارهای خونه و رسیدگی به شوهر.... باعث شد که همون مقدار صبر و گذشتم جای خودش رو به خشم و عصبانیت و غر غر کردن بده...
خودم رو یه ورشکسته می دیدم که روزهای عمرم بر فنا میرفت دیگه از دعا و نافله خبری نبود که هیچ! کلی کارهای وقت گیر هم اضافه شده بود.
حس اینکه به هدفهای دوران مجردیم مثل جهاد مثل رسیدن به قرب خدا و... نرسیدم داشت توان جسمی ام رو تحت تاثیر قرار میداد افسردگی شدیدی گرفتم و شروع کردم به جر وبحث با شوهرم
اینکه اونی من فکر میکردم تو نبودی من دنبال هدفهای مقدس بودم من دنبال رسیدن به خدا بودم دنبال بهشت! نه این جهنمی که برام درست کردی همش خونه همش کار....
شوهرم که کم کم داشت زاویه های پنهان وجود من براش آشکار می شد و بعد از دوسال تازه آرمانها و هدف های من رو فهمیده بود پیش خودش تصمیمی گرفت که من ازش خبر نداشتم ولی زندگیم رو تحت تاثیر زیادی قرار داد...
بعد از این ماجراها و حالتهای روحی من یه بار اومد بهم گفت: دوست داری جهاد کنی؟
دوست داری برای خدا کار کنی؟
دوست داری به بهشت برسی؟
من هم مشتاق گفتم: معلومه!
اینها اهدافم هستن ...
آرزوهایی که برای رسیدن بهشون دست و پا میزنم...
گفت: ببین مائده راجع به این موضوع با چند تا از دوستام صحبت کردم یه راهی پیشنهاد دادن ولی قبلش باید یه سری کتاب بخونی تا آمادگیش رو پیدا کنی...
#سیده_زهرا_بهادر
.