✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید،
هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید
:«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی،
مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد
و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که
هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد
تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود
:«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
#ادامه_دارد..
.