مـُـدافِعانِحـَC᭄ــرَم🇮🇷🇵🇸
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل_و_چهار یک دست مصطفي به پتوي خوني مادرش و با دست ديگرش دست
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنج
🔰دوباره رگبار گلوله در آسمان زينبيه پيچيد. رزمندگانِ اندکي در حرم مانده و درهاي حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ اين درها عبور ميکردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته ميشد.
ميتوانستم تصور کنم تکفيريهايي که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعي براي بريدن سرهايمان دارند و فقط از خدا ميخواستم شهادت من پيش از مصطفي باشد تا سر بريدهاش را نبينم.
تا سحر گوشم به لالايي گلولهها بود، چشمم به پاي پيکر ابوالفضل و مادر مصطفي بيدريغ ميباريد و مصطفي با مدافعان و اندک اسلحهاي که برايشان مانده بود،
دور حرم ميچرخيدند و به گمانم ديگر تيري برايشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
نگاهش درياي نگراني بود، نميدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصيبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پيشقدم شدم :«من نميترسم مصطفي!»
از اينکه حرف دلش را خواندم لبخندي غمگين لبهايش را ربود و پاي ناموسش در ميان بود که نفسش گرفت
:«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چي کار کنم زينب؟»
از هول اسارت ديروزم ديگر جاني برايش نمانده بود که نگاهش پيش چشمانم زمين خورد و صداي شکستن دلش بلند شد
:«تو نميدوني من و ابوالفضل ديروز تا پشت در خونه چي کشيديدم، نميدونستيم تا وقتي برسيم چه بلايي سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهاي وحشيانهشان درد ميکرد، هنوز وحشت شهادت بيرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم ميدويد، ولي ميخواستم با همين دستان لرزانم باري از دوش غيرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پاي حرم بردم
:«يادته داريا منو سپردي دست حضرت_سکينه (عليهاالسلام)؟ اينجا هم منو بسپر به حضرت_زينب (عليهاالسلام)!»
دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و ميان مردم گشتم و حضرت_زينب (عليهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم
:«اگه قراره بلايي سر حرم و اين مردم بياد، جون من ديگه چه ارزشي داره؟»
و نفهميدم با همين حرفم با قلبش چه ميکنم که شيشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پيچيد
:«اين حرم و جون اين مردم و جون تو همه برام عزيزه! برا همين مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم ميرسه، نه به اين مردم نه به تو!»
در روشناي طلوع آفتاب، آسمان چشمانش ميدرخشيد و با همين دستان خالي عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوي پيکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقي دردهاي دلش تنها براي حضرت_زينب (عليهاالسلام) بود که رو به حرم ايستاد.
لبهايش آهسته تکان ميخورد و به گمانم با همين نجواي عاشقانه عشقش را به حضرت زينب (عليهاالسلام) ميسپرد که تنها يک لحظه به سمتم چرخيد و ميترسيد چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
از جا بلند شدم. لباسم خوني و روي ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت_زينب (عليهاالسلام) شدم.
ميدانستم رفتن امام_حسين (عليهالسلام) را به چشم ديده و با هقهق گريه به همان لحظه قسمش ميدادم اين حرم و مردم و مصطفي را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد.
مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان ميخواستند در را باز کنند و باور نميکردم تسليم تکفيريها شده باشند که طنين لبيک_يا_زينب در صحن حرم پيچيد...
دو ماشين نظامي و عدهاي مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نميشد حلقه محاصره شکسته شده باشد که ديدم مصطفي به سمتم ميدود.
آينه چشمانش از شادي برق افتاده بود، صورتش مثل ماه ميدرخشيد و تمام طول حرم را دويده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زينب حاج قاسم اومده!»
يک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهميدم سردار سليماني را ميگويد و او از اينهمه شجاعت به هيجان آمده بود که کلماتش به هم ميپيچيد
:«تمام منطقه تو محاصرهاس! نميدونيم چجوري خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلي تجهيزات اومدن کمک!»
بياختيار به سمت صورت ابوالفضل چرخيدم و بهخدا حس ميکردم با همان لبهاي خوني به رويم ميخندد و انگار به عشق سربازي حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر ميزد که مصطفي دستم را کشيد و چند قدمي جلو برد :«ببين! خودش کلاش دست گرفته!»
#ادامه_دارد...
.