مـُـدافِعانِحـَC᭄ــرَم🇮🇷🇵🇸
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل_و_سه 🔰 گردنم از شدت درد به سختي تکان ميخورد، بهزحمت سرم ر
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
یک دست مصطفي به پتوي خوني مادرش و با دست
ديگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهايم رمقي نمانده و او مرا دنبال خودش ميکشيد.
سرخي غروب همه جا را گرفته و شايد از مظلوميت خون شهداي زينبيه در و ديوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهاي کوچه مهتاب حرم پيدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسيدن به آغوش حضرت زينب (عليهاالسلام) هزار بار جان کنديم و با آخرين نفسمان تقريباً ميدويديم تا پيش از رسيدن تکفيريها در حرم پنهان شويم.
گوشه و کنار صحن عدهاي پناه آورده و اينجا ديگر آخرين پناهگاه مردم زينبيه از هجوم تکفيريها بود.
گوشه صحن زير يکي از کنگرهها کِز کرده بودم، پيکر ابوالفضل و مادر مصطفي کنارمان بود و مصطفي نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اينهمه مصيبت در هم شکسته بود.
در تاريک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههاي اشک ميدرخشيد و حس ميکردم هنوز روي پيراهن خونيام دنبال زخمي ميگردد که گلويم از گريه گرفت و ناله زدم
:«من سالمم، اينا همه خون ابوالفضله!»
نگاهش تا پيکر ابوالفضل رفت و مثل اينکه آن لحظات دوباره پيش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :
«پشت در که رسيديم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بوديم، قرار شد ما تو رو بکشيم بيرون و بقيه برن سراغ اونا.»
و همينجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گريه افتاد
:«وقتي با اولين شليک افتادي رو زمين، من و ابوالفضل با هم اومديم سمتت، ولي اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
من تکانهاي قفسه سينه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگياش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا ميکرد
:«قبل از اينکه بيايم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو ديدم.»
چشمانش از گريه رنگ خون شده بود و اينهمه غم در دلش جا نميشد که از کنارم بلند شد، قدمي به سمت پيکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب ديدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش ميچرخيد...
سرم را از پشت به ديوار تکيه داده بودم، به ابوالفضل نگاه ميکردم و مصطفي جان کندنم را حس ميکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جاي لگدشان روي دهانم مانده و از کنار لب تا زير چانهام خوني بود، اين صورت شکسته را در اين يک ساعت بارها ديده و اين زخمها برايش کهنه نميشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
هنوز سرم را در آغوشش نکشيده بود، اين چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و اين زخمها کار خودش را کرده بود که بيشتر نزديکم شد، سرم را کمي جلوتر کشيد و صورتم را روي شانهاش نشاند.
خودم نميدانستم اما انگار دلم همين را ميخواست که پيراهن صبوريام را گشودم و با گريه جراحت جانم را نشانش دادم
:«مصطفي دلم برا داداشم تنگ شده! دلم ميخواد يه بار ديگه ببينمش! فقط يه بار ديگه صداشو بشنوم!»
#ادامه_دارد...
.