دلنوشته برای شهدا 😔
تنها کسانی شهید می شوند!
که #شهید باشند...
.
باید قتلگاهی رقم زد؛
باید کشت!!
#منیت را
#تکبر را
#دلبستگی را
#غرور را
#غفلت را
#آرزوهای دراز را
#حسد را
#حرص را
#ترس را
#هوس را
#شهوت را
#حب_دنیا را...
.
باید از #خود گذشت!
باید کشت #نفس را...
.
شهادت #درد دارد!
دردش کشتن #لذت هاست...
.
به یاد #قتلگاه کربلا...
به یاد قتلگاه #شلمچه و #طلاییه و #فکه...
الهی،#قتلگاهی...
باید #کشته شویم،تا #شهید شویم!!
بايد اقتدا كرد به #ابراهيم_هادي
گاهـی ...
فاصله ما و #شهدا
یه خمپاره است ؛
یه سیم خاردارِ به اسمِ #نَفْس !
از این ها که بگذریم ،
می رسیم ...
#جامـــــانده_ام
.
مـُـدافِعانِحـَC᭄ــرَم🇮🇷🇵🇸
رمان ✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نود_دو 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارست
✍️رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت #نود_سه
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد
:«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد
:«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد
و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد
و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :
«همینجا بمون، زود برمیگردم!»
و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید،
فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد
:«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن،
از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید
:«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم
....
به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم
:«برا چی؟»...
#ادامه_دارد...
.