eitaa logo
مـُـدافِعان‌‌ِحـَC᭄‌ــرَم🇮🇷🇵🇸
21.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
9.5هزار ویدیو
175 فایل
﷽ بہ‌عشق امام‌حسین‌؏♥️ اینجاقراره‌ڪہ‌فقط‌ازشھدادرس‌زندگۍبگیریم♥! مطمئن باشید شھدا دعوتتون ڪردند🕊 پس #لفت‌ندید.😊 #باحضورافتخارےخانواده‌معظم‌شهدا🌷 @Sarbazvalayat6 خادم کانال👆👆
مشاهده در ایتا
دانلود
14-ramezan08.mp3
2.12M
🎙 شـــرح دعای روز ماه مبارک رمضان آیت‌الله مجتهدی تهرانی ‎‌┏━━━🍃🌺🍃━━━┓ @yasobodden ┗━━━🍂━ کانال«یعسوب الدین»
ازحریم رضوی عطر غلیظی آمد🇮🇷 خادمی با لقب و نام رئیسی آمد🇮🇷 از آنجاکه تمام وقایع عالم، بمانند رؤیاها تعبیر وتأویل دارند بسوی معانی باطنی از این انتخاب شکوهمند مردمی، به معنای طراوت عطرحرم رضوی وتابش نور امام سلطان علی بن موسی الرضا (علیه السلام) منتقل شدیم سرور و فرح اهل ایمان درجشن روز دهه کرامت، در ایام ولادت شمس آسمان ولایت، بر انتخاب خادم امام بعنوان رئیس جمهوری کشورِ متعلق به امام ، ما را امیدوار به رحمت قدسیش نمود که حرکت کنیم بسوی ظهور نور حامل عرش و بازشدن باب بهشت ولایتشان، درطلوع شمس وجودشان از ولایت امام درخراسان، و اقامه دین درقیام صاحب الزمان ارواحنا فداه هرکسی که مزیّن ومعطر به ولایت امام ع باشد أوجب له الجنة ، چون قطعاً ایمانی که به ولایت ایشان برسد منتهی به ولایت ع میشود، وبمانند سنت امام آماده میشود برای شنیدن ندای نام وقیام وسلام بر ایشان قال رسول الله(ص): ستدفن بضعة مني بأرض خراسان لايزورها مومن إلا أوجب الله له الجنة و حرّم جسده على النار https://eitaa.com/joinchat/128385130C686a83d61c
مـُـدافِعان‌‌ِحـَC᭄‌ــرَم🇮🇷🇵🇸
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هفتم _برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ میدیدم از شهر میبرد... در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و به خانه پدرش آمده ایم... که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد.. و با خونسردی توضیح داد _امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه! در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند.. و میخواستم همچنان باشم که آهسته پرسیدم _خب چرا نمیریم خونه خودتون؟ بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم.. که دستش را کشیدم و اعتراض کردم _اینجا کجاس منو اوردی؟ به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم.. و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را کنم که از کوره در رفتم.. _اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه بگیر! من اینجا نمیام! نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید _تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو میزنن و آدم ! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟ بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم.. و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد _نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی! و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد... مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد