eitaa logo
مدافعان ظهور
384 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
75 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📖 *امیر شهریار به سمتم برگشت و با ناباوری گفت : - یعنی چی؟ منظورش چی بود؟ در حالی که در سرویس رو باز میکردم با ناباوری گفتم : - یعنی اینکه گل بود به سبزه نیز آراسته شد ... ظاهراً توی ماجرای دزدیدن کارخونه دست داشته!! شهریار با عصبانیت جواب داد : - یعنی گندی هست که یه جایی از این کره ی خاکی زده بشه و دست این عوضی ها توش دخیل نباشه؟!! سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم : - بهتره زودتر بریم تا خانم مقدم و ننه نبات نرسیدن! با عجله از خونه ی ننه نبات خارج شدیم و به سمت خیابون اصلی پیچیدیم. شهریار که انگار تازه چیزی یادش اومده بود با عجله گوشیش رو درآورد. به زحمت تموم قسمت های گوشی رو باز کرد و در همون حال گفت : - مطمئنم توی گوشی ما هم ردیاب گذاشتن، دیدی که این مقدم چطور به پیکارجو میگفت که هر کی لازم باشه براش ردیاب میزاریم! حدس میزنم ردیاب نرم افزاری گذاشتن ، باید زودتر برگردیم تا با سیستم چک کنم. عجب جوونور هایی هستن! منم گوشیم رو روشن کردم و تموم زوایای داخلی رو رصد کردم ... اما هیچ چیزی پیدا نکردم! میخواستم گوشی رو توی جیبم بزارم که زنگ خورد. خانم مقدم بود : - سلام ... رفتین؟ با ناراحتی جواب دادم : - بله رفتیم! ممنون که خبر دادین‌. خانم مقدم پرسید : - با هم برخورد داشتین؟ صداتون سرحال به نظر نمیرسه ... در حالی که با خودم فکر میکردم که بایدالان چه جوابی بهش بدم گفتم : - چیز خاصی نیست، یه مقدار ذهنم درگیره! اگه امری نیست من مرخص بشم؟ با عجله جواب داد : - راستش ... خب من به کمک نیاز دارم! - جه کمکی؟ - فکر کنم قول دادین که توی ماجرای حامد بهم کمک کنید. به سردی جواب دادم : - متاسفانه هر چی بیشتر با خانواده ی شما آشنا میشیم به زوایای پنهان بیشتری پی میبریم که برای زندگی مافقط داره تهدید آمیز میشه! با صدای دلخوری گفت : - حق با شماست ، من بابت خواسته ی بیجایی که داشتم عذر میخوام. گوشی رو قطع کرد‌. حتی ذره ای از برخوردم ناراحت نبودم . چون میدونستم اگه بخوام ذره ای بهش نزدیک بشم باید تا ابد حلقه بردگی مقدم هارو به دوش بکشم و تمامِ خودم و عقایدم رو فراموش کنم. شهریار که همچنان با گوشیش ور میرفت گفت : - به جای اینکه بااین دختره یه کم گرم بگیری تا بهمون کمک کنه سر از کار این باباش و رفقای عوضی تر از خودش در بیاریم، فقط از خودت دورش میکنی. تنها راهی که میشه بی سر و صدا که نه پلیس وارد ماجرا بشه و پای خودمون هم گیر باشه، و نه مقدم‌ بویی ببره بتونیم بفهمیم ماجرای اطرافش چیه ، همینه که از دخترش استفاده کنیم ... در حالی که به شدت از اینکه آدم ها رو پله ای برای رسیدن خودم به خواسته هام بکنم وحشت‌داشتم‌ به خانم مقدم زنگ زدم و گفتم که حاضریم که بهش کمک کنیم ...! چند دقیقه ی بعد توی ماشین به سمت بنری که از اون پسر دیده بود در حال حرکت بودیم. .شهریار با دیدن عکس پسر روی بنر با تعجب گفت : - خیلی هم چوون بوده که! گمون کنم از ما هم کوچیکتر باشه ... از آدرس پایین بنر برای مراسم خاکسپاری تونستیم تالاری که توش مراسم رو برگزار کرده بودن پیدا کنیم. صاحبِ سری تکون داد و گفت : - چیزی که به ماگفتن این بود که بنده خدا تصادف کرده ، حالا چرا دنبال آدرس خانوادش هستین؟ طلبکاری چیزی نباشین که برای من دردسر بشه ...؟ رو به با اطمینان گفتم : - نه ... ما ففط چند تا سوال ازشون داریم و اصلاً مزاحمتی ایجاد نمیکنیم خیالتون راحت باشه! صاحب تالار شماره ی خانواده ی متوفی رو گرفت و براشون توضیح داد که ما چندتا سوال داریم ... بعد از گرفتن آدرس خونه مرحوم سوار ماشین شدیم. شهریار رو به ما گفت : - مشخصه که وضع مالی خیلی خوبی دارن! قیمت منوهای مراسمات رو دیدی؟ با یه حساب سر انگشتی احتمالاً برگزاری مراسمات این چنینی براشون میلیاردی هزینه برداشته که صاحب تالار انقدر نگران بود مزاحم شون نشیم و پشت تلفن انقدر تقدیر و تشکر و عذرخواهی کرد و احترام گذاشت ...! هُدی مقدم که‌ چیزی نگفته بود جواب داد : - اگر انقدر خانواده متمول و حسابی هستن ، پس چرا توی چند تا محله بنر حلالیت گذاشتن؟ حس میکنم یه چیزی مشکوک به نظر میاد. یا پسرشون‌چندان نرمال نبوده و خلافی چیزی داشته. شهریار با تعجب گفت - خیلی ها بنر " حلالیت " میزارن، مگه هر کسی بزاره خلافکاره ...؟ هُدی با آرومی جواب داد : - مشخص میشه ماجرا از چه قراره! به در خونه که رسیدیم پیشگویی شهریار به حقیقت پیوست. با یه خونه ی اعیانی مواجه شدیم که کم از قصر نداشت ... البته ظاهراَ خونه های اون محله همگی‌ مربوط به افرادی بود که دست شون خیییلی به دهن شون میرسید. در خونه که باز شد تازه تونستیم تاج گل های بزرگی که دور تا دور خونه چیده شده بود رو ببینیم. 👇